به خودم تسلیت گفتم!
14 آبان سال 62 مثل همیشه در #بنیاد_شهید مشغول کار بودم. یکدفعه عراق #حمله_موشکی کرد و چند نقطه از اندیمشک مورد هدف قرار گرفت. سریع خودم را به پشتبام رساندم تا ببینم موشک به کجا خورده. دود از حوالی خانۀ ما بلند شده بود. از بنیاد شهید تا منزل ما راه چندانی نبود. سریع از پشتبام پایین آمدم و به سمت خانه دویدم. #موشک پشت منزل ما خورده بود و آن را خراب کرده بود. مردم در حال کنار زدن آوار بودند. روحیهام را حفظ کردم و با شعار #مرگ_بر_آمریکا خودم را به آنها رساندم و بین آوار دنبال خانوادهام میگشتم.
هر دو خواهرم سکینه و عظیمه، برادرزادۀ یک سالهام زینب، همسرم فریده علیزاده و نوزاد یک ماههام مهدی شهید شدند. مادرم هم مجروح شد و او را به #بیمارستان_شهید_کلانتری_اندیمشک منتقل کردیم.
چون پدرم در #مسجد_شهید_مصطفی_خمینی مردم را موعظه میکرد و برادرانم در جبهه بودند و خودم هم در مسجد قرآن تدریس میکردم، مردم ما را میشناختند برای همین روحیهام را بین مردم حفظ کردم اما همیشه در خلوت از این مصیبت گریه میکردم. به پدرم میگفتم: «داغ من از تو سنگینتره... جوونی هستم که تازه ازدواج کردم، زن و بچۀ کوچیکم رو از دست دادم.»
توی مراسم تشییع مهدی را روی دستم گرفتم و گفتم: «خدایا این هدیه من به توئه...»
بعد از شهادت اعضای خانوادهام آقای مجدی، مسئول فرهنگی بنیاد به من گفت: «باید برا خونوادت #پارچه_نوشته تسلیت بنویسی. چون کسی رو نداریم این کار رو بکنه.» گفتم: «بابا من عزادارم، نمیتونم بنویسم.» اما چارهای نداشتم. پارچه و رنگ را برداشتم به گوشهای رفتم و مشغول نوشتن شدم. حتی خط روی #سنگ_مزار خانوادهام را خودم نوشتم.
از طرف دیگر چون پدرم پیشنماز مسجد شهید مصطفی خمینی بود و خودم هم آنجا #کلاس_فرهنگی دایر میکردم، هیئت امنای مسجد از من خواستند از طرف مسجد پارچهنوشتههای #تسلیت به خانوادهام را بنویسم. توی حیاط مسجد، پارچه را پهن کردم و زیر بارِ سنگین غم برای خودم تسلیت نوشتم!
🎙راوی: محمدحسین گلستانی
#شهیده_سکینه_گلستانی
#شهیده_عظیمه_گلستانی
#شهیده_فریده_علیزاده
#شهیده_زینب_گلستانی
#شهید_مهدی_گلستانی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha