بسم رب الشهداء و الصدیقین
برای دیدار چند بار مادر #شهید_غلامرضا_غفاریپور را پیشنهاد میدادیم و گاهی هم برای هماهنگی به خانوادهاش میگفتیم اما به دلیل کسالت مادر این دیدار جور نمیشد...
اما اینبار زنداداش شهید واسطه شد و به لطف خدا شهید ما را به منزلش دعوت کرد...
قرار #سی_و_پنجمین دیدار #رهروان_زینبی شد صبح روز پنجشنبه یک روز بعد از سالروز تولد آقا #امام_زمان...
گروه سر خیابان شهید ایزدپور جمع شدیم و رفتیم سمت منزل شهید...
مادر دم در اتاق ایستاده بود و با چهرهی خندانش به همه خوشآمد میگفت.
🌷عکس آقاغلامرضا را کنار مادر گذاشتیم، دوربین آماده تصویربرداری شد و خانم جاودانه با ذکر صلواتی جلسه را شروع کرد... مادر هم با تحمل کسالت، صبورانه به سوالاتش جواب میداد...
"گوهر صالحیزاده و اهل گتوندم. پنجاه سال بیشتره اندیمشک زندگی میکنیم. شوهرم پسرعمهام است. دوتا دختر داشتیم. رفتیم مشهد بعدش خدا پسری بهمون داد. اسمش رو گذاشتیم #غلام_رضا...
میترسم تعریف بشه اما غلامرضا بچه الهی بود. پول تو جیبیش رو میداد به همکلاسیهاش که برا درس خوندن از جاهای دور میاومدن اندیمشک و خودش لباس کهنه میپوشید.
خیلی سربه زیر و مهربان بود!!
🌷بعد مادر گذری زد به فعالیتهای همسرش و گفت: "قبل انقلاب نیروهای انقلابی رو توی خونه جمع میکرد هم جلسه قرآن داشتن و هم فعالیت انقلابی انجام میداد مثلا نوار و اعلامیه بهشون میداد. توی سازمان آب و برق کار میکرد. بعد پیروزی انقلاب با دوستاش جهاد رو تشکیل دادن بعد هم رفت سپاه. حقوقش رو سازمان میداد. خیلی کم بود و زندگی ما سخت میگذشت..."
🌷#حاج_خسرو_غفاریپور از فعالین انقلاب و از بانیان جهادسازندگیست که خود شهید زنده است اما بخاطر وقت کم در این دیدار بیشتر میخواستیم از #آقا_غلامرضا بدانیم...
مادر مشتاقانه از جبهه رفتن غلامرضا میگفت: "سیزده سالش بود که جنگ شروع شد. به هر دری زد تا بره جبهه اما اونو نمیبردن. یه سال بعدش بالاخره موفق شد بره. وقتی تلاشش رو میدیدم دلم نمیاومد بهش بگم نرو. بدرقهش نرفتم تا گریهمو نبینه.
تو جبهه هر کاری لازم بود انجام میداد مدتی آرپیجیزن بود و بعد بیسیمچی و...
یه روز بهمون خبر دادن مجروح شده و الان تهرانه. به باباش گفتم: برو پیشش. گفت: اونا هر کاری بتونن براش انجام میدن نیازی نیست من برم.
بعد از مدتی غلامرضا از بیمارستان مرخص شد. گفت: میخوام برگردم جبهه. بهش گفتم: دستت زخمه اونجا خاک بهش میخوره و عفونت میکنه. بذار خوب بشی بعد برو. گفت: خاک جبهه شفای دستمه.
هر وقت میاومد خونه و چند روز میموند نگران میشدم که نکنه خسته بشه و دیگه جبهه نره. برا یه مادر سخته ولی اسلام در خطر بود. ما انقلاب کردیم تا بدحجابی و زورگویی برداشته بشه. غلامرضا هم مثل بقیه باید میرفت از اسلام دفاع میکرد."
🌷جهاد مادر کمتر از همسر و فرزند شهیدش نبود. با بچههایش که کوچکیشان مریض بود توی اوج خطر شهر را ترک نکرد.
"خودم هم خیلی سختی کشیدم. هر لحظه منتظر جنگ تن به تن با دشمن بودیم. کوکتلمولوتف درست میکردم و سنگ و آجر هم میبردم پشتبام. وقتی بمباران میشد بچهها مثل گردبادی لول میشدن و دور و ورم مینشستن. خیلی میترسیدن..."
🌷طبق خواسته خانواده شهید مراعات حال مادر را کردیم و از نحوه شهادت پسرش نپرسیدیم اما مادر باصبر زیاد شروع کرد به گفتن: "یه روز اومد خونه. پرده گوشش پاره شده بود. فقط دو روز موند. برگشت جبهه. توی عملیات بیسیم خراب میشه. ارتباطش با نیروهایی که جلوتر بودن قطع میشه. بچهم برا نجات اونا میره جلو، خودش شهید میشه. دوستاش باید بگن غلامرضا کی بود!! یکی ازشون خیلی بیقرار بود. پیراهنی از غلامرضا بهش دادم تا آروم شد."
🌷بعد از کلام شیرین مادر مهمان شیرینی و شربت خنک ایشان هم شدیم و همه با مادر شهید سرود "ما کاروان رهروان زینبیم" را زمزمه کردیم.
🌷لحظه خداحافظی مادر دم در ایستادند و با دعاهای زیبایشان ما را بدرقه کردند: "انشاءالله بحق امام زمان همین شهیدان برای همهمون شاهد و شفیع باشن. انشاءالله بحق امام زمان همهتون عاقبتبخیر بشید."
راوی: #مادر_شهید
🌷در این دیدار همسر #شهید_آتشنشان_محمد_بگری، خواهر #شهید_علیمحمدـقربانی و جمعی از #خواهران_زینبی حضور داشتند.
پنجشنبه ۱۳/ ۲/ ۱۳۹۷
#شهید_غلامرضا_غفاریپور
#شهادت: ۱۰/ ۶/ ۱۳۶۵
#رهروان_زینبی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha