🌹چشم انتظار🌹
چهل و پنجمین دیدار #رهروان_زینبی با مادر #شهید_جعفر_سبزی، پنج شنبه 19 مهر 97
تجمع دیدار رهروان زینبی ساعت 9 صبح جلوی مسجد امام حسن مجتبی(ع) چهل و پنج متری بود.
وقتی به منزل شهید رسیدیم مادر با روی باز به تک تک ما خوش آمد. بعد از تنظیم دکور خانم قربانی با معرفی #رهروان_زینبی جلسه را شروع کرد. مادر شهید صحبت می کرد:
"قدم خیر قرباننژاد و اهل شهرک امام رضا هستم. پنج دختر و سه پسر داشتم. #جعفر بچه اولم بود. اسمش را حاج آقا انصاری که شیخ ما بود انتخاب کرد.
شوهرم کشاورز بود. وقتی شاه زمینها را گرفت شغلش را عوض کرد و توی راهآهن رفت.
جعفر از بچگی سرش توی قران بود و صف اول نماز جماعت مینشست. هر شب جمعه همه بچهها را جمع میکرد و برای شاندعای کمیل میخواند.
درسش خیلی زرنگ بود. دوران راهنمایی را در اندیمشک گذراند. در این مدت به سختی از دوبندار (شهرک امام رضا) به اندیمشک میآمد.
بعد از مدتی با چندین نفر از دوستانش توی اندیمشک و خانه توکل مریدی درس میخواندند. جعفر برایشان غذا میپخت.
قبل از سربازی و توی سن چهارده سالگی وارد جبهه شد. شش ماه جبهه بود، شش ماه اینجا. بهش می گفتم: "تو هنو کوچیکی. ما اینجا کار داریم. نرو" دوستانش می گفتند: " این زرنگه. ما بهش می گیم جعفر شیرمرد."
سربازان را به دوکوهه میبرد و آموزششان میداد. رزم شبانه داشتند. یک شب آمد و بهم گفت: "غذا هرچی داریم بذار میخوام ببرم برا سربازا. بچها گرسنشونه."
یک بار از جبهه آمد دیدم روی زانوی شلوارش پاره است. بهش گفتم: " چرا شلوارت پاره س؟" بهم گفت: "شلوارم نو بوده دادمش به رفیقم، بش گفتم، تو میخوای بری جبهه بیا شلوار منو بپوش. من میخوام برم خونه."
برای عملیات رمضان لباسهایش بزرگ بودند، دادم خیاط تا برایش کوچک کند.
وقتی میخواست به عملیات رمضان برود با تمام مادرهای دوبندار رفتیم پادگان کرخه تا بچههایمان را قبل از رفتن ببینیم. تمام مادرها بچههایشان را دیدند. تا غروب منتظرش ماندم خبر رسید که ماشینشان خراب شده و هنوز حرکت نکردند. نگهبان آنجا رفت و بهشان گفت: "بمونید تا مادرش ببینش و گرنه شرش می گیرمون."
قبل از اینکه میخواست به عملیات خیبر برود زن عمویش بهش پول داد که برایش نان بخرد. رفت از دزفول برایش نان خرید و نانها را به یکی داد که بیاورد و خودش راهی کوشک شد و تا شش ماه نیامد.
توی عملیات خیبر مجروح شد. ترکش به پشت گوشش خورده بود. بردندش اهواز پانسمانش کردند و دوباره برگشت جبهه.
بعد از عملیات خیبر مانع رفتنش شدم و بهش گفتم: "نرو." از خانه تا سر جاده دنبالش رفتم. ناراحت شد و تمام پولها را از جیبش درآورد و توی آب پرت کرد. آن لحظه ناراحت بود اما بعدش از من غدرخواهی کرد و حلالیت طلبید.
توی اطلاعات عملیات بود.
موقع عملیات کربلای 4 خانه بود. من پای تنور گلی نشسته بودم. بلند شدم و با هم پیاده به اندیمشک آمدیم تا ببینیم کی شهید شده. ابراهیم یوسفزاده شهید شده بود. وقتی به خانه برگشتیم زد توی سر خودش و گفت: "ابراهیم هم شهید شد. من شهید نشدم."
بار آخری که خواست به جبهه برود. توی باغمان اسفناج کاشته بودیم. بهم گفت: "من از این سبزیا نمی خورم. من شهید میشم."
۶۵/۱۰/۲۴ توی عملیات کربلای پنج شهید شد. چون فامیلی ما سبزی بود. پیکر جعفر را به سبزوار برده بودند. بیست روزی دنبالش میگشتیم تا بالاخره خدا را شکر پیکرش را آوردند.
وقتی بالای سرش رفتم خنده بر لبانش بود. چند نفر از بچههای دوبندار وقتی این صحنه لبخند جعفر را دیدند بلافاصله بعد از تشییع راهی جبهه شدند.
مادر شهید سبزی از بی توجهی روزگار، از بی عدالتی ها، از دیده نشدن پسرش، از زمین و زمان گله مند بود.
در این دیدار همسر و خواهران#شهید_علی_محمد_قربانی و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند.
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha