#گردنه
#8
اول می خواستم برم عمارت ولی با توجه به یکسری از احتمالات مسیرم را به سمت کردان تغییر دادم.
پلن Aبه خوبی اجرا شده بود باید سراغ پلن چند منظوره B می رفتم.
راه طولانیه ولی خب احتمال نصب ردیاب را نمی تونم نادیده بگیرم. این تشکیلات شوخی بردار نیست.
اهل دلا می دانند باغ های کردان یعنی چی؟
کنار چلوکبابی المهدی زدم کنار، یه دور ماشین چرخیدم برای اینکه جلب توجه نکنم نا محسوس دستگاه را روشن کردم تا ردیاب را پیدا کنم و همزمان دور ماشین چرخیدم مثلا دارم لاستیک ها را چک می کنم.
حدسم درست بود زیر ماشین ردیاب بود، خیلی نامحسوس برداشتم و کنار جاده رهاش کردم. سوار ماشین شدم و از زیر گذر رفتم تا برم کردان.
منطقه ییلاقی زیباییه پیشنهاد می کنم اگر نرفتید حتما سه سر بزنید هوای پاک مناظر بکر و زیبا، مثلا توی روستای آغشت یه ویلا ساخت مدل قلعه های قرون وسطی صاحب خونه اش هم آدم های اهل دلی اند و اجازه می دهند برید بازدید ولی به درد کار من نمی خوره!خیلی توی چشمِ.
ماشین را کنار جاده پارک کردم و با گوشی مخفیم تماس گرفتم.
_سلام پسرخاله.
_فرمایش..
_یه مکان می خوام برای یکسال پولم پیش میدم حقتم محفوظه.
_مشخصات؟
_محله نه خلوت نه شلوغ، مهمون زیاد دارم و نمی خواهم جلب توجه بشه، متوجهی که! در ضمن نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچیک یه ویلا توی باغ.
_پارتی یا کاری؟
_هردو.
_یک ساعت دیگه بیا این آدرس به عنوان خریدار یا اجاره..
قطع کرد.
_روستای برغان نرسیده به امام زاده ....
کتم را در اوردم یه کاپشن بادی پوشیدم که بدنم معلوم نباشه و سنسور تغییر صدا رو گذاشتم و ماسک را روی سرم کشیدم از این سیلیکونی ها که تا گردن میاد! دکمه های پیراهن را بستم.گریمم را که کامل کردم به سمت ادرس حرکت کردم.
_س..ل..ا..م اُه اُه
_دادا بزن اون ماکس اسکیژن رو..
یه لبخند پر درد زدم و دستگاه اکسیژن دستی را جلوی دهان قرار دادم و یه نفس عمیق گرفتم و گفتم:
_دکتر ها گفتند اگر جای خوش آب و هوا برم تا یکسال زنده می مونم.
_جوون ناراحت نباش خدا بزرگه.
_یه ویلا دارم توی بافت ده نیست ولی امکاناتش خوبه فقط چون خارج از بافته گاز کشی نداره اجاق گازش با کپسوله و گرمایشش گازوئیل.
_مشکلی نیست فقط من اقوام و دوستانم برای اینکه از حالم خبر دار بشوند میان بهم سر می زنند من خونم ت..ه..ر..ا..اُه اُه ..
_باشه باباجان به خودت فشار نیار، بچه یه لیوان اب بیار.
_خونه رو نمی خوای ببینی.
_نمی خواد خوبم.نه همین که شرایطم را داره و شما تایید می کنید کافیه اگر برای سال بعد زنده بودم تمدید می کنم و لبخند تلخی زدم.
_اجاره اش پیش میدم چون عمر دست خداست.
سرش را بنگاهی با تاسف تکون داد گفت ان شاء الله به حق امام زاده عبدالقهار شفا میگیری.
قرار داد رو بستم و اومدم بیرون.
جلوتر زنگ زدم به پسرخاله و اشانتیون پسرخاله را دادم و برگشتم تهران.
#ف_صالحی
#991210
#گردنه
#9
_مونسی.
_بله قربان.
_آریا نقشه خون با ماست یا اون ها؟
_با ما ولی یکم گرونه.
_نیرو حدود ده نفر با من البته یه قلچماق توی عمارت بود زدم زیر گوشش اونم می خوام وای به حالت توزرد از اب دربیان تا یک ساعت دیگه لیست بچه ها را بیار خونه ام حواست باشه جلوی بی بی سوتی ندی.
_بله قربان.
شب شده بود که رسیدم در را باز کردم رفتم داخل، موقع بستن قیافه نحس زرافه رو دیدم.
_به به روشنک خانم،چشم بی بی ت روشن تا این موقع شب کجا بودی؟
_آق معلم یادم نبود از شما اجازه بگیرم.
پوزخند زد و گفت: بی بی ت می دونه کردان بودی و زد زیر خنده.
_از خودش بپرسی بهتره حالا هم برو کنار خسته ام.
الان موقع جنگ نبود حالا حالا کار دارم.
_اسکندر خان لیست داده برات بیارند، گفت کی بهتر از شوهر اینده ات...هاهاهاها.
بی تفاوت بهش رفتم سمت خونه. داخل که شدم با صدای بلند گفتم:
_بی بی جون کجایی؟
_سلام دختر کجا بودی دلم هزار راه رفت.
_من میرم اتاقم هر وقت این کرگدن رفت خبر کنید.
_قبلا ها مودب تر بودی!
_قبلا ها جاسوس نبودی!
_توی کار ما طبیعیه!
_کار تو یا ارثیه من؟
_مثل اینکه توی اتاق من خوب توجیه نشدی وقت دارم توی اتاق خودت توجیه ات کنم! و پوزخند زد.
_حواست هست من نوه اسکندر خان ام و تو پسر برادرش؟
_تو یادت نره من پسرم و تو دختر.
_باش تا اموراتت بگذره.
بی بی که دید اوضاع خوب نیست گفت:
چایی، چیزی می خوری پسر؟و با خشم به آرمان نگاه کرد.
آرمان روش را کرد سمت من و گفت: این لیست من رفتم ولی تلافیش را سرت درمیارم یادت باشه جلوی این پیرخرفت گفتم.
خواستم بزنمش که بی بی گفت بزار بره پسره بی بته.
گوشیم زنگ خورد.
_قربان پشت درم آرمان برای شما بپا گذاشته چی کار کنم؟
_تله موز...
_بله قربان.
#ف_صالحی
#991210
#گردنه
#10
_نمی خواهی بگی کجا بودی؟
_بی بی ازم نپرس فقط بدون هیچ وقت کاری نمی کنم شرمنده بشی ولی بازی شروع شده و منم نمی تونم کاری کنم.
_پس زمانش رسید.
_بله بی بی پس فردا که تولدمه کار رو اونجا تحویلم می دهند.
سرم را روی دستش گذاشتم و آرام آرام مو هام رو نوازش کرد.
_برام دعا کن بی بی.
_همیشه بزار صدای قلب و عقلت یکی باشه نمی گم پا روی عقل و دلت بزار. هر جا هم که کار سخت شد بگو الا به ذکر الله تطمئن القلوب.
_یعنی چی؟
با آرامش نگاهم کرد و گفت: با یاد خدا دل ها آرام می گیره.
_نیم ساعت بعد با صدای آیفون بلند شدم، مونسی پشت در بود.در را باز کردم.
_بی بی ما باید بریم اتاق کار شما برو بخواب نگران نباش.
چشم هاش را روی هم گذاشت و بلند شد و با شب به خیر همیشگیش رفت سمت اتاق و در را بست.
_سلام قربان.
_بیا بریم اتاق من.
مونسی یا همون مهرشاد 5 سال ازم بزرگتره، یه پسر قد بلند و چهار شانه است، چشم هاش عسلیه و موهاش بور. چند سال پیش توی دعوا خیابانی که عاملش همین آدم های آرمان بود من را نجات داد.
قابل اعتماده و رابطه ما توی کار، کاریه ولی خارج کار برای من داداش نداشته ام. دوستش دارم جنسیتم را که تغییر بدم. میشه داداش واقعیم.به خاطر حفظ جون خودش رابطه ما کاریه همه جا حتی جلوی بی بی.
رفتیم توی اتاق.
_مهرشاد چند نفر بودند؟
_فرزندم یه چیکه آب بده بعد بازجویی کن.
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم: تف به ذات آدم مردم آزار.
_خندید خب بابا دو نفر بودند با یه ماشین البته ممکنه بعد این اتفاق کارهای نامحسوس شون بیشتر بشه باید بیشتر مواظب باشیم.
این تله موزت عالیه بعدم زد زیر خنده و گفت: قیافه شون دیدنی بود ماشین شون با صدای بدی گفت بوم.خدایش این ایده ها رو از کجا در میاری.....
حتما می خواهید بدونید تله موز چیه؟ جونم براتون بگه مواد لازم چند تا موز و دو نفر آدم اولی میره سرشون را گرم می کنه دومی موز ها را می زاره توی اگزوز ماشین، نفر اول کاری می کنه دنبالش بیفتند و استارت زدن همانا و خفه کردن ماشین همانا.البته این اخطاره وگرنه باید بمب بزاری تا درس عبرت بشه ولی خب من آدم کش نیستم.
_خوشمزگی بسه لیست درست شد؟
_خب بابا، لیست خانواده و اموال شون توی فلشه همشون به ما مدیون اند و دشمن باند اسکندر، 5 نفر اند با منو و خودت میشیم 7 نفر.
راستی اون پسره که گفتی اسمش بهمن شمساست. اینم مشخصاتش.... گذاشتنش جلوی در بهزیستی و رفتند، توی 15 سالگی فرار کرد.به خاطر هیکلش توی یه باشگاه جذب و بعد بادیگارد شده و از اونجا به گروه اسکندر معرفی شده.
مودب، باهوش، مقرراتی، نمره یک تیر اندازی با سلاح کمری،یوزی،خناسه و انواع سلاح هاست،نمره تیر اندازی اش از 100 بین 90 تا 95 بوده از خصوصیاتش بارزش مبارزه تن به تن مثل کشتی کج کار هاست..
_خوبه ولی به نظرت زیادی نیست برای باند اسکندر؟
_راستش منم مشکوک شدم تازه یه چیز عجیب بلده با سیستم کار کنه و دلیلش را هم گفته صاحب باشگاه به خاطر اینکه کار پیدا کنه یادش داده چون تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخونده.
_پس فعلا توی لیست زرده.
_آره ولی خوبیش اینه که مدیون اون ها نیست و فقط کاریه البته به خاطر همین سرتیم هم هست.
_اینم لیست اون هاست ببین زرد یا نارنجی دارند دو تا بردار. می دونی که اون ها جاسوس اند.
_راستی دکور اون خونه چی شد؟
_فردا تحویل می دیم و اینکه چک را به حساب خوابوندم.
_حقوق خودت و بچه ها را چک بکش.می دونی که ازت خیلی ممنونم اگر نبودی ....
_آبجی کوچیکه خودمی.فقط چند وقت دیگه میشی داداش کوچیکه
_ممنون که دَرکم می کنی.
_ما که کلا به دَرَک ایم و زیر لب چیزی گفت.
_هرچی گفتی خودتی.
_اون که صد البته خره منم... و زد زیر خنده.
_من برم فرداکلی کار داریم.میام دنبالت بریم برای تولدت لباس بگیریم.
_من از این روز متنفرم.
_تاوان آزادیته یادت نره!
و از جاش بلند شد و گفت خودم می میرم و رفت.
در را که بستم خودم را روی تخت انداختم امیدوارم گنج سختی را بهم ندن،همین طوری حداقل یکسال طول می کشه،البته اگر این مازمور ها باشند که من را دنبال گنج داریوش می فرستند.
#ف_صالحی
#991211
هدایت شده از دلنوشتههای اناری
#قسمت1
اطلاعیهی باغ انار را خواندم که گفته بود با پرداخت وجه ناقابلی، وارد یکی از گروههای تخصصی میشویم. در ضمن میتوانید استاد خود را، خودتان انتخاب میکنید. به خاطر همین، به پیویِ یکی از اساتید رفتم و گفتم که من را به شاگردی قبول کنید که متاسفانه نکردند و گفتند:
_اساتید دیگر هم هستند؛ مخصوصاً آقای ابراهیمی.
دیگر سرنوشت را نوشته بودند و بعد از پرداخت وجه موردنظر به آقای موسوی، وارد تالار انتظار شدم. تالار خوب و زیبایی بود. به خاطر همین، از توی جیبم مدادم را برداشتم و تصمیم گرفتم روی دیوارهایش یادگاری بنویسم. مشغول نوشتن بودم که آقای موسوی خطاب به من گفت:
_هوی بچه! اینجا تالار انتظاره، تخت جمشید نیست که.
جواب دادم:
_تا کِی انتظار؟ زیر پامون علف سبز شد.
آقای موسوی جواب دادند:
_اندکی صبر، طلوع نزدیک است.
ذهنم از این جواب کَف کرد که دستی را، روی شانههایم احساس کردم. برگشتم که استاد واقفی را دیدم. لبخندی زدم که با همان لهجهی شیرین یزدی گفتند:
_نیشِت رو ببند.
نیشم را بستم که ادامه داد:
_واسه ظهور مولا که صبر نکردی. حداقل واسه گروههای تخصصی صبر کن.
سپس راهش را کشید و رفت. حرفش منطقی بود. تصمیم گرفتم بیشتر صبر کنم.
بالاخره انتظارها به پایان رسید و وارد گروه جلال آل انار، به استادیِ حسین ابراهیمی شدم. پس از معرفی خودم و گفتن رزومهی نداشتهام، سِیر خوشآمدها، به سمتم سرازیر شد. بعد خوشآمد گویی استاد، نوبت به خوشآمد گوییِ خانوم صالحی شد. خانومی که اوایل خیلی بیشتر فعال بودند، اما حالا چند روز یک بار فعال هستند و در گروه رفت و آمد میکنند. در ضمن به تازگی یه کار بلند هم شروع کردهاند و من از همینجا بهشان تبریک میگویم. البته این کار بلند، باید پیوستگی داشته باشد و علائم نگارشی و ویرایشی، بیشتر در آن رعایت بشود تا با خشم برگی روبهرو نشود. نفر بعدی خانوم شبنم بود که با وجود چهار عدد فرزند، خیلی خوب فعال هستند و تمارین را انجام میدهند. مخصوصاً تمارین احف را. البته بعد از مدتها یه کار کوتاه را شروع کردند که به مرور بلند شد. البته بعد از مدتی، به بهانهی تحقیق کردن، آن کار هم فعلاً به بنبست خورده است و امیدوارم دوباره شاهد کارشان باشیم و بفهمیم که آن روحانی، از رفتن به خانهی آن دختر، قصدش چه بود. از خانوم مقیمی بگویم که با داستان بلندشان به اسم ندا، ما را مشغول و معتاد کردهاند. البته چن روزیست که ندا در حال بیات شدن است و ما نمیتوانیم از وجودشان فیض ببریم. از خانوم شاگرد شهدا بگویم که فعال شدنشان، خیلی دیر به دیر اتفاق میافتد؛ اما هربار که فعال میشوند، یک غافلگیری به همراه خود دارند. مثلاً دفعهی اول که فعال شدند، گفتند بینوایان را شروع کردهام و دفعهی بعد که فعال شدند، گفتند بینوایان را تمام کردهام. از همینجا دعا میکنم که به زودی رمان در حال نگارششان هم تمام بشود. از خانوم ایرجی بگویم که دیرتر از سایرین به گروه اضافه شدند، اما از همان اول، با فن بیان و اطلاعات نویسندگیای که داشتند، میان همه محبوب شدند. بنده از همینجا ازشان تشکر میکنم که به رمانم، در مسائل مختلف کمک کردند و امیدوارم با خواندن کتابشان به نام "آوارگی در پاریس"، زحماتشان را جبران کنم. از خانوم قاسمی بگویم که بی سر و صدا آمدند و خیلی پر سر و صدا داشتند میرفتند که نگذاشتیم بروند و سِیری از پیامهای انگیزشی را به طرفشان فرستادیم و ایشان هم دریافت کردند و ماندگار شدند. البته کار اینجا تمام نشد و همهی ما، مجبوریم که هرشب یک ایده به ایشان بدهیم تا دربارهاش بنویسند که برای ما سعادتی است. این را هم بگویم که ایشان تازه از مشهد مقدس برگشتهاند و بنده از همینجا، به ایشان زیارت قبول مجدد میگویم. از خانوم فرجامپور و راعی بگویم که خیلی شرمندهشان هستم. چون متنهایشان را از ابتدا دنبال نکردم و نمیتوانم دربارهشان نظر بدهم. این را هم بگویم که وقتی این دو عزیز دربارهی متنهای بندهی حقیر نظر میدهند، از خجالت آب میشوم. از خانوم سیاه تیری هم کمی بگویم که در زمینهی حقوقی، به تکمیل رمانم خیلی کمک کردند و من از همینجا ازشان تشکر میکنم. همچنین از خانوم احد که زحمت گذاشتن تمارین احف را در باغ انار را میکشند و همچنین خانوم آرمین.
#امیرحسین
#991211
هدایت شده از دلنوشتههای اناری
#قسمت2
تا این جا از خانومها گفتم، اما کمی هم از آقایان بگوییم. از استاد ابراهیمی عزیز که اوایل خیلی فعال و پرکار بودند، اما این اواخر به خاطر مشغول شدن به شغل شریف اسنپ و البته جابهجایی مکان زندگیشان و همچنین مشغلههای دیگر، کمتر حضور دارند. البته دَمِشان گرم که در این وقت کم، باز حواسشان به جلالیها هست و برایمان وقت میگذارند و بنده به شخصه، چیزهای زیادی ازشان یاد گرفتم. گفتم جلالیها، یاد استاد واقفی افتادم. چند روز یک بار داخل گروه میشوند و میگویند:
_سلام و نور. جلالیها چطورند؟
و سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشند، میروند. ماشالله ماشالله بختک را، داخل جیب کوچکشان گذاشتند و هرجا که میرویم، ایشان هم هستند. از آقا سپهر بگویم که داستان سپهر را گاه با بحران، و گاه بدون بحران پیش میبَرند و من منتظر هستم که ببینم سپهر و نرگس، بالاخره به هم میرسند یا نه. البته صدای خوبی هم دارند و در باغ درختان سخنگو، سعادت گوش دادن به صدایشان را داشتم و دارم. از آقای جعفری که معلمند بگویم که فوقالعاده احساسی و دلسوز هستند و باهم رابطهای دوستانه داریم. البته دیگران، رابطهی ما را با تیکه پاره کردن انواع تعارفات میشناسند که با تذکر به جای استاد ابراهیمی، این تعارفات کمتر شده است. البته امید است که به فراموشی سپرده نشود. از آقای مختاری بگویم که داستان دوربرگردانشان را، بدون استثنا، همه دنبال میکنند و بسیار هم طلبهی موفقی هستند. این را هم بگویم که تقریباً همگی، موافق بودند که روغن تراریخته را از داستانشان حذف کنند. در نهایت خیلی مشتاقیم که ببینیم سرنوشت هانیه چه میشود. از آقای حیدر جهان کهن بگویم که لقبشان پیاده است، اما همیشه سوار بر رخششان هستند و سعادت گفتوگو با ایشان، خیلی کم نصیبمان میشود. و همچنین دیگر اعضا که خیلی کم آفتابی میشوند.
در جمع بنده از همشان تشکر میکنم و واقعاً از تک تکشان، چیزهای زیادی یاد گرفتهام. در ضمن این متن صرفاً جنبهی طنز و مزاح برگی دارد و امیدوارم من را به خاطر شوخیهایم ببخشند!
#امیرحسین
#991211
تمرین هفتۀ اول:
✅ابزار اصلی کار نویسنده «کلمه» است.
❓کلمۀ مورد علاقۀ شما چیست؟ محبوبترین واژهای را که دوست دارید قاب کنید و بزنید روی دیوار اتاقتان.
⁉️این کلمه را در گوگل سرچ کنید. سعی کنید تمام لینکهای صفحۀ اول را باز کنید و نگاهی به آنها بیندازید.
✅گزارشی ۵۰۰ کلمهای از جستجوی این واژه و مطالعۀ نتایجی که به آنها برخوردید بنویسید.
❓چقدر با تصور شما متفاوت بود؟
❓آیا به ایدۀ جالبی برخورد کردید؟
❓ آیا فکر نمیکنید فضای محتوای فارسی در وب فقیر است و جای زیادی برای رشد و دیده شدن دارید؟
📌با این تمرین علاوه بر دقت بیشتر روی فرایندهای گوگل، هوش کلامی خودتان را افزایش میدهید.
🖇این تمرین به شما کمک میکند تا:
🔸روی کلمهها و اهمیت آنها حساستر شوید.
🔹با روندهای جاری تولید محتوا در اینترنت آشنا شوید.
🔸به کشف علایق اصلی و موضوعات مورد علاقۀ خودتان نزدیکتر شوید.
🔹گزارشنویسی را تمرین کنید.
♦️گزارشنویسی یکی از مهمترین شاخههای نویسندگی است.
📢 بیایید بهتر بنویسیم✍:
🌐 eitaa.com/benevisim
❇️اما تمرین هفتهٔ دوم:
🔰شاید فکر کنید تمرین نویسندگی باید نوشتن باشد، ولی این بار به جای نوشتن فقط میخواهیم حرف بزنیم. به قول ژول سالزمن:
اگر میتوانید حرف بزنید، پس حتماً میتوانید بنویسید.
💢یک برنامۀ ضبط صدا روی گوشی یا کامپیوتر خودتان نصب کنید و طی ۳ روز، در ۳ نوبت و هر بار ۲۵ دقیقه صدای خودتان را ضبط کنید. سعی کنید روایت کنید، خاطره بگویید، از اتفاقهایی که طی روز برایتان افتاده حرف بزنید یا دربارۀ آینده با صدای بلند رؤیاپردازی کنید. فرض کنید مخاطب شما در کافه نشسته و بیحوصله است و شما میخواهید با حرفهایتان او را سرگرم کنید.
📢 بیایید بهتر بنویسیم✍:
🌐 eitaa.com/benevisim
#گردنه
#11
صبح با بی حالی بلند شدم و داخل سرویس بهداشتی اتاقم شدم.
این کیه توی آینه خدا لعنت تون کنه اسکندر و آرمان که تا خود صبح درست نخوابیدم چشمام رو نگاه کن انگار خون ازش میباره.
_بی بی کجایی؟
_اینجام آشپزخانه.
راهم را کج کردم به سمت اونجا. صبحانه شاهانه ای بی بی چیده بود از تخم مرغ عسلی تا کره و مربا و...
_چه کردی بی بی.
_نوش جونت تولدت مبارک.
شاید واقعا از تنها کسایی این را قبول می کردم بی بی و مهرشاد بودند.
_ممنون بی بی.
_کادوت محفوظه ولی فردا بهت می دهم.امسال با هر سال فرق داره و البته کادو هم شرط داره.
_چه شرطی ؟
_فردا میگم.
_من میرم آماده بشم.
_برو مادر. فقط زیاد سخت نگیر اون ها می خواهند عصبانی بشی.
لباس اسپرت برداشتم.یه تی شرت سفید، شلوار کتان مشکی، یه هودی سفید مشکی ، کلاه را روی سرم گذاشتم.صدای ایفون باعث شد دل از آئینه بکنم.
مهرشاد بود.
_بی بی من رفتم، دعا کن.
_به سلامت، خیر پیش.
از پله ها پایین رفتم باغچه هم انگار نمی خندید.
در و باز کردم و سوار ماشین مهرشاد شدم.
_سلام مهی
_مهی کوفت،مهی و حناق، مهی و لا اله الا الله.صد دفعه نگفتم اسم منو نشکن.
_خب بابا.
_کجا بریم؟
_هر جا تو بگی.
_چی می خواهی بپوشی؟
_کت و شلوار البته گفتم بالماسکه باشه که حرفی نباشه.
_لباس مجلسی بپوش سورپرایز بشن.هاها
_هه هه روی آب بخندی خوشت میاد دامن پات کنم.
دست هاش اورد بالا و گفت: تسلیم ، بچه زدن نداره!
استارت زدم و به سمت نمایندگی هاکوپیان رفتیم.
_مدل هاش جذاب بود و گرون. من یک کت شلوار مشکی برداشتم با پیراهن سفید، کروات مشکی. البته کمربند و کفش ستشم گرفتم.
مهرشاد مدل جلیغه دار را برداشت البته سورمه ای با همون مخلفات مثل من.
بعدش نوبت ارایشگاه بود.
رفتیم سمت ارایشگاه مخصوص من.
_سلام آقا. خوبی خوش آمدید.بفرمایید بنشینید.چه مدلی بزنیم؟
_خامه ای.
_و شما؟ اساره به مهرشاد کرد.
_ساده داداش مثل همیشه.
کامون که تموم شد بر گشتیم خونه.
یک دوش مختصر گرفتیم و حاضر شدیم بریم عمارت.
بعد کلی سفارش از بی بی سوار ماشین من شدیم.
_بیا اینم ماسک، مال من سورمه ای مال تو مشکی.
_ممنونم اصلا یادم نبود.
_برنامه ات چیه؟
_هیچی اثبات لیاقت جانشین.
_با آتیش بازی نکن.
_من خود آتیشم.برو سمت عمارت که دیره.
#ف_صالحی
#991212
سلام
سرمایی نیست ولی کلاه میزاره شاید سردش باشه.البته ست ساقش هست.
وبرای اینکه ساقش جا به جا نشود با چسب ثابت کرده است.
دنیای رنگی دارد ولی تنهاست.
عاشق لوازم تحریر هستش به خصوص خودکار های رنگی احتمالا در بچگی حسرت استفاده و یا خرید داشته است.پوشیدن ساق برای جلوگیری از آفتاب سوختگی هستش پس معلومه خودش را دوست دارد ولی نشان میدهد که مدت زمان طولانی را پشت ماشین می نشیند.این را از روکش رویی صندلی که گذاشته تا هوا را جا به جا کند هم می شود. فهمید. قد بلندی دارد چون صندلی خیلی به عقب فرستاده است.از لحاظ عقاید می شود گفت از ان دسته ادم هایی که ممکن است تعییر دین داده است.(صلیب روی اینه)و البته دندان گرگ و یا یه همچنین حیوانی نشان از این دارد که می خواهد اثبات قدرت کند. لباس های تمییز ولی راحتی به تن دارد چون می خواهد راحت باشد و البته از مرد های تمییز است و خودش را دوست دارد.
می شود گفت ماشین محل زندگی اش است. چون پوشه و پرونده و احتمالا مدارک شناسایی اش را در ان نگه می دارد.و حتی یک دست لباس آماده برای مواقع ضروری.احتمالا ماشین گاز سوز است و صندوق عقب جا ندارد و یا شاید از ان دیت ادم هایی که وسایلش جلوی چشمش باشد البته با چیدمان خاص که خودش می داند.
ذهن آشفته دارد ولی دسته بندی است.در هر بی نظمی ، نظم است.
در سویچ چند کلید است که احتمالا فقط کلید های منزل است.
از عروسک های ایموجی می شود گفت شخصیت شیطونی دارد ولی فقط یکبار عصبانی بشود تمام است.
دنیای خودش را دارد و به بیخیالی زده است.
سیگاری است ولی خود را معتاد نمی داند.
البته احتمالا با خانمی(فکر بد نکنید ممکن است مال خواهرش باشد)در ارتباطه چون توی در صندلی شاگرد انگشتر بدلی هست.
از چفیه دور صندلی که کهنه است به نطر می رسد شخصی که روی این صندلی می نشسته از ناحیه سر دچار ناراحتی بوده است.
گوشیش را توی جیبش می زاره.
چون لبه داخلی جیب بیرون آمده است.
ولی اون وسیله که وصل به جیبش هست را نمی دانم چیست شبیه لیزر جیبی با شاید هم چراغ قوه است.
آدم قابل اعتمادی است می شود بهش اعتماد کرد البته اگر روی حساسیت هایش پا نگدازی .
مثلا با کفش میخ دار روی اعصابش راه نروید.
ببخشید فکر کنم بیشتر تحلیلی بود تا توصیفی😀
#ف_صالحی
#991213
سلام
امروز آخرین جمعه قرن 1300 هستش.
😂یک قرن گذشت😂
خوب و بد، دیر یا زود
ان شاء الله به زودی در قرن ظهور حضرت امام مهدی عج وارد بشویم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم