#داستان
🔰 سکه طلا
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد…
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . (راد اس ام اس)مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد …
@shahre_man
#داستان
🔰کلاغی که مامور خدا بود! (داستان واقعی)
🔸آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:
روز جمعه با دوستان رفتیم کوه ؛دوستان آبگوشت و چای روی هیزم درست کردند.
سفره ناهار چیده شد (ماست، سبزی،نون )
دونفر از دوستان رفتن دیگ آبگوشت رو بیارند که کلاغی از راه رسید و داخل دیگ فضله ای انداخت ...
🔸گفت ان روز اردو برای ماتلخ شد، کنار کوه گرسنه بودیم...
همه ماست و سبزی خوردیم.
خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا کلاغ را لعن کردند گاهی هم میخندیدند ولی در اصل ناراحت بودند.
🔸وقت رفتن دونفر از رفقا رفتند دیگ رو خالی کنند، دیدیم دیگ که خالی کردند عقرب سیاهی ته دیگ هست!
و اگر خدا این کلاغ را نرسانده بود ما این آبگوشت را میخوردیم و همگی میمردیم کسی هم نبود.
🔸اگر ان عقرب را ندیده بودند هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..
درصورتیکه حالمان را نگرفت، جانمان را نجات داد!
🔹خدا میداند این بلاهایی که در زندگی ما هست پشت پرده چیست...
🙏امام حسن عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
🙏چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!
#داستان
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی آمدند، در حالی که طلا و جواهر و اشیاء گرانبها به همراه داشتند.
راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( ابوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سؤال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"
پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟
ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است.
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟
ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سؤال کرد نام دیگری هم داری؟
ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.
✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من به همراه جمعی از مسیحیان از روم آمده ام و جواهر و اشیاء گرانبها به همراه آورده ایم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سؤال بپرسیم ، پس اگر توانست به سؤالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او می بخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سؤالات ما را پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز می گردیم.
✍ابوبکر گفت سؤالاتت را بپرس ، راهب گفت باید به من امان نامه بدهی تا آزادانه سؤالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سؤالاتت را بپرس.
✍راهب سه سؤالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
*چه چیز است که از آن خدا نیست؟*
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
*چه چیز است که در نزد خدا نیست؟*
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
*آن چیست که خدا آن را نمی داند؟*
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس به دنبال عمر فرستاد و راهب سؤالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس به دنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سؤالات جا خورد و جمعیت گفتند چه سؤالیست که میپرسی؟
خدا همه چیز دارد و همه چیز را می داند.
✍راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .
✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود به سرعت خود را به امام علی (ع) رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی (ع) بهمراه پسرانش امام حسن(ع) و امام حسین (ع) میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعتِ حاضر مواجه شدند.
✍ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جستجویش هستی آمد ، پس هر سؤالی داری از علی(ع) بپرس!
راهب رو به امام علی(ع) کرده و پرسید: نامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان *"الیا"* نزد مسیحیان *"ایلیا"* نزد پدرم *"علی"* و نزد مادرم *"حیدر"* است.
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی(ص) چیست؟
✍امام علی (ع) فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.
پس به سؤالاتم پاسخ بده و دوباره سؤالاتش را مطرح کرد.
✍امام علی (ع) پاسخ دادند:
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک
🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.*
🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است*
🔹 *و آنچه خدا نمی داند ، شریک و همتا برای خود است*
پس راهب با شنیدن این پاسخ ها ، امام علی علیه السلام را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
✔️به درستی که نامت در تورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی(ع) تقدیم کرد و امام در همان جا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.
📚منبع : کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی
@shahre_man
#داستان
نقل است که فردی نزد پیامبر مهربانی حضرت محمد صلی الله رفت و گفت یارسول الله مادر من دیگر هیچ حقی به گردن من ندارد چون من او را به دوش کشیدم و برای سفرحج بردم .... غذا و آب به دهانش گذاشتم و همه نوع خدماتی برایش انجام دادم و دیگر هیچ حقی به گردن من ندارد....پیامبر فرمودند اما تو با این همه خدمت نتوانستی جبران یک شب از شبهایی که تو در کودکی تب داشتی و او بر بالین تو بود جبران کنی .... مرد تعجب کرد گفت چه فرقی بین خدمات من ومادرم بود ؟ پیامبر فرمودند تو از او مراقبت کردی تا روزی او دارفانی را وداع گوید اما او حاضر بود جانش را بدهد تا تو بزرگ شوی و زندگی کنی!!!!
@shahre_man