طرح زمان و مکان داستان
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زمان و مکان داستان نیز میتواند توقع خاصی در خواننده یا بیننده ایجاد کند و در ضمن در یک اثر طنز باید چرخش یا ضربه غافلگیرکننده چرخشی برخلاف توقع خواننده یا بیننده نیز باشد. داستانهای آدمهای عوضی آدمهایی که در جای خودشان نیستند داستانهایی بسیار گیرا و خنده دارند چون برخلاف توقع خواننده یا بیننده ای است که محیطی را میبیند یا توصیفش را میخواند؛ مثلاً اگر شما یک نفر را در خیابانهای نیویورک با کیف سامسونت و کت و شلوار رسمی و کراوات ،ببینید برایتان عادی است. ولی اگر همین آدم را با همین سرووضع در ساحل باهاما ببینید آن قدر برایتان عجیب است که حداقل بی اختیار لبخند میزنید پوستر فیلم طنز کلاسیک را با نام قهرمان محلی یادتان می آید؟ در این پوستر تصویر پیتر ریگرت با کت و شلوار رسمی و کراوات و کیف سامسونت در حالی که پاچه های شلوارش را تا زانویش تا زده و در ساحل دریا ایستاده میبینید و فوری میفهمید که فیلم طنز است؛
چون نوع محیط در شما توقعاتی ایجاد میکند؟ اما شخصیت کت و شلواری در آنجا برخلاف توقع شما یا در واقع یک چرخش غافلگیرکننده برای شماست. همان طور که وضعیت» یک گروه خاص اجتماعی مثل کارکنان در ،بیمارستان افراد در دبیرخانه یک اداره و... میتواند تنش داستان را تشدید و ایجاد طنز کند وضعیت زمان و مکان نیز میتواند همین کار را انجام دهد. مثال شخصیت اصلی داستان دیر به مراسم شام شب قبل از عروسی اش رسیده است و باید پدر و مادر خشمگین و مقرراتی همسرش را آرام کند حال اگر آنها در دالان ورودی یک رستوران شیک همدیگر را ببینند، احتمال تنش و ردوبدل شدن حرفهای تند وجود دارد؛ اما تقابلی وجود ندارد.
اگر آنها در خود سالن رستوران جلوی همه که فالگوش ایستاده،اند همدیگر را ،ببینند تنش قویتر است؛ اما برخورد آنها هنوز هم برخوردی متداول و معمول است.
اگر شخصیت اصلی از یک سال قبل رستوران را رزرو کرده باشد و در این مدت نوع رستوران و نوع کارکنان آن تغییر کردهباشند. مثلاً شده باشد رستوران گاوچرانها پیش خدمتهایش کلاهها و لباسهای خاص گاوچرانها را داشته باشند و با مهمانها با همان زبان گاوچرانها صحبت کنند مثلاً به شیوه پذیرایی این نوع رستورانها نان را برای مشتری پرت کنند - فضا یک فضای قوی طنز است و شخصیت اصلی باید خودش را با خیلی چیزهای آنجا تطبیق بدهد و نوع توقعات و حالتهای تعلیق خواننده و در نتیجه چرخشهای غافلگیر کننده احتمالی در داستان، بسیار قویتر می شود.
تمرین
آن صحنه هایی از داستانتان را که باید تنش و طنز بیشتری داشته باشند دوباره مرور کنید. زمان و مکان صحنه های داستانتان را طوری تغییر دهید تا طنز تشدید شود. بعد آن را طوری بازنویسی کنید که تنش در زمان و مکان داستان باعث شود شخصیتها کنترل خود را از دست بدهند و مجبور شوند تن به خطر کردن بدهند.
📚اسرار و ابزار طنزنویسی
✍محسن سلیمانی
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
یورش به تاریکی
نوشته حسین مطهر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فرمانده با تحکم خاصی خطاب به نوجوان بسیجی گفت: من،خیلی یواشکی از دور حواسم بهت هست ،با احتیاط ،سینه خیز تا نزدیک آن سنگر ،میری و در عرض چند دقیقه ،مجددا برمی گردی اینجا ،پیش من ،وای به حالت اگه ،دستور را درست اجرا نکنی،مجبور می شم برت گردونم به مرکز پشتیبانی،مفهوم شد؟.
حسام الدین جوان ریز اندام بسیجی ،هاج و واج به حاج محمد نگریست ،از چشمانش هزار و یک سوال بی پاسخ را می شد ،فهمید.
چند با ر با خودش کلنجار رفت و چرتکه انداخت ،اما باز هم دلیل کار حاجی را نفهمید ،پیش خودش غرید:
شب اولی داره ،بازی سر ما در می آره ،خوب اگه نیرو قبراق و زبل مثل من را نمی خواهی ! چرا اذیت می کنی ،راست و حسینی بگو برو دنبال نخود سیاه ،دیگه این ادا و اصول ها چیه ؟ .
خدا یه عقل حسابی به حاجی بدهد ،یه مقام درست و حسابی هم به من بده که هر کی می رسه تو گردان از ما بیگاری نکشد!،کاشکی ...یه جور می شد که می رفتم پهلو بچه های اطلاعات و عملیات ، آن وقت حاجی می فهمید که کی رزمنده است!. کاش فرمانده گردان عوض می شد ،این چه اخلاقیه که اون داره ،با یه من عسل هم نمی شه خوردش!.
حسام تو عالم تخییلات غرق بود که صدای نهیب های حاجی، اون را از عالم خیال بیرون آورد .
بچه ..داری چه شیکری میخوری ؟ میخی چیکار کنی ؟ میخی استخاره کنی یا فال از حضرت حافظ بیگیری؟ بجنب پسر وقت ما و خودت را نگیر ،زود باش سریع تصمیم گیری کن ، رزمنده باید سریع تصمیم بگیرد.خوشم نیومد آدم هم اینقدر بی دست و پا و پر ادا و افاده !
حسام از شدت عصبانیت مثل لبو سرخ شده بود ،مونده بود سر دو راهی ،اگه می رفت با خاکریز ها و منطقه نبرد آشنایی نداشت ،یه وقت تو دام عراقیها می افتاد ،اگه می ماند و از ماموریت سر باز می زد ،مضحکه عام و خاص می شد و دیگه نمی توانست تو گردان بماند.
با غیظ و عصبانیت دندان هایش ر ا بهم فشرد و به سرعت از جا بلند شد ،بند حمایل سلاح را محکم کرد و با حالت هجومی و بدون فوت وقت ،چند خیز بلند و کوتاه برداشت ،چشمانش از پس تاریکی بر نیامد ،همه جا را تیره و تار می دید ،همانطور که در فضا در حال پرش و دویدن بود ،ناگهان حس کرد که زمین دهان باز کرد و اور ا بلعید ،انگار از کوه به زمین افتاده باشد ،با شدت به زمین برخورد کرد ،درد جانکاهی در تمام بدنش پیچید ،تمام بدنش خورد و خمیر شده بود،یه قلماجه سنگ هم هنگام فرود آمدن ،دست راستش را از آرنج به بالا داغون کرده بود.
با آه و ناله روی زمین سرد و نمناک کف شیار دراز کشید ،چشمانش را گشود و بالای سرش آسمان پرستاره رادید ،ستارگان با ناز و ادا چشمک می زدندو به او می خندیدند.
برگشت سمت راست و دنبال سلاحش گشت ولی هر چه می گشت ،کمتر می جست.
با خودش نالید: حاج محمد خدا خیرت بده ،ببین چه مکافاتی دست ما دادی ! .
نفسی تازه کرد وروی زانوانش فشار آورد واز جا بلند شد ،به محض بلند شدن ، چندگلوله سرخ ، صغیر زنان از کنار سرش گذشت ،گرمی و حرارت آن را حس کرد. سریع روی زمین نشست ،حالاکم کم چشمانش به تاریکی عادت کرده بود ،اطراف را با دقت پایید و کاوید.تازه متوجه شد که در یک کانال پر از آب و آلوده افتاده است .بوی تعفن آزار دهنده ای ،مشامش را تحریک کرد ،چند عق خشک زد و استفراغ کرد.
بوی تعفن از نزدیک خودش بالا می آمد خوب که نگاه کرد ،جنازه ی یه عراقی را دید .
به سرعت و چهار دست و پا ،فرار را بر قرار ترجیح داد،به مکافات خودش را بالای کانال رساند .با رسیدن به فضای آزاد و استشمام هوای تازه ،حال بهتری پیدا کرد.
اطراف خودش را نگاه کرد ،حسی ناخودآگاه به او هشدار داد.احساس خطر کرد .به یادش آمد که یک چراغ قوه جیبی همراه دارد ،با احتیاط وترس و لرز ، آن را روشن کرد و در نور کم رنگ آن ، آه از نهادش برآمد .
تو میدان مین متروکه ای گیر افتاده بود . میدان پر از انواع مین های والمری و گوجه ای بود .حس و حال بدی داشت ،به خودش لعنت فرستاد: آخه نونت نبود ! ابت نبود ،جبهه اومدنت چی بود؟.داشتی مثل بچه آدم درست را می خوندی ! چرا خودت را تو هچل انداختی ؟ .
هی غر غر کرد بالاخره خسته شد ،مدتی دراز کشید و فکر کرد ، بعد تصمیم نهایی را گرفت با خودش گفت:
تا آخر خط می روم ،به حاجی نشون می دم که حسام رزمنده زبر و زرنگی است و از تاریکی هراسی ندارد!.
بعد دو بیتی مشهور را با خودش زمزمه کرد:
آخر از عشق تو ،ساکن در کلیسا می شوم.
می کشم دست از مسلمانی ،مسیحا می شوم.
می روم بر کشتی وصلت نشینم همچو نوح
یا به ساحل می رسم یا غرق دریا می شوم.
حسام نیم خیز شد تا به جلو یورش ببرد ،ناگهان دستی قوی از پشت سر اورا از حرکت بازداشت ،با هراس به عقب برگشت ،ودر نور کم رنگ مهتاب ،چهره حاج محمد را دید،حاجی خندید و گفت : آفرین حسام ،در آزمون عاشقان ثارالله موفق شدی ،به گردان کمیل خوش آمدی !
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته نوشته صدیقه بادسار 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 غزه لبنان مدرسه بزرگ مرد کوچک من یک کودک لبنانیام،که یهود
👆👆👆👆
#نقد_داستان
متن خانم بادسار را خواندم. متن از زبان کودک غزهای بود که بادمجانی را به سمت اسراییلیها پرتاب کرد و آنها پا به فرار گذاشتند.
متن حالت خاطره داره. هر چند اتفاقی که کودک داره بیان میکنه غیرقابل باوره. دست کم گرفتن دشمن و ترسو نشان دادن آنها در این متن عجیب و خندهدار به نظر میرسد. میتوانست اتفاق قابل باوری میافتاد. هر چند من میگویم سوژه خوبی داره و اگه داستان از زبان کودک غزهای با زاویه دید یادداشت گونه نوشته بشه و اتفاقات مختلفی بیاد داستان جالبتری خواهد شد. ممنونم از همراهی خانم بادسار عزیز. 🙏🌹
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
🌷شمع ها ایستاده می میرند نوشته آذر نوبهاری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زن گفت: 《با خودشون کار دارم》 و از پنجره چشم د
👆👆👆👆
#نقد_داستان
داستان خانم نوبهاری را خواندم. داستان درباره مدیری بود که با یکی از اولیایی که نسبت به برپایی سنگر جبهه در مدرسه اعتراض کرده بود همکلام شده و همزمان ذهنش در گذشته و با همسر شهیدش درگیر بود.
داستان زیبایی بود و تضاد رفتاری و اوضاع گذشته و حال را به خوبی نشان میداد. مساله داستان اعتراض اولیا بود. فلش بکها به خوبی در جریان بود. فقط من دوست داشتم نحوه شهادت آقای دکتر را هم بدونم. واگویه مدیر با همسر شهید و خاطراتی که با او داشت با دیالوگها جذاب و زیبا شده بود. ممنونم از خانم نوبهاری عزیز. 🙏🙏
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
من..چیستم؟ #چالش_جمعه نوشته خانم عامریون 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خوشحالم که ..شاهد لذت بردن آدما ازبودنِ خ
👆👆👆👆
#نقد_داستان
متن خانم عامریون را خواندم که از زبان کولر آبی نوشته بودند. شخصیت کولر را دوست داشتم که در ظاهر به حرف بقیه خیلی اهمیت و توجه داره. متن تعلیق داشت و تا اواسط متن که خودش گفته بود نمیشد تشخیص داد چیه. من لذت بردم . فقط دوست داشتم متن از لحاظ ویرایشی اصلاح میشد. ممنونم از خانم عامریون عزیز و همراه. 🙏🙏🙏🍀
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته #نوشته فهیمه امیرخانی منفرد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نگاه خیالی سر کلاس نشسته ام و به تخته سیاه نگا
👆👆👆👆
#نقد_داستان
متن خانم امیرخانی را خواندم. درباره دانش آموزی است که از دریچه وسط تخته سیاه صحنههایی را میبیند و آخر سر با تلنگر معلم به خودش میآید.
این متن با وجود توصیفات زیبا هنوز به داستان تبدیل نشده. من دوست داشتم دخترک به این صفحه نزدیک میشد و از طریق آن شاهد اتفاق و صحنهای میشد و تحول و آگاهی در او شکل میگرفت. در واقع متن بدون حادثه و عدم تعادل است. اما اگر حادثهای رخ بدهد مثلا اگر صهیونیستها حمله کنند و او با ویرانی خانه ها و شهادت دوستانش مواجه شود داستان شکل خواهد گرفت. ممنونم از خانم امیرخانی عزیز. 🙏🍀
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_جمعه من چیستم سرنوشت نوشته صدیقه بادسار 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 در جنگلی سبز بودم که هر صبح با آواز خوش
👆👆👆👆
#نقد_داستان
متن خانم بادسار را خواندم که از زبان مدادی نکشته بود که صاحبش مدام او را میتراشید و نگران آیندهاش بود. شخصیت مداد را دوست داشتم. فقط تعلیق ماجرا در همان خط های اول از بین رفته بود و ما خیلی زود متوجه مداد و نام آن میشدیم. ممنونم از خانم بادسار عزیز. 🙏❤️
@shahrzade_dastan