eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار بود درجه سر لشکری بگیره اونم از دست مبارک امام خامنه ای گفتیم: به سلامتی... مبارکه بابا! خندید و گفت: خوشحالم! اما درجه گرفتن فقط ارتقاء سازمانی نیست ، وقتی آقا درجه رو بذارن روی دوشم ، حس میکنم ازم راضی هستن. وقتی ایشون راضی باشن ، (عج) هم ازم راضیه ؛ همین برام بسه..... 📕 صیاد دلها ، ص۴۰ « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روز قیامت انسان ها رو به اسم صدا می‌زنند! چه نام هایی بر فرزندانمان می‌گذاریم!؟ 🎙 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂تنهای اول امام زمان... مبادا این بازی ها شمارو از اون هدف اصلی دور کنه.؟! ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت هفدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یکی از ایشان خواست دستم را ببوسد.دستم را کشیدم و گفتم :«الان بهتون آب میدم اما اگه یه بار دیگه به امام توهین کنید کاری می کنم از اینجا جمع کنید» بعد از آن روز حتی متوجه حضور من نمی شدنداز خوبی امام و اسلام می گفتند و برای پیروزی رزمنده ها صلوات می فرستادند .من هم هوای آنها را داشتم و هر وسیله ای نیاز داشتند می دادم به شان. زهرا چهارساله شده بود.با شلوغ کاریهایش خیلی بچه ها و بابایش را اذیت می کرد.ترسیدم پیش بابایش نماند.در را باز کند و برود بیرون‌.چادرم را سرم کردم.دستش را گرفتم و از خانه زدم بیرون‌.رفتم سر خیابان و منتظر سرویس ایستادم.یک‌دفعه دود و خاک هم بلند شد و موج پرتمان کرد روی زمین.گیج بودم .نمی دانستم کجا هستم.به اطرافم نگاه کردم.موشک خیلی نزدیک خورده بود صدایش را نشنیدم.شاید هم‌در لحظه گوشم را کر کرده بود.چند تا از خانه ها شده بود تلی از خاک.هر کس با دست میزد توی سرش و به سمتی می دوید.بچه ام چند متر دورتر از من بلند شد و نشست.از وحشت گریه نمی کرد.آتش و دود از خانه ها می رفت بالا. مردم با گریه و زاری زخمی ها و کشته ها را از زیر آوار می آوردند بیرون.دست گرفتم روی سرم و بلند شدم.یه قدم نرفته باز خوردم زمین.با هر زحمتی بود دست بچه ام را گرفتم و بردم رخت شویی.خانم ها که وقتی ما را دیدند‌ به سمتم آمدند و زهرا را بردند اورژانس خودم هم شروع کردم به شست و شو.هرچه بهم اصرار کردند نرفتم پیش دکتر.گیج بودم حال خودم را نمی فهمیدم. تا مدت ها گاهی موقع رخت شویی بی اختیار می خندیدم‌و بعد هق هق گریه میکردم.من را می بردند توی اتاق می نشاندندحالم بهتر می شد.دو مرتبه بلند می شدم به کار کردن.خبرنگاری آمد از من سوال کند.به خانم احمدنژاد گفتم:«حالم دست خودم نیست بهش بگو بره» میخواستن مرا برای درمان اعزام کنند تهران. گفتم:«بچه کوچیک دارم این رو بدم دست کی برم» رخت شویی را چه کنم؟ من نمیرم زهرا هم گوش هایش صدمه دیده بود.چند بار بردنش دکتر تا خوب شد پرده گوشم پاره شد بود.سالها بعد رفتم دکتر و الان سمعک استفاده می کنم بوی خون و وایتکس خیلی آزاردهنده بود ولی هرکی پایش را از در رخت شوئی داخل میگذاشت عجیب جذب می شد. اول صبح بود خانم هاچکمه پوشیده بود..پشت لگن ها؛,آب و خون راه افتاده بود ولی هرکی پایش را از در رخت شوئی داخل میگذاشت عجیب جذب می شد. اول صبح بود خانم هاچکمه پوشیده بودند.. نشسته بودند پشت لگن ها آب و خون راه افتاده بود‌ روی کف سیمانی رخت شویی یکی از در آمد داخل و سلام کرد.نگاهش کردم.لباس شیکی پوشیده بود و موهای زردش از زیر روسری خوشگلش زده بیرون. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت هجدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 فکر کردم اشتباهی آمده.ایستاد و به ما نگاه کرد.بلند شدم تا ببینم با کی کار دارد.خیس بودم و‌خونابه از لباسم چکه می کرد.قبل از اینکه سوالم را بپرسم آستینش را بالا زد و لب حوض نشست.زیرچشم بهش نگاه می کردیم.ملافه ای را از توی حوض کشید سمت خودش و لکه خون روی آن را محکم با دست سایید و شست .کم کم سر صحبت را باز کردیم.گفت «من ایرانیم ولی امریکا بزرگ شدم.وقتی شنیدم جنگ شده برگشتم ایران.برای امدادگری اومدم بیمارستان». چند ماه بیمارستان بود.هروقت کارش توی بیمارستان تمام می شد مستقیم می آمد توی رختشویی و رخت می شست.غلام عباس توی بسیج و جنگ قد کشید و بزرگ شد.خیلی کم می دیدمش.دلم برایش تنگ شده بود.ولی نه او‌ از جبهه دل می کند .نه من از رخت شویی.اوایل اسفند ۶۳ بود.آن روز هم مثل همیشه برای دیدنش بی تاب بودم.دستم به جایی بند نبود.رفتم رخت شویی و مشغول شستن شدم تا شاید سرگرم بشوم.لگن پر از ملافه را بردم کنار طناب ها‌.ملافه اول را انداختم روی طناب.رزمنده ای از دور می آمد سمتم.حس کردم بچه ام است.با صدای بلند داد. زدم:«این انگار شکل پسر منه.غلام عباسم اومد»دویدم سمتش.او را گرفتم بغل و بوسیدم.گفتم:«غلام اومدی اینجا .کاری داشتی؟» گفت:«دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت.دو روزه اندیمشکم.ولی وقت نشد بیام خونه.» چند دقیقه ماند.خوب نگاهش کردم و قربان صدقه اش رفتم. ماشالله بچه ام قد کشیده بود. بهش گفتم:«غلام عباس.دیگه برو خونه من خیلی کار دارم.» غروب برگشتم خانه دیدم غلام عباس رفته جبهه.با گریه به خودم گفتم کاش صبح بیشتر نگاهش می کردم.ترس افتاده بود به جانم که نکند دیگر غلام عباسم را نبینم. یک لحظه غلام عباس از ذهنم نمی رفت.دلم گرفته بود.عصر زودتر آمدم خانه.ولی آرام و قرار نداشتم.چادر سرم کردم و از خانه زدم بیرون.رفتم سر فلکه دم در سپاه نشستم.رزمنده ها می آمدند و می رفتند.با دقت نگاهشان کردم.در بینشان دنبال غلام عباس می گشتم.فشارم افتاده بود.به هرکدام نگاه می کردم بچه ام را می دیدم.پاسداری آمد جلو.بلند شدم.یک لحظه حس کردم غلام عباسم است‌.دیدم بچه ام نیست.گفت:«خواهر برای چی نشستی اینجا؟» صدایم سرش بلند کردم:«مگه اینجا زمین پدرته؟»چیزی نگفت.رفت و با یکی از خواهرهای بسیجی برگشت‌.آن خواهر آمد.کنارم نشست و گفت:«خواهر چرا اینجا نشستی؟» گفتم:«بچه ام گم شده دنبالش می گردم» گفت:«چند سالشه؟کجا رفته؟» گفتم:«رفته جبهه» گفت:«این که بچه نیست» گفتم:«خب بچه ام که هست» من را برد توی سپاه کمی باهام صحبت کرد.اما آرام نشدم.با چشم های سرخ برگشتم خانه.سه چهار سال از شروع جنگ گذشت.ولی بیمارستان و رخت شویی همچنان شلوغ بود.موقع عملیات ها گردانی خانم برای شستن رخت ها دست به کار می شدیم و همچنان جلوی رخت شویی لباس و پتو تلنبار بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پيامبر (ص) میفرماید: ⚜چهار چيز از گنج هاى بهشت است: ☘🌸 پنهان داشتن نادارى، ☘🌸پنهان داشتن صدقه، ☘🌸پنهان داشتن مصيبت ☘🌸پنهان داشتن درد. 📚 ميزان الحكمه، ج 10، ص 494 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
✍سعدی اگر عاشقی کُنی و جوانی عشق محمد بس است و آل محمد ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎇بعثت نشانه مهرورزی خدا با خاکیان و باران رحمت بی حد او بر زمینیان است . 🌼مبعث پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم مبارک باد🌼 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سلام بر مبعث 🎊بهاری ترین فصل گیتي 🌺سلام بر مبعث 🎊فصل شکفتن 🌺گل سرسبد بوستان رسالت 🌺سلام بر مبعث 🎊روزی که گلهای ایمان 🌺در گلستان جان انسان 🎊شکوفا شد 🌺بعثت پیامبر رحمت مبارڪ باد🎊🌺🎉 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~