eitaa logo
شهرستان ادب
1.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
356 ویدیو
8 فایل
موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب ShahrestanAdab.com ارتباط با مدیر کانال: @ShahrestaneAdab
مشاهده در ایتا
دانلود
شهرستان ادب
☑️ @ShahrestanAdab
🔻پشت پرده لغو برنامه‌های در ایران (گزارش ویژه سایت شهرستان ادب) ▪️«...در چند روز مانده به پایان نمایشگاه کتاب تهران، خبر غافلگیرکننده‌ای تیتر کانال‌های خبری و خبرگزاری‌ها می‌شود : " دیدار با اورهان پاموک در نمایشگاه کتاب تهران" خبر، خوشحال کننده است. این دیدار قرار است سه روز طول بکشد. پاموک برای دومین بار قرار است راهی تهران شود. پیشتر در سال 1382 نیز مهمان مخاطبان ایرانی اش شده است. روز چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه قرار است، از سری شبهای مجله بخارا، شبی هم به این نویسنده ترک تبار اختصاص یابد و پنج شنبه نیز، مهمان غرفه انتشارات ققنوس در نمایشگاه کتاب تهران شود. ولی همه ی این ذوق و شوق ها برای دیدار و نشست با این نویسنده جهانی، به جز یک نشست خبری در کاخ نیاوران و چند دیدار غیررسمی و غیرعمومی، با دلایلی مانند "جلوگیری از ازدحام جمعیت" یا " اختصاص ندادن سالن" لغو می‌شود. جامعه کتابخوان از این اخبار شوکه میشود. با سکوت مراجع رسمی دولتی درباره این اتفاق، شایعات و نجواهای بی‌اساس قدرت می‌گیرند و جامعۀ ادبی بیش از پیش متاثر میشود. در بین نویسندگان، افراد بنامی نیز به چشم می خورند که اظهار شرمساری می کنند و اولین تفسیرها را درباره این موضوع به مخاطبان ارائه می‌کنند. گزارشگران سایت شهرستان ادب که از ابتدا موضوع را با نگرانی دنبال میکردند، حالا با کسب اطلاع از منابع مختلف و مسئولان فرهنگی به جواب‌های متفاوت‌تر و تازه‌تری رسیده‌اند...» متن کامل این گزارش را در سایت شهرستان ادب بخوانید: 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/9035 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«کشفِ مرگ» به روایت | از کتاب (چهل‌وسومین صفحه از ) ▪️«چهار ماه پیش از مرگش بود باد از لای درز پنجره‌ها زوزه می‌کشید. روی تختم دراز کشیده بودم، اما صدایِ قدم‌هایِ صلاح‌الدین یک لحظه هم قطع نمی‌شد. صدایِ پاهایش، صدایِ توفان و ضربات کرکره به دیوار نمی‌گذاشت بخوابم. بعد صدای پایش را شنیدم که داشت نزدیک می‌شد. ترسیدم! ناگهان در باز شد. قلبم ریخت. بعد از سال‌ها اولین بار بود که می‌آمد تویِ اتاقم. در درگاه ایستاد و گفت نمی‌توانم بخوابم، فاطمه! انگار مست نبود. سرِ شام ندیده بودم چقدر نوشیده. چیزی نگفتم. سلانه سلانه آمد تویِ اتاق. آتشی در نگاهش بود. گفت نمی‌توانم بخوابم فاطمه، چون چیز ترسناکی کشف کرده‌ام. امشب باید به حرفهایم گوش کنی. اجازه نمی‌دهم بافتنی‌ات را برداری و بروی تویِ آن اتاق. باید کشفِ ترسناکم را به کسی بگویم! فکر کردم کوتوله آن پائین است و می‌میرد برایِ شنیدنِ حرفهای تو، صلاح‌الدین. امّا حرفی نزدم، چون صورتش حالت عجیبی داشت...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11607 ☑️ @ShahrestanAdab