#چالش_هفته
نوشته پروین برهان
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بیخبری
مریم که خبر نداشت شوکت خانم دختر اشرف خواهر سید حسین را پسندیده،اصلا نمی دانست که امیرهم قبول کرده،فکر می کرد امیر دارد انها رااماده می کند تا بگوید عاشق شده،تا بیاوردشان خواستگاری، پس می دوخت ،می بافت. سرویس اشپزخانه ی گل بهی میدوخت،وسرکش پنکه و ایینه و تلویزیون ابریشمی میبافت برای جهازش ودلش تالاپ تالاپ می تپید که کی امیر دزدکی بیاید سر راهش و بگوید غصه نخور، همه چیز درست شد،تا اینکه ان شب سرد اسفندی عمه ملوک سکته کرد و انها داشتند می دویدند ته کوچه ی بن بست به طرف خانه اش تابگذارندش لای پتو و ببرندش اورژانس، و مریم بادوتا چشمهای خودش دید که در خانه ی امیر اینها را ریسه بسته اند و هایده می خواند و بوی برنج دم سیاه و کباب می اید ،و امیر کت و شلوار کرم برتن دم در دارد خوشامد می گوید.مریم حالی شد که الاهی سر کافر هم نیاید ،مگر باورش میشد،مگر الکی بود،مگر ادم چند تا دل دارد، از چله نشینی و غذا نخوردن و حمام نرفتن و اینها که گذشت رسید به مشت مشت داروی اعصاب خوردن و خود زنی ،ده بار بیشتر رگش رازد.رفت بالای پشت بام تابپرد.سی تا قرص والیوم راباهم خورد .ولی نجاتش دادند.بعد رسید به شوک الکتریکی و بستری شدن در بخش روانی ها. خلاصه بیست و هفت سال ازگار گذشت.بعد که ننه جان و اقاجان پوسیده بودند و خواهربرادرها فراموشش کرده بودند و خانه را ساس و عنکبوت و مار مور برداشته بود، یک دکتر از خدا باخبر مرخصش کرد ومریم برگشت پای چرخ خیاطی اش و دید که عجب عمری تلف کرده،و نمی دانست اعلامیه ی فوت زن و بچه های امیر را باد تازه از روی دیوارها کنده وبا خودش برده،همه باهم در یک تصادف مرده بودند،همه.
#امید
@shahrzade_dastan
هدایت شده از شهرزاد داستان📚📚
زبان بدن
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زبان بدن در کنش شخصبتهای داستان خیلی مهم است چون درونیات شخصیت را برملا میکند. پس برای یک نویسنده لازم است که اطلاعات مختصری درباره زبان بدن داشته باشد. از این به بعد مطالبی درباره زبان بدن به اشتراک گذاشته خواهد شد.
🍁• زبان بدن نشان دادن غافلگیری:
ابروهای بالا رفته
شل شدن فک
باز ماندن دهان
گشاد شدن چشمها
نفس عمیق
🍁• نشان دادن کلافگی:
صدای غرغر
در حدقه چرخاندن چشمها
پرت کردن بازوها به بالا
تندتند قدم زدن
هوف کردن
تیک عصبی کوبیدن پا و انگشتها
قفل کردن بازوها
چک کردن ساعت
🍁• زبان بدن نشان دادن دلسردی:
به سختی آب دهان قورت دادن
صدای آرام و یکنواخت
تکان دادن سر به نشانه تاسف
مشت کردن دست
آه کشیدن
مالیدن صورت
اخم کردن
فشار دادن لبها روی هم
افتادن شانهها
برگرفتن نگاه
چشم غره رفتن
#زبان_بدن
@shahrzade_dastan
آموس اوز میگوید:
نوشتن مثل مجسمه سازی است به مرور آن را می تراشی و بالاخره چیزی از آن در میآوری لحظات با ارزشی در نوشتن هست. به خصوص وقتی که نوشته رشد می کند. مثل بچه در شکم مادر شروع می کند به لگدزدن. درست وقتی که شخصیت ها شروع میکنند به مقاومت در برابرم و با من می جنگند. این یعنی بچه زنده است. این ،لحظه لحظه مبارکی است.»
@shahrzade_dastan
کرامت پیشه ای بی مثل و بی مانند می آید
که باران تا ابد پشت سرش یک بند می آید
کسی که نسل ِاو را می شناسد، خوب می داند
که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می آید
همان تیغی که برقش می شکافد قلب ظلمت را
همان دستی که ما را می دهد پیوند می آید
همه تقویم ها را گشته ام، میلادی و شمسی
نمی داند کسی او چندِ چندِ چند می آید
جهان می ایستد با هر چه دارد روبروی او
زمان می ایستد، بوی خوش اسفند می آید
ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله
علی را گرچه بعضی بر نمی تابند، می آید
بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب ها
برای بیعت با او نمی آیند می آید
برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری
ولی می دانم آخر هم زبانم بند می آید
بخوان شاعر! نگو این شعربافی درخور او نیست
کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند می آید
به در می گویم این را تا که شاید بشنود دیوار
به پهلوی کبود مادرم سوگند می آید
✍محمدحسین ملکیان
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
سلام لطفا برای این هفته داستانی بنویسید که در آن شخصیت داستان با غذایی که میپزد و زندگی خود درگیری و کشمکش دارد. در این داستان از حواس پنجگانه نیز استفاده نمایید.
ارسال آثار به آیدی زیر
@Faran239
#غذا
#کشمکش
#حواس_پنجگانه
@shahrzade_dastan