#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۴
ولی بچه ها... من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو همون زندان ادامه میدادم و همه رو به پاکی دعوت میکردم...
چون چند تا از کسایی که اونجا بودن رو نمازخون کرده بودم...
کلا همه چی حل شد و برام سوء سابقه نشد... وگرنه برای کار و خروج از کشور اذیت میشدم...
خیلی اتفاقات دیگه هم بود که دوست ندارم بگم...در همین حد کافیه...
من به هر جایی برسم بخاطر همون تضادهای وحشتناک سال ۹۳ بود...
اگه میبینی اینقدر انگیزه دارم دلیلش همون چیزاست...
انقدر انگیزه دارم برای تغییر که اصلا نمیتونید تصور کنید...اصلا این انگیزه کم نمیشه...اتفاقا روز به روز
انگیزم داره بیشتر میشه...
خلاصه داداش...
من از زیر صفر شر وع کردم.
هیچوقت دیر نیست.
امیدوارم حرفام واست تجربه بشه.
درسته ۲۶ سالمه...
اما فکر کنم خودتم قبول داری که مدل حرف زدنم یه جور دیگست...
پشت ادبیات ساده ای که نگارشم داره کلی حرفه...
من بلد نیستم خودم نباشم...
ازت میخوام بخاطر صداقتی که دارم فقط به حرفام فکر کنی و تا میتونی برای ساختن آیندت تلاش کنی...
چیزی که من الان فهمیدم اینه:
#همه_اتفاقات_خوب_درمسیرخدامیوفته...
پس همیشه #نمازتو بخون و تو این مسیر #بمون و تا میتونی
از #تجربیات اینو اون استفاده کن...
بهشت همین دنیاست.
اگه خوب زندگی کنی همین دنیات میشه بهشت..
پس بسازش...
من دوست دارم به حرفام فکر کنی...همین...
دوست ندارم اتفاقاتی که برای من افتاد برای کسی بیوفته...
پس قبل تغییر تغییر کن...
قبل اینکه دیر بشه...
قبل اینکه جهان بخواد به زور تغییرت بده...
هیچوقت دیر نیست...
اگه اینجایی کار خدا بوده...
آدم وقتی به ته خط میرسه خیلی چیزاش تغییر میکنه داداش.
تو قرنطینه این چیزارو به چشم دیدم ...به خدا همشون پشیمون و ناراحت بودن...
تا اسم نماز میاوردم همه میگفتن باشه.
میدونی مشکل همشون چی بود؟
عدم درک
عدم عزت نفس
عدم هدف
وگرنه اگه این چیزارو داشتن هیچوقت کارشون به اینجاها نمیکشید
یکیشون همش خواب بود.بهش گفتم داداش چرا انقدر میخوابی؟
گفت دست خودم نیست
من فکر میکردم ۲۹ سالشه اما وقتی رو تابلو سنشو دیدم فهمیدم ۱۷ سالشه.
خیلی تعجب کردم. گفتم چرا اینجوری شدی؟
گفت بخاطر شیشه ست
بچه ها
بدترین مواد مخدر شیشه س
وقتی میکشی دیگه هیچی نمیفهمی.
یه چیزی بگم بخندیم؟
یکی شیشه زده بود بعد خودش با پای خودش رفت خودشو به پلیس لو داد و گفت: من کلی موتور دزدیدم
بعدش اومده بود تو سلول هی میگفت این کشتی چرا انقدر تکون تکون میخوره
اقا رسما چت کرده بود. کلا مشکل اصلی کج روی های من نوع تربیتی بود که میشدم.
کلا برای تربیت من وقتی گذاشته نشد توسط پدر و مادرم.
همینجوری الکی بزرگ شدم.
نویسنده: #داداش_رضا
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۴ ولی بچه ها... من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو همون زندان ادا
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۵
بعد از توبه کردنم زمین زیاد خوردم اما پا میشدم و ادامه میدادم و درس میگرفتم.. عذاب وجدان خودمو با یاد خدا آروم میکردم.
کلا یاد خدا وجدانمو ساکت میکنه و باعث میشه با آرامش بیشتری به سمت جلو حرکت کنم.
خدارو شکر تموم آثار گناه از چهره و صورتم پاک شده و نوع ادبیاتم و حرف زدنم و نگرشم زمین تا آسمون تغییر کرده.
#حق الناس تا خرخره دارم. اما یه چیزایی هست با خدا طی کردم...در کل رابطه من با خدا یکم متفاوته...
شاید شما نتونید زیاد درک کنید، ولی کال منو خدا یه رابطه دیگه ای با هم داریم.
اما خیلی از حق الناس هامو جبران کردم و دارم میکنم.
بزرگترین دلیل انگیزمم فقط و فقط جبران گذشتمه.
همین.اندازه تار موهاتون خدا میتونست مچمو بگیره اما ... دستمو گرفت...
#خیلی_نامردیه با این خدا رفیق نشی. دلیل اصلی اینکه خدا منو برگردوند صداقتم بود. آدمی ام که #به_خودم_دروغ_نمیگم.
حرف پایانیم تو این فصل :
جهنمم برم به خودم افتخار میکنم.... مهم نیست.
مهم اینه کم نذاشتم.
هر چند میدونم خدا اون دنیا خیلی بهم حال میده...
#پایان_مقدمه
#فصل_اول (دستان خدا)
سلام
به این فصل خوش اومدی
بذار ادامه ماجرارو بهت بگم...
وقتی پلیس نتونست مدرکی ازم پیدا کنه موقتا قانع شدن منو با سند آزاد کنن تا اگه مدرکی به دست آوردن دوباره بیان دستگیر م کنن.
بخاطر همین بابام از گرگان اومد اراک تا سند خونه داییم رو بذاره تا موقتا بیام بیرون.
بابام کلا آدم بی خیالیه اما یه چیزی که خیلی برام عجیب بود همین قضیه بود که وقتی اومد سند گذاشت تا آزادم کنه اصلا هیچی بهم نگفت.
من انتظار داشتم بزنه تو گوشم و سرویسم کنه اما از بس استرس داشت کل صورتش پف کرده بود و شبشم همش میگفت رضا تو بازداشتگاه چجوری سر میکنه؟ اخه گرماییه و اونجا براش کولر
نمیزنن!!!
یکی از دلایلی که بابام هیچی بهم نگفت میدونی چی بود؟
به نظرم دلیلش این بود که خودشم درک درستی از این محیط ها داشت.
بابام سه سال اسیر بود و تو بغداد اسیر صدام حسین بود.
بخاطر همین وقتی فهمید یه همچین اتفاقی برام افتاده انگاری یاد اسارت خودش افتاده بود.
خلاصه بعد کیلومتر ها رانندگی ر سیدیم خونه و من بلافاصله رفتم تو اتاقم.
کلا هیشکی نمیدونست چکار کردم فقط میدونستن یه چیزی شده که من گرفتار شدم.
از اونجا بود که من شروع کردم به پوست اندازی.
تو کما رفته بودم انگار... کلا هنگ بودم...
یه حس خالی شدن داشتم. انگاری دیگه هیچی برام مهم نبود.
ساعت ها می نشستم و یه گوشه اتاق رو نگاه میکردم.
تموم خط هامو شکونده بودم و رسما با همه کس و همه چی کات کرده بودم.
منی که همش با ماشین بیرون بودم و فوق العاده رفیق باز بودم اما یهو احساس بی میلی به همه چیز و همه کس پیدا کردم.
تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه.
دوست داشتم از خدا بشنوم.
همش تو گوگل سرچ میزدم خدا کجاست؟
خدا چکار میکنه؟
خدارو کی درست کرده؟
خدا چیه؟
خدارو کی افرید خدا مال کجاست؟
خدا مال کیاست؟
#همه_چیم_شده_بود_خدا...
حس کردم ته خطم...شایدم پایین تر از ته خط.
هیچی برام مهم نبود.
همه میگفتن رضا بیا بیرون میگفتم نمیام.
تو اتاقم بودم و اصلا بیرون نمیرفتم.
برام وقت روانشناس گرفتن اما گفتم نمیام.
هیچی برام مهم نبود.
دم پنجره می نشستم به آسمون نگاه میکردم و بالای پنج ساعت بهش خیره
میشدم.
این اتفاقات بین تاریخ ۲۱ مرداد تا ۳۰ مرداد سال ۱۳۹۳ رخ داده بود...
دستنوشته های #داداش_رضا
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۶
متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم. چند بارم با اعضای خونواده درگیر شده بودم که آرومتر حرف بزنن.
دوست داشتم هیشکی حرف نزنه و همه ساکت باشن.
نمیخوام بگم افسرده بودم ...نه! ...من فقط دوست نداشتم کسی حرفی بزنه چون همه جوره به #ته_خط رسیده بودم.
عین یه تیکه گوشت افتاده بودم گوشه خونه و حتی حوصله نداشتم تا سر کوچه برم.
فقط تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه.
بزرگترین چیزی که آرومم میکرد #قرآن بود.
فقط دوست داشتم قران بخونم.
همه چیم شده بود قران و خدا.
هر حرفی جز خدا ناراحتم میکرد.
دوست داشتم از خدا بگم و بشنوم.
خیلی پشیمون بودم...
تصمیم گرفتم برم مسجد اما خودمو لایق مسجد رفتن نمیدونستم. چندبار خواستم لباس بپوشم اما دوباره پشیمون شدم و نمیرفتم.
اصلا نمیدونستم چمه...
میخواستم باور کنم خدا هست اما ذهنم نمیپذیرفت.
همش میگفتم اگه خدا بود پس چرا من انقدر کج رفتم؟
چرا کمکم نکرد؟
خدا اصال وجود نداره !!😒
همه اینا الکیه
قرانم یه شاعر نوشته🙄
میرفتم تو سایت های آدمای بی خدا و تموم حرفاشونو میخوندم...اونا هم میگفتن خدا نیست و همه این چیزا ساخته ذهنه و آدما دوست دارن خدا باشه تا اروم باشن.
یعنی هیچ جوره باورم نمیشد خدا هست
یه سری کارهای اشتباه کردم که نمیدونم بگم یا نه... مثل کوبیدن قران به سر خودم و چند بارم خودمو زدم و ... نمیتونم بگم...
چون ممکنه درست نباشه...
اما یه حالت های روحی بدی داشتم...
یه حسی بهم میگفت نیست... یه حسی میگفت هست و منم مونده بودم حرف کدومو باور کنم...😩😩
اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست همیشه استدلال میاورد که این همه آدم دارن زندگی میکنن انقدر براشون مهم نیست بعد اونوقت تو میگی خدا؟!!!
اینا همه چرت و پرته.
خدا کجا بود بابا؟؟...
ماها موجودات تک سلولی هستیم که یهویی درست شدیم و تهشم اینجاییم...
اما یه حسی بهم میگفت:
اون تک سلولی رو کی افرید پس...
کلا یه جنگ درونی در وجودم به وجود میومد که من روز به روز داشتم دیوانه تر میشدم...
دیگه خیلی داغون بودم.
حالم خیلی بد بود.
افتادم گوشه خونه و رسما شب و روزم شده بود اضطراب.
از یه طرف منتظر رای دادگاه بودم و از طرفی نیاز داشتم به کسی تکیه کنم...اما کی ؟
هیشکی نمیتونست کمکم کنه😔
نماز میخوندم...اما اخر نماز یا خودمو میزدم یا مهر نماز رو میکوبیدم به دیوار یا پرتش میکردم تو کوچه😐
کلا مخم پر از فکر و صدا بود. داشتم دیوانه میشدم از دست خودم
از طرفی میگفتم خدا هست ...از طرفی میگفتم خدا نیست.
قران میخوندم و میگفتم خدا هست...اما تو گوگل سرچ میزدم سایت های بی خدا میگفتن قران کلی مشکل توش داره و اینو یه شاعر عرب زبان نوشته
این کتاب از خدا نیست.اینا همه ساخته ذهنه ماست.
یهو یه اتفاقی در من افتاد...
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۶ متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم. چند بارم ب
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۷
یهو یه اتفاقی در من افتاد‼️
من یه آ ینه داشتم...
اونو آوردم جلوم و سعی میکردم به چشم ها و موها و لب و ابروی خودم نگاه کنم و بعدشم به دست و پای خودم نگاه میکردم و میگفتم:
"رضا اینارو کی درست کرده"؟
یهو مخم هنگ میکرد!
اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست هیچ جوابی براش پیدا نمیکرد...
بار ها پیاز و خیار و سیب زمینی و توت فرنگی و لوبیا رو میریختم تو بشقاب و میاوردم نگاشون میکردم و سعی میکردم فکر کنم...
و اینجا بود که استارت وجود خدا در من شکل گرفت.
بارها به صورت و چشمای خودم نگاه میکردم و میگفتم:
"اینا الکی نیست! یکی درستشون کرده!"
از اونجا بود که فهمیدم یه راز و یه حقیقتیه که من نمیدونم...
میرفتم قبرستون و خاک ریختن رو مرده هارو نگاه میکردم و میگفتم اینا کجا میرن؟؟؟؟
بعدشم میومدم خونه و مدام قران میخوندم.
حتی موقع خواب هم قران گوش میکردم.
وقتی فهمیدم خدا هست تصمیم گرفتم سایت بزنم و تموم تجربیاتمو به دیگران بگم..این کارو ۲۸شهریور سال ۱۳۹۳ کردم و بعدش شروع کردم به دادن آگاهی هام در مورد خدا به بقیه.
اما یهو یه مشکلی پیش اومد.
به نظرت اون مشکل چی بود؟
بذار کمی راهنماییت کنم.
یه سوال:
قبول داری آدم یه کار اشتباه رو مدام انجام بده بعد یه مدت براش عادت میشه و همش انجام میده؟
خب منم همین بودم.
وقتی مهر سال ۱۳۹۳ رسید از خودم پرسیدم:
رضا! مگه نمیگی خدا هست؟ خب...
این خدا تو قران اومده گفته فلان کارو اصلا نباید انجام بدی.
خب تو که همش تو این سایتا میپلکی.😕
وقتی خواستم این کارامو بذارم کنار تازه فهمیدم به همین سادگی ها هم که فکر میکردم نیست. بخاطر همین تو سایتم مهر سال ۱۳۹۳ یه دوره چهل روزه گرفتم و گفتم هر کی میخواد گناه نکنه بیاد ثبت نام کنه.
عجیب بود. من فکر نمیکردم سایتمو کسی میخونه.اما وقتی دوره گذاشتم ۲۰۰ نفر ثبت نام کردن!😳
تو اون دوره چهل روزه که خودمم برگزار کردم متاسفانه روز پونزدهم پام لغزید.
وقتی اینو به بچه ها گفتم خیلی ناراحت شدن و گفتن رضا کم نیار ادامه بده...
من خیلی تلاش میکردم اما نمیشد... اصلا نمیشد...😔
باز دوباره برای خودم دوره برداشتم و باز هم نشد...😭
بعدش باز بلند شدم و باز هم خوردم زمین...😩
تو
سایت ها دنبال فرمول های ترک گناه میگشتم اما نمیشد.
هیچ راهی نبود...
فکر میکردم نمیشه...
سایتمو تصمیم گرفتم حذف کنم.
بعدش دوباره شروع کردم به گناه کردن😔
کلا نمیفهمیدم چه مرگمه؟! یه روز با خدا بودم پنج روز با شیطان.
سال ۹۳ بالای هزار بار پام لغزید...خیلی زیاد...خیلی...
کسی نبود منو بفهمه ...
هیچ راهی نداشتم..
انگاری طلسم شده بودم.
تموم سایت هارو چک میکردم...
همه رو انجام میدادم ولی نمیشد..
بارها تصمیم گرفتم سایتمو حذف کنم اما پشیمون میشدم ...
خیلی ها میگفتن:
"آخه رضا ...تو خودت هنوز آدم نشدی بعد میای از خدا میگی"؟..
حتی چند تا آدم مذهبی میگفتن:
"رضا بهتره سایتتو پاک کنی... چون تو تخصص نداری. باعث گمراهی جوونا میشی"...😔😔
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۸
تو تموم سایت های مذهبی دنبال یه راهی برای خودسازی بودم اما هیچی تو این سایتها پیدا نمیشد.
آرزو به دلم مونده بود یه نفر، فقط یه نفر با من خوب صحبت کنه و درکم کنه..اما نبود.
اکثرا ادبیاتشون قلمبه سلمبه بود و منو درک نمیکردن...
همش حس میکردم این نگاه بالا به پایین اگه نبود الان خیلی میتونستم از این آدما کمک بگیرم اما از بس مذهبی شدید بودن که کلا میترسیدم بگم دارم چکار میکنم!!!
حس میکردم تکم و کسی مثل من غرق گناه و بد بختی و مشکلات نیست.
همش آرزو میکردم یه سایت یا یه جایی رو پیدا کنم که امید بدن...انگیزه بدن...با هم خوب حرف بزنن...قضاوت نکنن... کمک کنن... نگاه بالت به پایین نباشه ... بتونم دردمو بگم...اما نبود... هیشکی
نبود منو درک کنه.
تو یه سایتی مشکلمو گفتم مدیرش سریع باهام دعوا گرفت که "داری نظرات سایتمونو خراب میکنی. نظر نده!"
درونم پر از آلودگی بود...
نمیدونستم باید چکار کنم
تنها کاری که بلد بودم این بود که نماز بخونم اما بعد نماز میشستم پای فیلم های...
تا اینکه یه دوره برداشتم و به خودم قول دادم دیگه نلغزم اونجا بود که به خودم گفتم #میخوام_یه_الگو_بشم...
میخوام به همه ثابت کنم #میشه!
میخوام سایتم بزرگترین سایت مذهبی ایران بشه و انقدر تو سایتم اطلاعات مفید میدم که دیگه کسی مثل رضای گذشته نخواد برای آدم شدن دنبال هزار تا سایت بره.
حرفای هیچکس روم نفوذ نداشت چون همینایی که از خدا میگفتن اصلا از حرفاشون آرامش نمیگرفتم.
به خودم قول دادم به #تموم_دونسته_هام_عمل_کنم و انقدر کتاب بخونم و سخنرانی گوش بدم و انقدر خودمو بسازم که چند سال بعد هیشکی باورش نشه رضا این بود وضعیتش.
اولین موفقیتم آبان سال ۱۳۹۳ بود.
تونستم چهل روز پاک باشم.😌
اینم پستش??
https://dadashreza.com/experience-my-forty-days-of-repentance/
همه چی بعد از آبان سال ۱۳۹۳ تغییر کرد.
یهو حس کردم دستام خودش برای خودش میره...
همش یه صدایی در گوشم باهام حرف میزد و بهم میگفت چکار کنم.
این صدا تا همین الان باهامه و همیشه هم صداش برام قویتر شده...
اخه خیلی به صداش گوش میکردم و میدم.درسته پاهام میلغزید اما هر بار روزای پاکیم بیشتر میشد..
تفاوتی که من با تموم اعضای سایتم داشتم این بود که من با اینکه وضعم از همه بدتر بود اما چون درس میگرفتم و بلند میشدم یهویی از اکثرشون جلو میزدم و روزای پاکیم بیشتر میشد.
مثلا اعضای سایتم کلی موفقیت کسب میکردن ولی میخوردن زمین ولی من دیگه از اون نقطه قبلیم زمین نمیخوردم.
هر چقد جلوتر میرفتم انگاری از درون قوی تر میشدم.
دی ماه سال ۱۳۹۳ پست های سایتم بازدید زیادی میخورد. همه براشون جالب بود که بفهمن این رضا داره دقیقا چکار میکنه که انقدر انگیزه داره.؟؟
تا اینکه از بس #خودسازی کردم و از خدا کمک میخواستم و تلاش میکردم یهو حرفام مدلش تغییر کرد.
خیلی این نکته مهم و جالبه...خیلی...
حرف که میزدم همه میگفتن رضا؟
تو چرا این مدلی حرف میزنی ...
هزار تا آدم هستن که از خدا و پاکی حرف میزنن اما تو با اینکه اصلا تخصصی تو مسائل دینی نداری اما حرف که میزنی نمیدونیم چرا حرفات به دل میشینه و راهکارات عملی تره.
بچه ها راست میگفتن...
#کلامم_نفوذداشت
میدونی چرا؟
چون خیلی به دونسته هام #عمل میکردم.
از بس گناه کرده بودم و تلاش برای ترک گناه میکردم مدام تجربه کسب میکردم و دیگه قشنگ میتونستم راهکار بدم...
وقتی کسی باهام حرف میزد انگاری یه حس شهود داشتم و میتونستم بفهمم کجای زندگیش ضعف داره...
قشنگ میدونستم فلان کار فلان نتیجه رو میده..
دقیقا بهمن ماه سال ۱۳۹۳ بود که شبا تا صبح با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا غلط کردم.پی به اشتباهم بردم.
بهم یه فرصت بده قول میدم جبران کنم.
خیلی پشیمون بودم.همش گذشته رو مرور میکردم و میگفتم ای رضای فلان فلان شده ...چرا این کارارو کردی...و میشستم کلی خودمو سرزنش میکردم...
حس میکردم دارم آتیش میگیرم...
تشنه بودم...
خیلی تشنم بود...
خدارو میخواستم... معنویاتو میخواستم. پاکی رو کامل میخواستم...
انقدر تشنه بودم که تا میدیدم کسی از خدا میگه به هیچی جز حرف اون دقت نمیکردم.
شده بودم آهن ربا...
هر چیزی که درمورد پاکی بود رو به سمت خودم میکشیدم.
این تموم ماجراهای سال ۱۳۹۳ من بود...
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۸ تو تموم سایت های مذهبی دنبال یه راهی برای خودسازی بودم اما هیچی
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۹
میخوام سال به سال خودمو با جزئیات براتون بگم تا درس بگیرید و رشد کنید.
چون حس میکنم تجربم به دردتون میخوره.
سال ۹۳ برای من سال پر از درس بود.
یکی از دلایل انگیزه بالام همون اتفاقای سال ۹۳ بود...
شاید به ظاهر خیلی بالا و پایین داشت اما واقعا یه بار مردم و دوباره زنده شدم.
این روزا خیلی چیزام تغییر کرده.
متاسفانه آدما علاقه دارن فقط موفقیتتاتو ببینن... اما من سختی زیاد داشتم.
من تلاش کردم و خودمو از لجن زار کشیدم بیرون.
آرامش این روزهام بخاطر طوفان اون روزهام بود که کم نیاوردم. میتونستم بهونه بیارم. میتونستم کم بیارم.
به خدا میتونستم افسرده باشم و دنبال چرا چرا کردن باشم اما کسی که بخواد عوض بشه دنبال چگونه میره نه دنبال چرا.
خیلی چیزارو از صفر و زیر صفر شروع کردم...
ان شاءالله تو فصل های بعد متوجه میشین
سال ۱۳۹۳ سال #پوست_اندازی و #تولد دوبارم بود.اما سال ۱۳۹۴ سال #بالا_بردن_آگاهی...
وقتی هیشکی نیست دستتو بگیره، اونجاست که باید خودت برای خودت یه کاری کنی...
توکل رو تنها بشی بهتر میفهمیش.
#نخواه که همه چی وفق مرادت باشه...
نه...
زندگی، پستی و بلندی داره..
اگه کسی نیست برات کاری کنه... #خودت_برا_خودت_یه_کاری_کن...
خیلی وقتا مسیر بسته ست، #خودت باید یه مسیری وا کنی...
من سال 1393 که تازه داشتم قدم های اولیه رو برمیداشتم اصلا دنبال این نبودم که خدا منو میبخشه یا نمیبخشه...فقط دنبال این بودم که از این لجن زار خودمو #نجات بدم.
دیگه ته خط بودم.
برام مهم نبود خدا میبخشه یا نمیبخشه..
برام فقط این مهم بود که بیشتر از این سختی نکشم و خدا نجاتم بده زندان نیوفتم.
کار من از بخششو این حرفا گذشته بود... من فقط فرصت #جبران میخواستم.
همش دعا میکردم خدایا کمکم کنی جبران میکنم... بعد از اینکه رای دادگاه اومد و کلا تبرئه شدم اونوقت دیگه خدارو همه جوره دوستش میداشتم.
یه چیزم بگم...
خدا کلا رفتارش با من لوتی واره😇
یعنی همش حس میکنم خدا تو مایه های #فردینه.😬
فردین خیلی لوتی بود.
حس میکنم خدا اون مدلیه.اخه رفتارش با من اینجوری بود
در ضمن....
وقتی با دوست دخترام کات کردم پس فرداش رفتن با یکی دیگه دوست شدن.
کلا بوی گل نمیدادم که حالا پروانه سمتم بیاد...
آدم وقتی خودش بد باشه...دختر خوبی سمتش نمیاد!!! خیالتون راحت
دستنوشته های #داداش_رضا
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت ۱۰
مدل حرف زدنمم هر چقدر خودسازی کردم بهتر شد...الان که دیگه واقعا خیلی خوب حرف میزنم.
خیلی مودب تر و خیلی صبور تر و خیلی با نشاط تر شدم.
سال ۱۳۹۳ وقتی نماز میخوندم همه مسخرم میکردن...اخه همیشه تو ماشینم حصین ابلیسو زد بازی شاهین نجفی میذاشتم.
اما وقتی توبه کردم و نماز میخوندم یهو همه میگفتن : سلام حاج اقا التماس دعا...
میخواستن اینجوری مسخرم کنن.
میدونی چیه...
من حس میکنم پسرا تا بلا سرشون نیاد تغییر نمیکنن...
پسر جماعت باید بلای بدی سرشون بیاد تا عوض بشن..😐
مثل بیماری یا خطر بودن جان یا زورگیری بشه ازشون یا قطع عضو بشن یا زندان بیوفتن یا سرطانی چیزی بگیرن تا عقلشون سر جاش بیاد...🙃
اما #پسر_زرنگ قبل تغییر ، تغییر میکنه...
راستشو بخوای بعد از اینکه بلا سرم اومد و فهمیدم خدایی هست یه قولی به خدا دادم...
گفتم:
"خدایا اگه نجاتم بدی جبران میکنم... فقط بهم فرصت بده...همین...من جبران میکنم."
من هیچی درمورد خدا نمیدونستم...ولی میدونستم فقط خداست که میتونه کمکم کنه...
راستشو بخوای از #همه نا امید بودم...
و دلیل اصلی مستجاب شدن دعام هم همین بود...وقتی نا امید از همه جا میشی خدا زودتر دعاتو مستجاب میکنه.
یه صدایی بهم میگفت :
"رضا ؟ تو آدم بشو...منه خدا همه کار برات میکنم."
بچه ها خدا خیلی نزدیکه...شما فکر میکنید دوره، اما خدا با یه صدایی از درون با همتون حرف میزنه...
خیلی ها اینو نمیدونن...چون خدا بهشون بد معرفی شده.
من معتقدم خدا با کسایی که سختی کشیدن مهربون تره😍
بخاطر همین بهم فرصت داد...
دلیل اصلی اینکه باعث میشد سال ۱۳۹۳ اصلا کم نیارم #یاد_مرگ بود.
چون یاد مرگ خیلی انگیزه میده...
اما خوبیم این بود که زیاد تو مسیر پاکی نا امید نشدم...
درسته گریه میکردم و کم میاوردم اما ناامید هرگز!!! معتقدم برای هر مشکلی راه حلی وجود داره.
پیشینه مذهبی اصلا نداشتم اما راستشو بخوای تو نوجوونیم با دوستم مهدی میرفتیم هیئت واسه شام خوردن.😬 در همین حد.
فقط واسه شامش میرفتیم.
اونایی که تو شرایط سختم تغییر نمیکنن نگران نباشن...
بعد مرگشون خوب تغییر میکنن.
همه تغییر میکنن...همه...
خیالت تخت...
فقط بعضی ها این دنیاست...بعضی ها اون دنیا.
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
💕 @Aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت ۱۰ مدل حرف زدنمم هر چقدر خودسازی کردم بهتر شد...الان که دیگه واق
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۱۱
سلام
به این فصل خوش اومدی.
میخوام از سال ۱۳۹۴ خودم بگم...
سعی کردم سال ۹۳ رو کامل براتون بگم اما روند رو به پیشرفتم دقیقا از سال ۱۳۹۴ شروع شد؛ اگه یادت باشه تو قسمت قبلی بهت گفتم که سال ۹۳ خیلی تشنه بودم.
حس میکردم تربیت نشدم. حس میکردم نیاز به رشد و آگاهی دارم. احساس میکردم هیچی حالیم نیست.
میدونی میخوام چی بگم؟
میخوام بگم از بس تشنه بودم که حاضر بودم هر چی دارم و ندارم رو بدم تا فقط یه کسی بهم اطلاعات مفید بده.
در واقع سال ۱۳۹۴ سال کسب آگاهی من بود.
اگه میبینی الان انقدر اطلاعاتم خوبه دلیلش فقط سال ۱۳۹۴ بود.
بالای ۳ هزار ساعت سخنرانی گوش دادم و بالای دویست سیصد تا کتاب خوندم.
روزانه ۸ ساعت سخنرانی گوش میکردم.
اینو به هر کی میگم باور نمیکنه...اما واقعا همین بود.
از بس تشنه یاد گیری بودم که اصلا نمیفهمیدم هشت ساعت گذشته.
دیوووونه و عاشق مطالعه شدم.
منی که حالم از هرچی مطالعه بهم میخورد سال ۱۳۹۴ نزدیک سیصد تا کتاب در حوزه های مختلف روانشناسی و موفقیت و مذهبی خونده بودم . دیگه از بس آگاهی هام بالا رفته بود که حس میکردم خود مذهبی ها هم انقدر آگاهی های درست ندارن.😐
دیگه جوری شده بودم که خیلی از مذهبی ها میومدن ازم سوال میپرسیدن و منم به لطف خدا مثل بلبل جوابشونو میدادم.
همه میگفتن:
"دمت گرم رضا. جوابت عالی بود."
حالا فکرشو بکن.
من آدمی بودم که تا سال قبلش #سفیر_ابلیس بودم و همه رو دعوت و تشویق به گناه میکردم اما الان شده بودم #سفیر_پاکی و کلی آدم میومد تو سایت و ازم کمک میخواست و میگفت:
"رضا چکار کنم گناه نکنم؟؟؟"..
خیلی جالبه نه ؟
آدم به کی بگه انقدر تغییر رو آخه ؟ واقعا به خودم افتخار میکنم.😇
دقیقا مهر سال ۱۳۹۴ بود که حس کردم دارم از پس مشکلات زندگیم بر میام.
کار شبانه روزیم نوشتن بود.
تقریبا ۴۰ تا دفتر پرکرده بودم و هفته ای یه خودکار تموم میکردم.
قشنگ پیشرفت رو داشتم حس میکردم...
روز به روز داشتم خدایی تر میشدم...
آنچنان واسه پاکیم تلاش میکردم که هیشکی جلو دارم نبود.
هر چقدر اطلاعاتم بالاتر میرفت بیشتر میتونستم مشکلاتمو حل کنم.
خدارو شکر یکی از بزرگترین استعدادهایی که دارم اینه که میتونم مسائل سخت رو ساده حل کنم...
یعنی یه سری استعداد های درونی دارم که میتونم با خلاقیت و داشتن نگاه متفاوت از پس چالش های زندگیم بر بیام و حالا که سفیر پاکی شده بودم این حس خیلی کمکم میکرد.
اونایی که منو بشناسن میدونن چی میگم و با اخلاق من آشنا شدن...
مثلا دی ماه سال ۱۳۹۴ تصمیم گرفتم یه کتاب بنویسم تا هر کسی مشکل شهوت داره بخونه و در برابر شیطان قوی بشه.
همه تو سایت میگفتن کنترل شهوت خیلی سخته و نمیشه.
رضا نمیتونم...
رضا تو با ما فرق داری...
و از این حرفا...
منم این کتاب رو نوشتم....
وقتی این کتاب رو نوشتم خیلی ها فقط ایمیل میزدن و اشک شوق میریختن که "رضا خدا پدر مادرتو بیامرزه"..
تا همین لحظه شاید بالای یک میلیون نفر این کتابو خوندنش ... نکته جالب این کتاب همون حل مسئله ای بود که همه میگفتن نمیشه...
یا مثلا کتاب بهترین نسخه خودت باش که درمورد عزت نفس نوشته شده خیلی خوب تونست چیزی که خودم درگیرش بودم رو بیان کنه...
اینا همش به خاطر استعدادم تو حل مسئله بود.
در کل یه سری استعداد ها داشتم که حقیقتا رو پاکیم تاثیرگذار بود.
تو این پنج سال در برابر مشکلاتم نگفتم : چرااا من ....چرا این اتفاق باید برای من بیوفته...
من فقط تمرکزم رو #حل مسئله بود...
شاید کمی غر غر هم میکردما...اما از درون فقط دنبال حل مسئله بودم.
و از همه جالب تر اینکه:
هر مشکلی که حل میکردم عزت نفس و خودباوریم بیشتر میشد💪
وقتی اسفند سال ۱۳۹۴ شد دیگه تعداد نظرات و ایمیل ها داشت روز به روز بیشتر میشد. دیگه اصلا نمیتونستم پاسخگو باشم.
قبلا میشد...
اما دقیقا از فروردین سال ۹۵ دیگه شرایط پاسخگویی نداشتم...😐
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۱۲
تا سال ۱۳۹۴ انقدر با بچه ها صمیمی بودم که بعضی هاشون شماره موبایلمم داشتن اما از سال ۱۳۹۵ کلا خطمو عوض کردم و سعی کردم یکم فاصله بگیرم.
آخه سوالات زیادی ازم میشد و منم حقیقتا نمیتونستم جواب بدم.
ولی خیلی جالبه.
تاکید میکنم...
من تا سال قبلش سفیر ابلیس بودم و الان شده بودم سفیر پاکی...
نکته ای که من داشتم این بود که حقیقتا به دونسته هام عمل میکردم.
مثلا وقتی میفهمیدم فلان کار بد هستش آگاهی میگرفتم و عمل میکردم.
شاید باورتون نشه ولی من اصلا بدی رو از خوبی تشخیص نمیدادم.
مشکل اصلی من دقیقا همین بود که مامان بابام برای تربیتم وقت نذاشتن و فقط بهم غذا دادن.😔
من تا قبل سال ۱۳۹۴ واقعا بدی رو از خوبی تشخیص نمیدادم.
ولی وقتی میفهمیدم فلان چیز گناهه دیگه تموم تلاشمو میکردم سمتش نرم...
میدونی چرا الان خیلی از بچه مذهبی ها پیگیر سایت و کانالم میشن؟
میدونی چرا براشون جالبه که بفهمن من کی ام و چطوری تونستم با جوونا ارتباط بگیرم ؟
بگم چرا ؟
دلیلش سادست...
من میومدم رو #نفس و #شیطون_درون و #اعمال خودم کار میکردم و هر چی تجربه داشتم رو به بقیه انتقال میدادم. در واقع چون اولین نفر خودم عمل میکردم و بعد به بقیه میگفتم حرفام نفوذ میکرد و بخاطر همینا بود که کلی پیشنهاد های مختلف برای همکاری بهم داده میشد...
اما من نمیرفتم...
چون کلا از کارای فرهنگی که بقیه میکنن خوشم نمیاد.
اینا اگه کار فرهنگی بلد بودن وضع من این نمیشد...
میخواستم خودم این کارارو جدا انجام بدم.
میخواستم اول خودم به دونسته هام عمل کنم و بعد به بقیه بگم بد نباشین خوب باشین.
کاری که خیلی ها نمیکنن همینه!!!
خودشون اصلا عمل نمیکنن و بعد همه رو دعوت به خدا میکنن.
بعضی ها کار فرهنگی نکنن بهتره...بد تر آدمو بیزار میکنن
رطب خورده کی منع رطب کند...😒
بخاطر همین فقط تلاشم این بود که عامل به حرفام باشم و عمل کنم به دونسته هام.
فرق من با بقیه این بود.
بعضی ها کلا از همون بچگی با نماز و قران بزرگ شده بودن...ولی من تو خونه ای بودم که همش پا ماهواره بودم و فیلم ...و خیابون و ...
اما از بس تو این سالها خودسازی کردم که کمتر بچه مذهبی رو دیدم که ایمان و امیدش مثل من باشه...تا دیروز بی ایمانی در من بیداد میکرد ولی الان انقدر ایمان و اعتمادم به خدا زیاد شده بود که کسی باورش نمیشد این منم...
بارها تو خیابون گشت ارشاد منو میگرفت و بخاطر تیپم میرفتم کلانتری و مامانم با شناسنامه آزادم میکرد...حالا همین آدم شد سفیر پاکی و ایمانش به خدا روز به روز داره بیشتر میشه و مراحل تکامل خودشو عالی طی میکنه...
اینارو میگم تا متوجه بشید خواستن توانستن است.
نگاه به شرایط اکنونت نکن! واقعا وضع من از همتون بدتر بود تورو خدا برو سایت مطالبو بخون تا با من بیشتر اشنا بشی و بفهمی چی بود وضعیتم...
همین..
خواستم از سال ۹۴ خودم بگم...
امیدوارم که لذت برده باشی...
به زودی میریم سراغ سال ۹۵
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۱۲ تا سال ۱۳۹۴ انقدر با بچه ها صمیمی بودم که بعضی هاشون شماره موبا
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۱۳
سلام
این فصل خیلی جالبه! وقتی وارد سال ۱۳۹۵ شدم یهو خیلی چیزا تغییر کرد.
حس میکردم یه رسالتی خدا بهم داده اما زیاد خودمو باور نداشتم.
سال ۹۵ تقریبا سه بار سایتمو کلا پاک کردم اما دو روز بعد دوباره میرفتم با بک آپ برش میگردوندم.
انگاری نمیتونستم از سایت دل بکنم. سایت داشتن خیلی هزینه بر بود ولی چون دیوونه و عاشق این مسیر بودم نمیتونستم کنار بذارمش.
و از همه مهمتر... هزاران نفر به امید حرفام وارد سایت میشدن و وقتی سایتمو پاک میکردم همه ایمیل میزدن و گریه میکردن که "رضا تورو خدا برگرد انقدر اذیت نکن! بمون نرو. حرفات آروممون میکنه"
خلاصه سال ۱۳۹۵ کلا مونده بودم برم یا بمونم.
چون خدا هم مشکلمو کامل بر طرف کرده بود و منم کلا نماز اول وقت خون شده بودم و دیگه میخواستم به فعالیت هام پایان بدم.اما واقعا نمیشد!
حس میکردم یه رسالتی دارم. رسالت منم این بود که به جوونا کمک کنم برگردن و با خدا دوست بشن.
تا اینکه تصمیممو گرفتم و موندم.
وقتی تصمیم بر موندن گرفتم انگاری خدا تازه کارشو با من شروع کرده بود بعدش رفتم برای سایت یه قالب خوشگل حرفه ای و کلی امکانات جدید گرفتم تا سایتمون بهترین و مجهزترین سایت
مذهبی ایران بشه👌
دوست داشتم همه چیم جذاب و تازه و متفاوت باشه.
بچه های سایت هم دیوانه وار دوستم داشتن...میدونی چرا؟
چون منم عاشقانه دوستشون داشتم و دارم.😍
یعنی انقدر بهم اعتماد داشتیم که فقط کافی بود بگم فلان جا مشکل دارم یا تو فالن شهر الان اومدم و جایی رو ندارم. بعدش کلی برام ایمیل میمومد که رضا بیا خونمون.
باورتون نمیشه اصلا چند بارم مشهد خونه داداشای عزیزم میرفتم و خدا میدونه که چقدر احترام میذاشتن و دوستم داشتن.
خیلی برام جالب بود خیلی...
صداقت و رک بودنم باعث ارتباط بهترم با اعضا میشد و حقیقتا تو این پنج سالی که مدیر سایت و مجموعه سریع الرضا بودم حتی کوچیکترین بی احترامی از کسی ندیدم.
اگرم بوده همونا بعدا شدن کسایی که سایت رو به بقیه معرفی میکردن. خیلی همه چی داشت عالی پیش میرفت. تا اینکه حس کردم یه جا خیلی میلنگم.
من به دلیل تحقیر های پدرم مشکل عزت نفس داشتم و به شدت کمال گرا بودم.
تو بچگی مدام کتک میخوردم و چون همش خونمون جنگ و دعوا بود و همه با هم بلند بلند حرف میزدن من از همون بچگی مشکل عزت نفس داشتم.
یعنی زیاد خودمو مسخره میکردم و خودمو پوچ و ذلیل میدیدم و کلا خودمو آدم حساب نمیکردم.
تو کتاب بهترین نسخه خودت باش کامل درمورد اون دوران صحبت کردم. خدارو شکر بعد اون کتاب کلا شخصیتم دوباره ساخته شد.
یکی از چیزایی که خیلی به خودم افتخار میکنم و همیشه به نیکی ازش یاد میکنم همین تقویت عزت نفسم بود.
یه چی بگم؟
#دلیل_اصلی_تموم_کج_رفتنام، همین عزت نفس بود.
خودمو دوست نداشتم.
خیلی وابستگی داشتم.
بخاطر همین قبل تحولم با دخترا دوست میشدم.
یه نکته جالب بگم؟
سال ۹۵ خدا خیلی خوب و اصولی داشت هدایتم میکرد.
مثلا یهو یه کسیو سر راهم قرار میداد که بهم بگه رضا تو مشکل عزت نفس داری.
یعنی سال ۱۳۹۵ بارها این اتفاق برام افتاد.
خدا به زبون اینو اون مدام باهام حرف میزد.
خیلی وقتا الکی الکی یه سایت برام باز میشد که میدیدم جواب تموم سوالاتم توشه.
یا خیلی وقتا میزنم شبکه مازندران و میدیدم مجری داره درمورد مشکل من حرف میزنه.
بعدش به خودم گفتم:
"وای رضا...هیچ اتفاقی اتفاقی نیست.
حس میکردم جهان داره منو هدایت میکنه"
هر چقدر پیش میرفتم کلامم پر نفوذتر و اراده و انگیزم بیشتر میشد.
دیگه آذر ماه سال ۹۵ حس میکردم کوه عزت نفس شدم و نکته جالب اینجاست!
بعد ها فهمیدم دلیل اصلی اینکه خیلی ها گناه میکنن دقیقا کمبود عزت نفسه.
چون هر چقدر آدم به خودش #بیشتر_احترام بذاره #کمتر_گناه_میکنه.
همه چی داشت برام توپ پیش میرفت که یهو از دی ماه سال۹۵از درون مدام احساس غم میکردم.
میدونی چرا؟
حس میکردم دین اسلام جلو شادیمو میگیره. نمیذاره شاد باشم. هی میگه گناه نکن.
دهن آدمو سرویس میکنه.
خب این چه دینیه؟
همش باید نماز بخونم گناه نکنم چشم پاک باشم.
خب مُردم از بس شاد نبودم.
من جوونم. این چه وضعشه آخه؟
از طرفی خدارو خیلی دوست داشتم و عاشقش بودم اما دین برام یه جوری بود که انگاری جلو دست و پامو میگیره...
تا اینکه ۱۵ دی یه اتفاق عجیبی افتاد...
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۱۴
صبح روز ۱۵ دی داشتم میرفتم بانک.
یهو از تو کوچمون دوست دخترمو دیدم.
خیلی خوشگل شده بود.
به هم نگاه کردیم و بعدش بهم گفت: سلام.
منم گفتم:سلام
بعد نگاش کردم گفتم:
چقدر بزرگ شدی
اونم گفت: تو هم همینطور
اخه دو سال همو ندیده بودیم.
خلاصه یکم حرف زدیم و بعدش برگشتم خونه.
هه...تموم وجودم حسرت بود که چرا رضا بهش شماره جدیدتو ندادی.
اومدم خونه و شروع کردم به خودخوری که اصلا چرا دین باید جلو خوشگذرونی رو بگیره؟
خب من یه سری نیاز ها دارم
خب یکی باشه آدم باهاش دور بزنه چه اشکالی داره؟
من که دیگه مثل قبلا شهوت رانی نمیخوام بکنم! فقط در همین حد باشه.
خلاصه۱۵دی برام تا غروبش عین جهنم گذشت. نمیفهمیدم چرا باید گناه نکنم؟
یعنی #میدونستم_نباید_گناه_کنم ولی هیچ چرایی پشتش نبود.
#چرایی_محکمی_پشت_دینداریم_نبود...
لج کردم و نشستم تا تونستم فیلم پورن دیدم.
تا اینکه مامانم غروب صدام زد و گفت:
"رضا! اماده شو مارو ببر بیرون فلان مغازه کار داریم" منم گفتم باشه.
یه عادتی رو تا اون موقع در خودم به وجود آورده بودم این بود که تو ماشین با هنذفری سخنرانی های خوب گوش میکردم.
طبق عادتم رفتم سریع از اینترنت سخنرانی دانلود کردم و ریختمش تو گوشی و سوار ماشینم شدم تا مامانمو برسونم.
وقتی سوار ماشین شدم سخنرانی رو پلی کردم، یهو گفت:
" #تنها_مسیر! سخنران استاد پناهیان"😕
گفتم: هه. ولمون کن بابا! همین مونده با این حالم بشینم پا حرف این.
گفتم: "باشه حالا که من دارم مامانمو میرسونم بذار این پناهیانم حرف بزنه ببینم چی میگه."
یهو معجزه شد!
وقتی مامانمو رسوندم جلسه یک تنها مسیرو تموم کرده بودم.
سریع رفتم سراغ جلسه۲
بعدش جلسه٣
بعدش جلسه۴ و...
عین کسی بودم که تو بیابون آب پیدا کرده!
حرفای استاد پناهیان رو گوش نمیکردم... بلکه میبلعیدم!!!
میگفتم:
"پسر! این خودشه...خود خودشه. داره با من حرف میزنه."
اشنایی منو استاد پناهیان از۱۵دی سال ۱۳۹۵ شکل گرفت. این روزا منو استاد پناهیان با هم خیلی دوست شدیم و منو بچه گرگانی خطاب میکنه. تو کانال و سایتشم فیلم منو گذاشته و خیلی دوستم داره.☺️
بعد از گوش کردن سخنرانی تنها مسیر تازه فهمیدم چرا باید دیندار باشم. فهمیدم خدا مارو واسه لذت بردن آفریده و اگه لذت نبریم خیلی از دستمون ناراحت میشه.
خدا میگه لذت ببر اما نه لذت سطحی که بعدش ضعیف بشیم.
بلکه خدا میگه لذتی ببر که بعدش برات موندگار و دائمی باشه.
خلاصه استاد پناهیان روش تربیت دینی رو کامل توضیح داد و منو از لجن گناه دوباره کشید بیرون.💪
ولی ایندفعه خیلی اصولےتر... نه از روی هیجان
دقیقا بعدش قدم هام خیلی محکمتر شد.
میدونی نکته جالب زندگی من تو سال۹۵چی بود؟
نکته جالب زندگیم این بود که دستان خدارو قشنگ حس میکردم.
مثلا۱۰تا اتفاق میوفتاد که یهو تهش یه نتیجه ای میداد که میفهمیدم خیرم توش بوده. از بس این اتفاق برام افتاد که این باور برام ساخته شده که "رضا! همه چیز خیره"
میتونم این ادعارو داشته باشم که تقریبا از بهمن سال۹۵یه جهش عجیب به سمت جلو داشتم و انقدر حرفام دقیق و پخته میشد که خیلی از روحانیون و طلبه ها میومدن تو سایت و ازم سوال
میپرسیدن رضا چکار کنیم جوونا گناه نکنن؟
جالبه نه؟
با چند تا از طلبه ها دوست شدم و مدام ازم سوال دینی میپرسیدن!
منی که سفیر ابلیس بودم الان به جایی رسیدم که عموم روحانی ها میان تو سایت و میگفتن رضا چجوری با جوونا دوست شدی؟
خب. حقم دارن تعجب کنن.
آخه من خودم از جنس همون جوونا بودم. بخاطر همین درکمون از هم خیلی خوبه.
یکی از دلایلی که حرفامو بچه ها گوش میدن بخاطر همینه که من خودم قبلا ختم روزگار بودم.😅
تقریبا اسفند۹۵بود که تصمیم گرفتم رسالتمو توسعه بدم ولی خب توسعه رسالت هزینه بر بود بخاطر همین تصمیم گرفتم کتاب بنویسم و با فروش این کتابها هزینشو صرف توسعه فعالیت هام و موسسه و رسالتم کنم.
خلاصه سال۹۵سالی پر از اتفاقات برام بود. اما همه اتفاقات خیر بود.
رمز موفقیت من فقط استقامت بود و از طرفی خدا خیلی کمکم میکرد. چون با اینکه پام میلغزید اما خدا بهم راه رو نشون میداد.
اگه از من بپرسی رضا اتفاقات شاخص سال۹۵تو چی بود میگم:
تنها مسیر/بالا بردن عزت نفس/ایمان آوردن به دستان پنهان خداوند.
یه چی بگم قول میدید روتون زیاد نشه؟
راستش من فکر میکنم خدا کلا دنبال دستگیریه تا مچ گیری.
ببین! اصلا خدا دوست نداره مارو جهنم بفرسته. میخواد همه مارو بهشتی کنه ولی بعضی ها از عمد دوست دارن برن جهنم. جهنمم همین دنیاست. کسی که بد زندگی میکنه دل آرومی نداره. دل ناآروم یعنی جهنم.
خلاصه زیاد به این فکر نکن خدا میبخشه یا نمیبخشه. خدا همه چیو میبخشه اگه تو لبخند بزنی و از زندگیت راضی باشی. خدا زمانی تورو نمیبخشه که ناراحت باشی.
#ادامه_دارد
دستنوشته های #داداش_رضا
@Aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۱۴ صبح روز ۱۵ دی داشتم میرفتم بانک. یهو از تو کوچمون دوست دخترمو د
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۱۵
سلام. خوش اومدی.
قدم های مهم #خودسازی من دقیقا از سال ۱۳۹۶ شکل جدیدی به خودش گرفت.
حس میکردم یه چیزایی رو میبینم و حس میکنم که بقیه نمیبینن.
مثلا میدونستم اتلاف عمر تو فلان قضیه پنج سال بعد چه آسیبی بهم میزنه🤔
میتونستم آسیبامو پیش بینی کنم و براشون راهکار پیدا کنم.
مثلا میدونستم بزرگترین چالش رو به روی من ازدواجمه و باید خودمو سریع براش آماده کنم.
این شد که شروع کردم به تلاش کردن برای ساختن یه زندگی زیبا.
در واقع سال ۹۶ من بیشتر سال خودسازیم برای ازدواج بود.🙈
معتقد بودم اگه یه ایرادی تو مجردی داشته باشم، این ایراد بعد ازدواج ده برابر میشه!!!
سال های ۹۳ و ۹۴ و ۹۵ هم خودسازی میکردما...اما سال ۹۶ دیگه اوجش بود.
بزرگترین چیزی که بهم انگیزه میداد گذشتم بود.
دوست نداشتم تو زندگی خودم این چیزایی که از اطرافیانم میدیدم باشه. دوست داشتم یه زندگی زیبا بسازم.
خلاصه رفتم پی تحقیق و انقدر تحقیق کردم که در انتها به یه فرمولی دست پیدا کردم.
متوجه شدم "من هر جوری باشم، یکی میاد سمتم که دقیقا عین منه"
این فرمول رو وقتی متوجه شدم مصداقشو در زندگی اطرافیانم دیدم و دلم بیشتر قرص شد که این فرمول اصلی ازدواجه.‼️
دیگه جوری شده بودم که رگباری اخلاق هامو شناسایی میکردم و برای هر رفتار و عادت غلطم یک ماه وقت میذاشتم و تمرکز صد در صدمو میذاشتم رو اون قضیه!
در واقع ما با کسی که دوستش داریم ازدواج نمیکنیم. ما با کسی ازدواج میکنیم که در واقع عین خودمونه و در کنارش احساس لیاقت و شایستگی میکنیم.
وقتی این رازهارو فهمیدم بیشتر متوجه شدم که ساختن زندگی قشنگ تلاش لازم داره.
باید خودمو همه جوره به یه نقطه ای برسونم و بوی گل بدم تا پروانه سمتم بیاد و این فرمول رو پذیرفته بودم که اگه رو یه مشکلی در درون خودم کار نکنم دقیقاااااااا یکی میاد تو زندگیم که اون ایراد رو در مقیاس بالاترش داره
میدونی پاداش خدا چجوریه؟
پاداش خدا اینجوریه که در انتها میگه:
خب...اینهمه خودسازی کردی و نمرت شد ۱۸ ...پس دختری باید باهات ازدواج کنه که اونم نمرش ۱۸...
این فرمول الهی رو هر کسی قبول نمیکنه. میدونی چرا؟
چون آدما میترسن با عین خودشون ازدواج کنن.😏
خلاصه من کم نیاوردم و نشستم برمبنای قانون الهی خودمو ساختم.
هشت ماه اول سال ۱۳۹۶ عالی گذشت. واقعا میرفتم تو دل تغییرات و پا رو ترس ها و استرس هام میذاشتم...
به هر حال من داشتم دست رو صفت هایی از درون خودم میذاشتم که هم ریشه دار بود و هم ناخوداگاه حالمو بد میکرد و از همه مهمتر ...عادتم شده بود.
ولی به لطف و کرم خدا و تلاش خودم امیدوار بودم و میدونستم اگه کم نیارم نتیجه میده.
تا اینکه از بهمن سال ۱۳۹۶ رابطه من و بابام روز به روز بد تر و افتضاح تر میشد.
دلیلش میدونی چی بود؟
از طرفی متوجه شده بودم دلیل تموم آسیبام بابام بود و خاطرات گذشته مدام میومد تو ذهنم و از طرفی نمیتونستم تحمل کنم همون کارارو همین الانم انجام بده.
خلاصه سیم منو بابام مدام به هم اتصالی میزد. این اتفاق در تیر ماه سال ۱۳۹۷ دیگه به اوج خودش رسیده بود...
یعنی حتی تو یه مسئله هم منو بابام تفاهم نداشتیم.خیلی سیمامون به هم اتصالی میزد.
من آدمی نیستم که بهش بی احترامی کنم. خداییش در ۹۰ درصد مواقع سکوت میکنم و کاری باهاش ندارم. یه جا دیگه وحشتناک از کوره در رفتم. منی که معروفم به خونسردی دیگه به اینجام
رسیده بود.
خیلی قاطی کردم...خیلی...
بابامم آدم لجبازیه...اگه لج کنه تمومه دیگه...
یه جوری شده بود اخلاقش که اگه میگفتم روزه و خورشید رو نشونش میدادم میگفت شبه😕
خیلی ناجور لج کرده بود باهام.
مدام اذیتم میکرد و رسما بهم بی توجهی و بی احترامی میکرد.
منطق رو میذاشت کنار و با خشم و عصبانیت با من برخورد میکرد...
خلاصه روز به روز از درون خشم و نفرت و عصبانیتم بیشتر میشد.
دیگه داشتم از دست کاراش روانی میشدم.شاید بقیه اعضای خونوادم زیاد مشکلی باهاش نداشتنا ولی من خیلی سیمام باهاش اتصالی میزد... چون از بچگی کلی آسیب بهم ز ده بود و همون چیزایی که تو کتاب بچه های سایه گفتم...
میدونی چی خیلی حرصم میداد؟
این حرصم میداد که:
مثلا میرفتم کلی کتابای تربیت فرزند میخوندم...
و تو اون کتابا میگفتن:
به بچه باید احترام گذاشت ...
خب...
من یاد خودم افتادم و دیدم بابام از بچگی تا حالا کلا یه بارم باهام درست و منطقی حرف نزده و کسیو جز خودش قبول نداره...
خب این باعث میشد بیشتر از درون حالم بد بشه...
البته اعتراف میکنم...
"خیلی بهش حساس شده بودم و از خرداد سال ۱۳۹۷ هر کاری میکرد ایراد میگرفتم"...
ولی مقصر تموم این چیزا بدون شک بابام بود...
پ.ن
لطفا در مورد پدر داداش رضا قضاوتی نکنین، در قرآن سفارش شده فرزند به پدر و مادرش احترام بگذارد نه برعکس‼️
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع