eitaa logo
شاهنار
9 دنبال‌کننده
25 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سیاه مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سرمایی نیست ولی کلاه میزاره شاید سردش باشه.البته ست ساقش هست. وبرای اینکه ساقش جا به جا نشود با چسب ثابت کرده است. دنیای رنگی دارد ولی تنهاست. عاشق لوازم تحریر هستش به خصوص خودکار های رنگی احتمالا در بچگی حسرت استفاده و یا خرید داشته است.پوشیدن ساق برای جلوگیری از آفتاب سوختگی هستش پس معلومه خودش را دوست دارد ولی نشان میدهد که مدت زمان طولانی را پشت ماشین می نشیند.این را از روکش رویی صندلی که گذاشته تا هوا را جا به جا کند هم می شود. فهمید. قد بلندی دارد چون صندلی خیلی به عقب فرستاده است.از لحاظ عقاید می شود گفت از ان دسته ادم هایی که ممکن است تعییر دین داده است.(صلیب روی اینه)و البته دندان گرگ و یا یه همچنین حیوانی نشان از این دارد که می خواهد اثبات قدرت کند. لباس های تمییز ولی راحتی به تن دارد چون می خواهد راحت باشد و البته از مرد های تمییز است و خودش را دوست دارد. می شود گفت ماشین محل زندگی اش است. چون پوشه و پرونده و احتمالا مدارک شناسایی اش را در ان نگه می دارد.و حتی یک دست لباس آماده برای مواقع ضروری.احتمالا ماشین گاز سوز است و صندوق عقب جا ندارد و یا شاید از ان دیت ادم هایی که وسایلش جلوی چشمش باشد البته با چیدمان خاص که خودش می داند. ذهن آشفته دارد ولی دسته بندی است.در هر بی نظمی ، نظم است. در سویچ چند کلید است که احتمالا فقط کلید های منزل است. از عروسک های ایموجی می شود گفت شخصیت شیطونی دارد ولی فقط یکبار عصبانی بشود تمام است. دنیای خودش را دارد و به بیخیالی زده است. سیگاری است ولی خود را معتاد نمی داند. البته احتمالا با خانمی(فکر بد نکنید ممکن است مال خواهرش باشد)در ارتباطه چون توی در صندلی شاگرد انگشتر بدلی هست. از چفیه دور صندلی که کهنه است به نطر می رسد شخصی که روی این صندلی می نشسته از ناحیه سر دچار ناراحتی بوده است. گوشیش را توی جیبش می زاره. چون لبه داخلی جیب بیرون آمده است. ولی اون وسیله که وصل به جیبش هست را نمی دانم چیست شبیه لیزر جیبی با شاید هم چراغ قوه است. آدم قابل اعتمادی است می شود بهش اعتماد کرد البته اگر روی حساسیت هایش پا نگدازی . مثلا با کفش میخ دار روی اعصابش راه نروید. ببخشید فکر کنم بیشتر تحلیلی بود تا توصیفی😀
سلام امروز آخرین جمعه قرن 1300 هستش. 😂یک قرن گذشت😂 خوب و بد، دیر یا زود ان شاء الله به زودی در قرن ظهور حضرت امام مهدی عج وارد بشویم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سلام آخرین ساعات قرن 1300 بسیار عجیب است احساس می کنم اتفاق عجیبی در راه است. چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنیدن به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن
سلام به همه بزرگواران ان شاء الله این قرن، قرن ظهور حضرت حجت الحسن امام مهدی عج تعالی فرج الشریف باشد. ان شاء الله همه ما و خانواده و دوستانمان جز لیست سربازان حق و در رکاب ایشان باشیم. حلال بفرمایید، اگر حرفی زدم و مطلبی گفتم منظوری نداشتم.😀 و آرزوی عاقبت به خیری برای همه بزرگواران دارم. برای آقایان دعا می کنم که کیفشان از رزق حلال پر برکت بشود. و خوش اخلاق که هستند، بیشتر بشوند. برای خانم ها دعا می کنم چون خیلی خوبند خوبتر بشوند😀 آخرین قرنی برای افسردگی حاد میگم که از این به بعد فقط دو عدد اخر تولد تون بگید که متوجه نشوند مال یه قرن دیگه اید به همین سوی چراغ😁 برای منم دعا کنید ختم به شهادت بشوم. ارادتمند
هدایت شده از هیئت حجت بن الحسن
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد الهی 💠 اگر می‌خواهی بدانی حواست به امام زمان علیه السلام هست یا نه.... @ostadelahi
_مامان پس عشیره کی برای تولدم می می رسند غروب شد! _عزیز مادر برو با بچه ها بازی کن به زودی میان.برو هناسکم. از آشپزخانه بیرون آمدم و به سمت حیاط رفتم خانه مان دور تا دور حصار داشت توی حیاط یک درخت پیر توت داشتیم.اما بیرون خانه، روی تپه یک درخت پیر بود که رویش تاب بسته بودیم. توی حیاط عمو ابوزید شوهر خاله کژال، روی منقل کباب درست می کرد و پدر هم با رادیو روی پشت بام نشسته بود، برایشان دست تکان دادم و به سمت درخت رفتم. _زهرا بیا پایین نوبت من است. _نمی خوام. _بیا به خاله می گم ها. _اَه بیا. از روی تاب پایین پرید. روی تاب نشستن از تخصص های منه، رو به آفتاب پاهایم را عقب بردم و کاملا عقب رفتم بعد با سرعت به جلو رفتم، حالا پاهایم راصاف کردمو به سرعت تاب اضافه کردم. و تاب کامل بالا می رفت. می خواستم با پایم آفتاب رافتح کنم. که صدای انفجار تمرکزم را بهم زد از روی تاب افتادم. _خدا لعنتت کنه عُمر. _خوب کردیم بچه ها بزنیم بریم،دخترهای زر زرو. _به مامان میگم صبر کن،فکر نکن به دوچرخه هاتون نمی رسم.وایسا.....الان به مامان میگم. به سمت آشپزخانه دویدم. _ما..ما..ن ما...ما...ن _چیه نور چشمم. _ع..م..ر..تر..قه...من...از...روی..تاب..افتادم. _بیا خدا حفظت کنه، برو لباس هات رو عوض کن بیا الان عشیره میان ابرومون میره. _آخه مامان. مادر با لبخند به سمت اتاق هلش داد. _خاله جان و زندایی جان ببین عُمر با من چی کار کرده؟ _فدای قدمت بژیو جان تو داری وارد 15 سال میشی، ببخش عمر هنوز 14 سالش نشده بچه است. _خاله آخه .... _برو بژیو جان لباس هات رو عوض کن. _چشم.
عاشق خانمان بودم، مضیف خانه از بقیه بزرگتر بود آخه پدر، پسر رئیس عشیره بود و قرار بود بعد پدر بزرگ رئیس عشیره بشود. اتاقم جدا از اتاق پسر ها بود. خانه روستایی داشتیم که این حیاط بزرگی دارد که انتهایش باغ میوه و آغل حیوانات بود و حصار کوتاهی دور تا دور دارد و سرسبزی آن در فصل بهار بی نظیر بود. مضیف در جلوی ورودی بود و کنارش راهروی کوچکی بود که از کنار مضیف به آشپزخانه می رسید تا خرید ها از جلوی مهمان ها رد نشود. آشپزخانه یک در به مضیف داشت یه در به اتاق های خانه و از آشپز خانه راه پله ای به پشت بام و یک دریچه ها توی آشپزخانه به آب انبار باز می شد که یک درش در حیاط باز می شد و فقط اهالی خانه می دانستند. البته الان بیشتر مواد غذایی را مادر در آنجا نگه می داشت تا آب. به سمت اتاقم رفتم، مثل همه دختر های روستا اتاقم پر از کار های دستم بود. چون دختر رئیس عشیره بودم آزاد تر بود و برای همین هر سال جشن تولد داشتم. چندین خواستگار داشتم ولی پدر منتظر شخص خاصی انگار بود. لباسم را عوض کردم به سمت آب انبار راه کج کردم، آخه کبوتری زخمی را چند روز پیش پیدا کردم آنجا نگه می داشتم.مطمئن بودم تا شب فرصت ندارم به کبوتر سر بزنم.
داخل آب انبار که بودم صدای شلیک اسلحه شکاری پدر راشنیدم، رسم بود در مراسم های مهم شلیک انجام بدهند بی تفاوت به راهم ادامه دادم کبوتر را به آغوش کشیدم. به طرف درب سمت حیاط که حرکت کردم اما با صدای انفجار جیغ کشیدم. پا تند کردم تا به درب اب انبار برسم اما با چیزی که دیدم شوک زده دست روی دهانم گذاشتم و بی اختیار اشک از گوشه چشمم می ریخت و کبوتر از دستم رها شد. _عُمر کمتر آتش بسوزان و خواهرت را اذیت کن. _مامان دخترت پرو شده. و صدای شلیک هر دو را ساکت کرد. _پدرت چرا بی موقع شلیک کرد. _نمی دونم برم ببینم شاید خرگوش زده و با خنده بیرون رفت. _صبر کن عمر. _یا ایزد منان مسلحین. دادش همه را به بیرون از خانه ریخت. در هر خانه دو تا تویوتا متوقف می شد و ده تا مسلحین پیاده می شدند و حمله کردند به خانه ها و زنان و بچه هاجیغ می زدند و فرار می کردند. مردان اگر مقاومت می کردند کشته می شدند و هر کس تسلیم می شد میزدند و دست می بستند. صدای شلیک و انفجار با فریاد الله اکبر قاطی شده بود. قیامت کبری بود. خانه را با مردمش زنده زنده آتش می زدند. _کافر ها کجا فرار می کنید بگیریدشون. خون در رگ های مادر خشک شد وقتی دید خواهرش را که در حال فرار بود با کودک شیرخوارش بود، کشتند. پدر فریاد زنان می گفت: چه می کنید اینجا خانه باشوان هستش شما به خدای منان قول دادید که فریادش با قنداق تفنگ خاموش شد. _اون درب رو بگردید اگر کسی بود بکشید. مادر فقط لحظه یادش آمد بژیو آنجاست. _حروم زاده کجا میری و به سمت مسلحین حمله کرد. شلیک گلوله صدایش را خاموش کرد. جسد خون آلودش روی خاک گرم روستا افتاد خون از دهانش می ریخت و چشمش به آب انبار بود انگار هنوز نگران بژیو بود. _چرا کشتیش ابوبکر برده خوبی بود. _ اگر به دست زن کشته بشی به بهشت نمیری ابوزید و خنده کریهی کرد.
_ممنون جبران می کنم دوتا برده باکره بهت میدم و صدای خنده هایش در صدای جیغ زنان گم شد. هنوز ایستاده بودم خشک شده بودم، دیدم که جسد مادر و پدر و با برادرم بردند. خانه نیم سوز بود و من هنوز خنده های مادر در گوشم بود. چند ساعت گذشته نمی دانم. ای بابا صبح شده چرا مادر صدایم نمی کند. باز این عمر حتما دست و صورتش را نشسته مادر دنبال اوست. چرا صدایم نمی کند. در را هل می دهم نور آفتاب چشمم را می زند ولی چه اهمیت دارد مادر را باید پیدا کنم.پدر که رفته به مزرعه سر بزند. نگاه کن عمر چرا منتقل را انداخته، غذا ها را پخش کرده باز هم مادر حتما می گوید بچه است. حیاط چرا انقدر کثیف شده، این خون گوسفند ها چرا اینجا ریخته، چرا کسی تمیز نکرده، بروم جارو را بردارم تا مادر ندیده. این چیه زیر پای من، انگشتر با انگشتر!!!! دیروز مسلحین مادر و صدای جیغش..... تا فهمیدم چه شده اشک هایم که خشک شده بود دوباره سیلاب شد. انگشتر را برداشتم و انگشت را خاک کردم.بی اختیار به سمت آب انبار رفتم جایی را نداشتم، کجا می رفتم، بدون پدر و مادر و بقیه کجا باید می رفتم. اصلا چرا زنده بمانم. _ابوحنیف کجایی بیا این خونه اون شوآن حرومزاده است مردک فکر کرد با ما می تواند معامله کند. _اره ابوالمطر بدبخت فکر نمی کرد ما از پشت خنجر بزنیم. _شنیدم زن و دخترش مردن لامذهب دخترش قرار بود بده به ابوبکر... حیف شد. پدر عزیز و مهربانم واقعا چه خبر بود. _کجا موندی ابوالمطر.... _اون در رو اونجا دیدی. _اره فکر کنم آب آنبارِ. _بریم ببینم شاید غذا پیدا کردیم. قدم هایشان که به سمت آب انبار چرخید نفس درسینه بژیو حبس شد.
اصلا بهتر پیدایم می کردند و می مُردم بهتر بود.ولی دستشان به من می خورد چه؟ وای قیافه کریه اون فرمانده مسلحین ابوبکر، واقعا چه طور پدر دلش آمد. واقعا چرا پدر می خواست من را به فرمانده مسلحین بدهد؟ مگر چه کار کرده بودم؟ اصلا چرا معامله کرده بود؟ سرم داشت منفجر می شد. دستم را جلوی دهانم گرفتم اما من باید زنده بمانم و انتقام بگیریم مادرم تنها حامی من بود که، به خاطر من خودش را فدا کرد. به سمتی که آب بود رفتم و با یک نفس بلند خودم را دورن آب انداختم و همزمان درب آب انبار باز شد. _ابوالمطر دیدی که چیزی نیست، صبر کن انگار تونله به نظرت به کجا می رسه؟ _من جلو نمیرم شاید تله باشه. _ترسو ها جایی میان ما مسلحین ندارند! _به ابوزید چه میگی؟ _اگر کسی بود تا به حال ما دیده بودیم. _اینجا نان خشک ریخته حتما یک نفر هست؟ نفسم داشت می رفت خدا رو شکر دست درازی بهم نشده بود و می رفتم پیش مادر. _اونجا رو نگاه کن اون کبوتر، پس بگو برای اون نان خشک اینجا ریختند. _ ابوزید بیا خوب نان خشک ها را لگد کنیم که کبوتر با عشق ته کفشمان را بخورد و بلند خندیدند. چشم هایم را باز کردم دلم می خواست آخرین تصویرم آب انبار و کبوترم باشد نه صحنه مُردن مادر. داشتم به ته کشیده می شدم که انگار دستی من را به سمت خودش کشید و من رها می شدم.