عین یک باغچه.jpg
حجم:
2.52M
🔻«عین یک باغچه» به روایت #سیمین_دانشور
(به مناسبت هفتمین سالگرد درگذشت زندهیاد استاد سیمین دانشور، تازهترین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب به رمانِ #سووشون اختصاص دارد)
▪️«...خسرو پرسید:"پدر اجازه میدهی من هم بیایم تماشا كنم؟"
_ البته. مگر وقتی دنیا آمد، نبودی؟
_ چرا. خوب یادم است. سحر همان آن پاشد ایستاد. مادیان نافش را با دندان برید و شروع كرد به لیسیدن و بو كشیدنش. شما عبایتان را انداختید روی سحر كه سرما نخورد و بدنش را مالش دادید تا غلام پتو را آورد..." و بعد خندید و افزود :" خیلی شیطان شده، مادرش را دندان می گیرد، بعد پشیمان میشود میلیسیدش ..." و بعد پرسید:" پدر، چرا من این قدر سحر را دوست دارم؟ همهاش دلم میخواهد حرفش را بزنم. در كلاس كه نشستهام همهاش خداخدا میكنم زودتر زنگ را بزنند تا من برسم خانه و با سحر بازی كنم"...»
ادامۀ این مطلب را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10338
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«تزکیۀ گناه» به روایت #ویلیام_فاکنر
(در #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب، هربار به سراغ یکی از شاهکارهای ادبیات داستانی جهان رفتهایم و صفحهای از آن را با یکدیگر خواندهایم. اینبار نیز در شانزدهمین صفحه به سراغ رمانِ #گور_به_گور رفتهایم از ویلیام فاکنر)
▪️«...یک روز داشتیم صحبت میکردیم. اَدی هیچوقت اونقدر مذهبی نبود. حتی بعد از اون تابستونی که تو اردو برادر ویتفیلد با روحش کلنجار رفت او رو از میون همه سوا کرد و با اون خودبینیِ توی دلش جنگید. من هم صدبار بهش گفتم: "خداوند اولاد بهت داده که هم تسلّیبخش محنت این دنیات باشند، هم نشونهای از رنج و محبت خودش؛ چون که تو اینها رو با محبت بار گرفتی و زاییدی." این رو برای این گفتم که محبت خداوند و وظیفۀ خودش رو در قبال او یک امر عادی تلقی میکرد، درصورتیکه یک همچو طرز رفتاری در پیشگاه خداوند مقبول نیست. گفتم: "خداوند به ما زبون داده که ستایش ذات لایزال او رو به صدای بلند ادا کنیم." چون که گفتم در عرش اعلا شادی و شعفی که از ندامت یک فرد گناهکار به وجود میآد، بیش از رستگاری صد تا آدمی است که هرگز مرتکب گناه نشدهاند...»
ادامۀ این مطلب را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10369
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«روزهای جوانی» به روایت #جولین_بارنز
(هفدهمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب های سایت شهرستان ادب را به رمانی از نویسندۀ انگلیسی، جولین بارنز، اختصاص دادهایم؛ رمان «درک یک پایان». شما را به خواندن مقدمهای دربارۀ این اثر و سپس صفحهای از آن دعوت میکنیم:
#درک_یک_پایان مهمترین اثر جولین بارنز نویسنده شناخته شده و پرکار انگلستانی است.)
▪️«پا که به سن میگذارید، انتظار کمی آسایش دارید، نه؟ فکر میکنید استحقاقش را دارید. به هر حال، من اینجور فکر میکردم. ولی بعد میفهمید که زندگی پاداش شایستگی سرش نمیشود.
همچنین، جوان که هستید، فکر میکنید میتوانید درد و رنج پیری را پیشبینی کنید. خود را در عالم خیال تنها میبینید – طلاق گرفتهاید، شوهر از دست دادهاید، بچهها بزرگ شدهاند و به راه خود رفتهاند، دوستان یکی یکی میمیرند. نبودِ مقام و منزلت به ذهنتان میآید، نبود هوا و هوس – و هوس برانگیزی. چه بسا از این هم پیشتر بروید و تصور کنید در شُرف مرگ هستید، که هرچهقدر هم دوست و رفیق داشته باشید، باید تنها با آن روبهرو شوید. ولی اینها همه آیندهنگریست. کاری که ما باید بکنیم و نمیکنیم آن است که ضمن نگاه به جلو به این فکر کنیم که از آن نقطهیِ آتی به عقب نگاه میکنی. احساسهای تازهای را که زمان میآورد بیاموزیم. برای مثال، درک کنیم که هرچه گواهان زندگی ما از میان میروند، تایید کمتر میشود، و این از یقینِ ما که کی هستیم و کی بودهایم میکاهد...»
ادامۀ این مطلب را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10414
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«اعتصاب کارگران شرکت نفت» به روایت #احمد_بیگدلی
(احمد بیگدلی نویسندۀ توانای معاصر، زادۀ ۲۶ فروردین در اهواز است. به این بهانه در تازهترین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب های سایت شهرستان ادب به سراغ رمان معروف بیگدلی، یعنی رمان #اندکی_سایه، رفتهایم.)
▪️«هول جمعیت سردرگم، به هرطرف سرمیکشید، سرریز میشد و کش میآمد. آفتاب داغ بود؛ مثل دایرهای از مس- مس گداخته. مثل دهانۀ یککوره، آتش میریخت روی مردم. هادی نمیتوانست فرار بکند؛ جنازۀ منصور افتاده بود جلوی پایش. ذوالجناح پیر، دهانش را باز کرده بود و به هوای آب، سر به اطراف میکشید. میرزاحبیب را برده بودند. خودش مانده بود و ذوالجناح. خودش مانده بود و جنازۀ پسر ناکامش. نالید: "خدایا توبهام را قبول نکردی. میمانم و تقاص پسمیدهم".
آنوقت هادی تسلیم شد: "مرگ شیرین گشت و نقلم زین سزا"...»
ادامۀ این مطلب را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10442
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«تابلوی جوانی» به روایت «اسکار وایلد»
(یکی از رمانهای کلاسیکِ ادبیات انگلیسی زبان، رمانِ #تصویر_دوریان_گری نوشته #اسکار_وایلد نویسنده و نمایشنامه نویس مشهور ایرلندیست. در تازهترین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب های سایت شهرستان ادب سراغ این رمان خواندنی میرویم)
▪️«هالوارد پس از ربع ساعتی نقاشی را متوقف کرد، دراز زمانی به درویان گری نگریست و دراز زمانی نگاره را برانداز کرد، نوک یکی از قلمموهای بزرگش را چند بار گاز گرفت و اخمی به چهره آورد. و با فریاد گفت: "تمام شد، سرانجام تمام شد."
سپس خم شد و نام خود را با رنگ قرمز بر گوشهی چپ نگاره نوشت. لرد هنری جلو رفت و نگاره را بررسید. آن نگاره بی گمان اثر هنری بیبدیلی بود و در همساننمایی نظیر نداشت.
"دوست گرامیم گرمترین تبریک من رو بپذیر. این ظریفترین و کاملترین نگارهیِ عصر ماست آقای گری. بیایید و خودتان رو تماشا کنید."...»
متن کامل این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10579
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«بیعت با امیرالمؤمنین» به روایت #سلمان_کدیور
(ضمن عرض تسلیت در شب شهادت مولاامیرالمؤمنین، در تازهترین مطلب #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب، صفحهای از رمان #پس_از_بیست_سال را با هم میخوانیم)
▪️«چند لحظه که گذشت و مردم ساکت شدند، مالک گفت: "ای مردم! وای بزرگان! امروز برای دو امر مهم در این جا جمع شدهایم. نخست برای بیعت اهالی من با امیرالمؤمنين و دوم برای مشورت با شما پیرامون جنگ با پسر ابوسفیان. آیا هیئت یمنیان در این جمع حاضرند؟"
مردی از گوشه مسجد به پا خاست و گفت: "یمنیان همیشه در رکاب وصی رسول خدا حاضرند." و به همراهی چندین مرد جمعیت را شکافت و پیش آمد.
مردی که کنار سلیم نشسته بود، گفت: "بسیار مشتاق بودم نماینده مشاهیر یمن را ببینم."
مرد دیگر گفت: "اینان از کدام قبيلة يمناند؟"
از تمام قبایل. امیرالمؤمنین برای حاکمشان حبیب بن منتخب، نامه ای فرستاد و خواست که نمایندگانی از آن دیار برای بیعت بفرستد."...»
متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10585
#امام_علی
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«مرگی که خشمگینشان کند» به روایت #رضوی_عاشور
(به مناسبت #روز_قدس، ستون #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب و پروندۀ #ادبیات_مقاومت سایت شهرستان ادب، را با صفحهای از رمان #من_پناهنده_نیستم نوشتۀ رضوی عاشور را بهروز میکنیم)
▪️«امین و عزّ هردو در اردوگاه کار میکنند. برای همین خبر محبوبیت پدرشان بین اهالی آنجا و فداییها را به ما میرسانند. عمو را دوست دارند، چون فعال است. مهارتها و اطلاعاتش دربارۀ مسیرها و راههای آنسوی مرز را در اختیار آنها میگذارد. در آموزش شناخت اسلحه و تیراندازی کمکشان میکند و شاید از همه مهمتر این باشد که خاطرات خود را برایشان تعریف میکند. خاطراتش با شیخ قسّام، انقلاب سال سی و شش. درگیریهای سالهای چهلوهفت و چهلوهشت. همه را موبهمو برایشان تعریف میکند. همینطور اتفاق فلان روز در فلان روستا، یا چیزهایی که بهدرد مردم میخورد. نه فقط خانواده و دوستهایش که در قهوهخانۀ منطقۀ قدیمی آنها را میبیند طرفدار اویند، بلکه حتی جوانهای اردوگاه و سایر اهالی صیدا و جوانهای دور و نزدیک هم او را دوست دارند.
عمویم صادق را با خودش میبرد و در گروه بچهشیرها عضو میکند. مقوای سفیدی جلوی حسن میگذارد و میگوید: "پسرم، نقشۀ فلسطین را بکش. بزرگ و رنگی."...»
متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10594
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«دیدار با امام» به روایت «شرفی خبوشان»
(همزمان با ایام درگذشت رهبر بزرگ و بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران حضرت #امام_خمینی "ره" و در تازهترین پرونده #امام_خمینی_و_ادبیات بیستویکمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب را به یک صفحۀ خوب از رمانی منتشرنشده با موضوع امام خمینی اختصاص میدهیم. #روایت_دلخواه_پسری_شبیه_سمیر تازهترین اثر داستانی #محمدرضا_شرفی_خبوشان)
▪️«از روایتِ هانی عبدالرّسول چند شبی نگذشته بود که ابوسميریک بار دیگر شیخ غریق را پیش من آورد؛ یکی از بهترین راویان خوش صحبت وادی السلام؛ یک راوی دوست داشتنی که محدث نبود اما شبیه محدثانی بود که چند نفرشان را در همین وادی السلام زیارت کرده بودم. شیخ غریق ورامینی مثل آن محدثانی بود که بسیار نوشتهاند و بسیار خواندهاند و بسیار شنیدهاند و خوب گوش دادهاند و برای فراگرفتن و جمعآوری احادیثی که احوال و گفتار و کردار پیامبر (ص) و ائمه (ع) را روایت میکند، به شهرها و ولایات سفر کردهاند و کتب اصول حدیث را به دست آوردهاند و سند جمع کردهاند و تاریخ را شخم زدهاند. شیخ غریق ورامینی سالها پیش در فرات غرق شده بود و تا یکی دو ماه در فرات غوطه خورده بود و عاقبت با تنی سفید و لهیده و عریان، به کناره آمده بود و ساکن وادی السلام شده بود...»
متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10611
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«رنجهای ساختگی» به روایت #اگزویه_دومستر | از کتاب #سفر_به_دور_اتاقم با ترجمه #احمد_پرهیزی
(بیست و چهارمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)
▪️«در این فکر بودم که تمجید از سیاحت خود را با گفتن این نکته آغاز کنم که این سفر هیچخرجی روی دستم نگذاشت. این نکتهای است درخور درنگ. درست به همین سبب است که مردمان تنگدست از این پیشنهاد استقبال میکنند و آن را میستایند. با اینهمه، تردید نباید کرد که پیشنهاد من درست به همین سبب، یعنی کمخرجی، به مذاق گروه دیگری از آدمیان نیز خوش میآید و آنان حتی بیش از دیگران پیشنهادم را خواهند پسندید. میپرسید چه کسانی، بله؟ عجب، پس کنجکاوید بدانید؟ منظورم مردمان ثروتمند است. وانگهی، این شیوۀ مسافرت، هرطورکه فکرش را بکنید، مناسب بیماران هم هست! دیگر نیازی نیست از آبوهوای نامساعد و تغییر فصول بهراسند. برای بزدلها نیز مناسب است؛ چون از چنگ راهزنان در امان خواهند بود. نه چالهای پیش پایشان سبز خواهد شد و نه چاهی...»
متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10821
☑️ @ShahrestanAdab
🔻 «یوم التوپ» به روایت #محمدرضا_شرفی_خبوشان | از کتاب #بی_کتابی
(بیستوپنجمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب در سالگرد صدور فرمان مشروطیت)
▪️ «... مشروطه همانطور نشسته و مچاله، لولۀ تفنگش را به طرف ما گرفت. دستار سیاه باریکی دور سرش بسته بود، محاسن تُنُکی داشت. بلند شد ایستاد، عبایش از دوشش سُر خورد، افتاد پشت پایش. میتوانستم لرزیدن آن دو پا را که مثل چوب خشک به هم میخورد، حس کنیم.
مشروطه میلرزید. مثل دوک لاغر بود. همه بیاینکه به هم بگوییم، میدانستیم یوم التوپ اگر تمام شود و قزاقها و سربازها درِ اتاق را باز کنند، ما را که مخفی شدهایم، ببینند، ننگ بزرگی است. بدتر از آن، خبر به پالکونیک میرسید، لابد در حیاط قزّاقخانه به شلاقمان میبست یا حبسمان میکرد در انبار. حالا ما مشروطه را داشتیم و میتوانستیم با پارچه پارچه کردنش دلاوریمان را نشان بدهیم و عاقبت خودمان را بهخیر کنیم... »
متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10861
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«بیگناهی» به روایت #آلبر_کامو | از کتاب #سقوط
(بیستوششمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)
▪️«...همۀ ما وضعی استثنایی داریم. همه میخواهیم از چیزی تقاضای فرجام کنیم. هریک میخواهیم به هرقیمتی که هست بیگناه باشیم، حتی اگر برای این کار لازم باشد که نوع بشر و قضای آسمانی را متهم کنیم. وقتی به کسی که بر اثر جدّ و جهد خویش، هوشمند یا سخاوتمند شده است، خوشآمد میگویید، او را مختصری خوشحال میکنید. در عوض، اگر سخاوت فطری او را بستایید، بالاترین شادی را به او میدهید. متقابلاً اگر به جنایتکاری بگویید که خطای او مولود فطرت و شخصیتش نیست، بلکه زادۀ مقتضیات ناگوار است، بهراستی شکرگزار میشود. حتی در ضمن خطابۀ دفاعیۀ شما، همین لحظه را برای گریستن انتخاب میکند. با این همه، هوش و شرافت مادرزادی به هیچوجه در خور تحسین نیست، همچنان که بهطور قطع مسئولیت جنایتکارِ بالفطره از مسئولیت کسی که مقتضیات، او را به جنایت واداشته است، بیشتر نیست...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
shahrestanadab.com/Content/ID/10859/
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«راهِ راست» به روایتِ #نیکوس_کازانتزاکیس | از کتاب #مسیح_بازمصلوب
(بیستوهفتمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)
▪️«...در آن هنگام که ریش سفیدان لیکووریسی بحث میکردند تا چگونه از شر مانولیوس خلاص شوند، او با بابافوتیس کشیش درصدد پیدا کردن راه حل مسئلهی دشواری بود که زمستان در راه پناهندگان ساراکینا میگذاشت: چه کنند که نگذارند. آنها از سرما و گرسنگی بمیرند؟
بابافوتیس گفت:
"تنها کار میتواند ما را نجات بدهد؛ کار و عشق!"
آن دو، مردان و زنان قادر به کار را جمع کردند و همه را به چندین دسته تقسیم کردند. در رأس هر دسته رئیس مسئولی گذاشتند و ایشان را برای پیدا کردن کار به دهات اطراف فرستاند. در کوه فقط پیرمردان و پیرزنان ماندند تا از بچهها مواظبت کنند...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
shahrestanadab.com/Content/ID/10957
☑️ @ShahrestanAdab