eitaa logo
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
392 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
190 ویدیو
23 فایل
اندیمشک، شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته ارتباط با مدیر: @nikdel313
مشاهده در ایتا
دانلود
به خودم تسلیت گفتم! 14 آبان سال 62 مثل همیشه در مشغول کار بودم. یک‌دفعه عراق کرد و چند نقطه از اندیمشک مورد هدف قرار گرفت. سریع خودم را به پشت‌بام رساندم تا ببینم موشک به کجا خورده. دود از حوالی خانۀ ما بلند شده بود. از بنیاد شهید تا منزل ما راه چندانی نبود. سریع از پشت‌بام پایین آمدم و به سمت خانه دویدم. پشت منزل ما خورده بود و آن را خراب کرده بود. مردم در حال کنار زدن آوار بودند. روحیه‌ام را حفظ کردم و با شعار خودم را به آن‌ها رساندم و بین آوار دنبال خانواده‌ام می‌گشتم. هر دو خواهرم سکینه و عظیمه، برادرزادۀ یک ساله‌ام زینب، همسرم فریده علیزاده و نوزاد یک ماهه‌ام مهدی شهید شدند. مادرم هم مجروح شد و او را به منتقل کردیم. چون پدرم در مردم را موعظه می‌کرد و برادرانم در جبهه بودند و خودم هم در مسجد قرآن تدریس می‌کردم، مردم ما را می‌شناختند برای همین روحیه‌ام را بین مردم حفظ کردم اما همیشه در خلوت از این مصیبت گریه می‌کردم. به پدرم می‌گفتم: «داغ من از تو سنگین‌تره... جوونی هستم که تازه ازدواج کردم، زن و بچۀ کوچیکم رو از دست دادم.» توی مراسم تشییع مهدی را روی دستم گرفتم و گفتم: «خدایا این هدیه من به توئه...» بعد از شهادت اعضای خانواده‌ام آقای مجدی، مسئول فرهنگی بنیاد به من گفت: «باید برا خونوادت تسلیت بنویسی. چون کسی رو نداریم این کار رو بکنه.» گفتم: «بابا من عزادارم، نمی‌تونم بنویسم.» اما چاره‌ای نداشتم. پارچه‌ و رنگ را برداشتم به گوشه‌ای رفتم و مشغول نوشتن شدم. حتی خط روی خانواده‌ام را خودم نوشتم. از طرف دیگر چون پدرم پیش‌نماز مسجد شهید مصطفی خمینی بود و خودم هم آنجا دایر می‌کردم، هیئت امنای مسجد از من خواستند از طرف مسجد پارچه‌نوشته‌های به خانواده‌ام را بنویسم. توی حیاط مسجد، پارچه را پهن کردم و زیر بارِ سنگین غم برای خودم تسلیت نوشتم! 🎙راوی: محمدحسین گلستانی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha