#چالش_هفته_قبل
نوشته راحیل مرادپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چند ماهی بود که هرچه پول و پله داشتیم را جمع کردیم و ماشین مون رو فروختیم و یک مدل بالاترش رو ثبت نام کردیم. ده روزی تا عید مانده بود و من خدا خدا میکردم که زودتر ماشین رو تحویل بدن تا باهاش بریم شمال. قرار شد از طرف شرکت همسرم، قرعه کشی کنن و یه ویلا برای چند روز در اختیارمون قرار بدن. دعا دعا میکردم قرعه به ناممون بیفته و این ذوق و شوق تکمیل بشه. آخه تو این سه سالی ک ازدواج کردیم به خاطر کرونا نشد یه مسافرت درست حسابی بریم. عروسی هم نشد بگیریم. حتی ماه عسل هم نرفتیم و حالا اگه همه چی جور میشد با بچمون که یه سال و نیم ساله است میرفتیم مسافرت و کلی خوش میگذروندیم. یه هفته مونده به عید، ماشینمون اومد نو و تر و تمیز ،صفر صفر. کلی خداروشکر کردیم که دم عیدی محتاج این و اون نیستیم و اسیر اسنپ و تاکسی نمیشیم. ولی برای ویلای شمال قرعه به ناممون در نیومد. من هم چون میدونستم عید شلوغه و هزینه ویلا و سویت زیاده، شمال رو کلا بیخیال شدم و به شوهرم گفتم توی همین تهران میریم و خوش میگذرونیم. اونم قبول کرد. بالاخره سال تحویل شد و نوبت عیددیدنی رسید. وقتی همه جمع بودیم خونه ی مادر شوهرم بعد تبریک و روبوسی پذیرایی و دورهمی خواهر شوهرم بهمون پیشنهاد داد که امسال با اونا بریم ویلایی که مال دوست شونه و رفته خارج. کلی ذوق کردم و با خوشحالی قبول کردیم. توی دلم گفتم: کار و خوبه خدا جور کنه و چیزی ک قسمتت باشه، حتما بهت میرسه.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته_قبل
متن نوشته باران عظیمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یادم میاد مادر خدا بیامرزم واسم تعریف میکرد؛ اون موقع ها که اکثرا" تلویزیون نداشتند؛ هر شب همه ی بچه های محل جمع می شدند و می رفتند خانه ی همسایه رویه رویی مون خدا بیامرز حاج عباس ، همسر خدا بیامرزش فرش بزرگی پهن میکرد توی حیاط و همه صف میکشیدند کنار هم خیلی مهربان می نشستند؛ خنده ، شوخی ، فیلم نگاه می کردند؛ واقعا چه لذتی داشته زندگیاشون با همسایه ها...
خوش به حالشون خیلی بی ریا و پاک بودند.
چقدر انسانی زندگی می کردند. عالی بودند.
مادرم میگفت: همه همسایه ها با هم ارتباط خیلی خوب و نزدیک عین فامیل داشتند؛ همیشه به هم غذا میدادند؛ یادش به خیر مادرم میگفت: شاید همسایه ای بوی غذای ما را استشمام کرده و دوست داشته باشد.
خلاصه همه عین خواهر و برادر کنار و دلسوز هم بودند. روح همه ی درگذشتگان شاد.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته_قبل
نوشته فریبا کریمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
میدونی. دخترم ما بچه های عصر
تلویزیون هستیم ودر واقع برای ما
تلویزیون یک جعبه جادویی واقعی
بود. تمام سرگرمی و دلخوشی و آرزوهای ما توی تلویزیون بود.
برنامه نامها و نشانه ها. خدا رحمت کنه
آقای نوذری را. برنامه کودک ساعت پنج با اجرای خانم رضایی . تنها فیلم سینمایی هفته. که آن هم بعد از همه برنامه ها ساعت دوازده شب پخش میشد و همه خواب بودند.
باید صدای تلویزیون اینقدر کم میکردم که خودم هم به زور میشنیدم. قصه های مجید با بازی بی بی عالی بود. مادر کارگردان.
خلاصه پای تلویزیون هم میخندیدیم و هم سرگرم میشدیم. هم گریه میکردیم و هم خبرهای جنگ را روزی چندین بار میشنیدیم.
راستی یکی از کاردستی های که خیلی دوست داشتم، درست کردن تلویزیون با یه جعبه مقوایی بود که کاغذهای نوشته شده و نقاشی
شده رو بهم وصل میکردیم. روی یه چوب
مثل یه میله حرکت میدادیم و لذت میبردیم آن موقع فقط دو کانال داشتیم. حالا دنیا خیلی عوض شده. انگار ما مثل اصحاب کهف خوابیدیم
و حالا بیدار شدیم. حالا هرکس یه گوشی داره مثل یه تلویزیون شخصی که وصل به یک
دریا و یک دنیا. خدا کنه غرق نشیم توی این دریا💐
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته_قبل
نوشته زهرا غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قاب تلویزیون
به حدی فقیر بودیم که توان خرید یک تلویزیون سیاه وسفید کوچک را هم نداشتیم.از وقتی که پدر توی کار بنایی از دار بست افتادو خانه نشین شد،وضع مالی مان بدتر شد. اندک اندوخته ای راهم که برای خرید یک تلویزیون کوچک ذخیره کرده بودیم ،خرج درمان پدرم شد.
بی بی با ما زندگی می کرد.هر موقع به خانه ی عمه مرضیه می رفت وبر می گشت،تا چند روز پز تلویزیون رنگی دخترش را می داد ،که تازه مد شده بود وچون وضع مالی خوبی داشتند،یکی خریده بودند. خیلی دلم می خواست بدانم با آن تلویزیون قدیمی چه کردند؟
بی بی می نشست و به مامان طعنه می زد:
_ مرضیه ولخرج نیست،زندگی جمع کنه،بسازه
وبااین حرفها مادرم را می چزاند.حالا نه اینکه ما خیلی پولداربودیم و مادر بیچاره ام ولخرجی می کرد ومرتب کفش ولباس می خرید ...
مامان چیزی نمی گفت .من، اما می دیدم که می شکند واز درون روی خود آوار می شود.یعنی بی بی وضعیت ما را نمی دید ؟ یا می خواست برای مامان،مادر شوهر بازی در بیاورد.
گرمای عصر تیر ماه هنوز بیداد می کرد.بچه های محل اکثرا توی خانه هایشان تلویزیون داشتند وبرای بازی فوتبال وهفت سنگ، به کوچه نمی آمدند.خیلی دلم می خواست ما هم تلویزیون داشتیم.حالا رنگی هم نبود ،نبود.
صدای زنگ در توی حیاط پیچید وسعید برادر کوچکم شتابان خودش را به دالان باریکی رساند که درب حیاط ،انتهای آن قرار داشت.از سرو صدایی که آمد فهمیدم عمه وشوهرش هستن.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته_قبل
نوشته هما ایران پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مستند صامت ماهی های آکواریومی
وسط تماشای بازی تیم مورد علاقه بابا، تلوزیون قطع شد، من و دادش بالا و پایین پریدیم و تیم خودمان را تشویق کردیم، بابا با صورتی که از شدت سرخی به سیاهی می زد، متکای یادگاری مادرش را، پرت کرد سمت تلوزیون چوبی مبلی قدیمی ارثیه پدرش.
جیلیلینگگگگ، خورده شیشه ها پخش شد میان پوست تخمه هایی که بابا تف کرده بود روی گل های قالی لاکی جهیزیه مامان.
مامان پیش بند آشپزی بسته نچ نچ کنان با جارو خاک انداز رسید، خورده شیشه و پوست تخمه ها را روفت توی خاک انداز و گفت
«_ فدای سرتون، قضا بلا بوده، دیگه واقعا زوارش در رفته بود، خدا رحمت کنه بابا بزرگو، ایشششاااالله باباتون ی جدیدشو می خره»
بابا موهای جو گندمی عرق کرده به پیشانی چسبیده اش را کنار زد، شقیقه هایش را مالید، با ابرو به تلوزیون شکسته اشاره کرد و بلند گفت:
«_برگشتم اینجا نباشه»
انگشت اشاره اش را سمت ما گرفت و داد زد «کارتون به جایی رسیده که تیم منو مسخره می کنید، حالا حالا هام از خریدن تلوزیون خبری نیست» و بیرون رفت.
صدای کوبیدن در کوچه به هم که بلند شد نفس راحتی کشیدم ، دست هایم را به هم کوفتم و گفتم:
«_آخیش، تشویق تیممون نقشه خوبی بود مامان خانم، بلاخره از دست این تلوزیون قراضه راحت شدیم، برادرم دوید سمت تلوزیون و گفت:
«_ د، چرا واسادی بر و بر منو نگاه می کنی آبجی، بدو بدو اون کیف ابزار بابا رو بردار بیار دیگه » و خم شد و توی جعبه تلوزیون را دید زد.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته_قبل
نوشته راضیه صالحی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دل بکن از رویایی که یادگار مبهم و شیرین روزهای تلخه. آن روزهایی که زورت به زور روزگار نرسید، منشأ غصه بودی ولی بالاجبار مرگبارترین لبخندها را بر لب میآوردی.
دل بکن از تمام حرفها و حمایت های دروغی که تمام دنیایت را در بر گرفت و کوهی شد برای تکیه دادنت در سختی.
آری کوه و تکیه گاه بود. اما از جنس کاه. دل بکن از تمام غصه هایی که مال خودت نبود. اما به رسم عاشقی به جون میخریدی و معتقد بودی تک خوری ممنوع، غصه ای هم باشد با هم میخوریم.
دل بکن،دل بکن،دل بکن.
@shahrzade_dastan
«عشقت» یا «عقلت»
#چالش_هفته_قبل
نوشته سید ناهید موسوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سر دو راهی بود. بین عقل و قلب، سختترین اتفاقی که ممکن بود رخ بدهد.
_ یکمی صبر کن، الان نمیتونم!
_یا عاقلانه تصمیم میگیری و پا روی دلت و خط روی احساست میکشی، یا با قلبت مشورت میکنی که باید منتظر و ساکت باشی و تنها از دور تماشا کنی!
_این دفعه اما دِل میکَنم. بار سفر میبندم و میروم، نه شرمنده عقلی و نه قلبی. خستم از پوچی این دوراهی ها، من از تقدیری که با عشق بود گذشتم.دیگر دِل دِل کردن چه سود...
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته_قبل
نوشته فهیمه زارع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امروز باز تورا به یاد آوردم .مثل روزهای
قبل.نگاههایت .دردهایت .آرزوهایت.
ونهایت تو آرزوی پرپر شده ام شدی.
لا اینکه دیشب به خوابم آمدی وبا لبخند گفتی:«خواهرم!دل بکن .من اینجا راحتم .هیچ دردی و...ندارم.»
تقدیم به روح برادرم که از بیماری سرطان ، آسمانی شد
@shahrzade_dastan
«شمع و پروانه»
#چالش_هفته_قبل
نوشته سیدناهید موسوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_برق قطع شد.
_ای بابا! حالا باید شمع روشن کنم.
بعد از به در و دیوار خوردن در تاریکی چند شمع نصف و نیمه پیدا کردم،مثل عادتهای زمان کودکی در تاریکی مطلق خانه روبروی شمع نشستم و به ذره ذره آب شدنش با دقت نگاه کردم.یک لحظه در ذهنم قِصه لیلی تداعی شد، وقتی پروانه وار دور شمع زندگیش چرخید اما روزگار بال و پَرش را سوزاند.
_منو ببخش نمیتونم ادامه بدم.
_فقط میخوام جلو آینه خوب خودتو نگا کنی بعدم به غرورت تبریک بگی اون برنده شد.
همه چیز تنها از دور زیبا به نظر میرسید، زمان که میگذرد حقیقت همه آدمها آشکار میشود. سالها، ماهها و روزها گذشت اما رویای آن دختر باور نگرفت و ندای درونش که رفتنش دیر یا زود دارد اما سوخت و سوز ندارد به یقین تبدیل شد.
یک شب بدون قرار قبلی بار سفر را بست و گویی هیچ نام و نشانی در این شهر نداشت. رفت تا از تلخی خداحافظی فرار کرده باشد، تا برای آن دلِ شکسته و احساس زخمی باقی مانده چارهای پیدا کند. و منی که از آن راز خبر داشتم و روزی هزار بار با خودم میگویم: «کجای شهری لیلی...!؟»
@shahrzade_dastan