🌼یارب تو در این روز طلایی
🌾نظری بردل ما کن
🌼حیف است نبریم لذت ایام
🌾که امروز قشنگ است
🌼ســـلام
🌾روزتون سرشار از عشق و امید
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
😎
دختری باش که از موفقیت هاش 😎🤩حرف میزنن
نه فقط از قشنگیاش🥰
#انگیزشی
#اربعین ان شاءالله کربلایی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
❌همه چیز به برداشتن #حجاب ختم نمیشود...
⚠️فرهنگ لجنزار غرب، خانواده را هدف گرفته است!!!
#تمدن_غرب #تمدن_شیطانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
موفقیتهای پزشکی در سایهسار حجاب:
🌿 دکتر مریم اسلامی:
پزشک و مشاور ژنتیک از دانشگاه علومپزشکی هاروارد آمریکا، عضو هیئت علمی دانشگاه و دارندهی مدالهای طلا، دیپلمهای افتخار و عناوین برترین مخترع زن در سال ۲۰۰۸ از سازمان جهانی مالکیت معنویِ سازمان ملل متحد
🌿 دکتر لعبت گرانپایه:
جراح عمومی معروف به جراح نیازمندان، متولد محلات و بیشتر از ۵۴۰۰۰ ویزیت و ۱۵۰۰ جراحی رایگان در مناطق محروم به دستان توانای او انجام شده است.
🌿 دکتر طاهره لباف:
متخصص زنان و زایمان، نخبهی سال ۱۳۸۷ دارای ۶ فرزند موفق، مادری که بیش از ۲۰۰۰۰ نوزاد را به دنیا آورده و فعال اجتماعی-سیاسی است.
🌿 دکتر سهیلا سامی:
متولد سال ۱۳۶۸، رزیدنت جراحی مغز و اعصاب در آلمان، فارغالتحصیل دانشگاه Golf Medical. در مرکز مغز و اعصاب هانوفر (International Neuroscience Institute) زیر نظر پروفسور سمیعی، رزیدنتی جراحی مغز و اعصاب را انجام داده است. بیش از ۵۰۰ عمل جراحی مغز و اعصاب را در پروندهاش دارد.
#حجاب #روز_پزشک #پیشرفت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
✍ ضامن آهو بابا رضا ❤️
وقتی امام رضا ع واسطه آشتی دو برادر میشود.
#داستان_واقعی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🏴 اجتماع بزرگ اربعینی ها
آیین باشکوه بدرقه زائرین حسینی(ع)
🔹زمان: جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲ ساعت ۲۰
🔹 مکان: میدان بزرگ آزادی
#رسانه_منطقه_۱۷_تهران
#فلاح
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
هم ناله با حضرت عقیله بنی هاشم زینب کبری (س)
مراسم سوگواری حضرت سید و سالار شهیدان
هر پنجشنبه تاپایان ماه صفر
این هفته
سخنران جناب آقای باقرزاده
قرائت زیارت ناحیه مقدسه
ساعت ۱۵
حسینیه قدس
لطفا مبلغ باشید
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ بعد از گذشت چندساعت، بالاخره
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
نماز مغرب و عشا هم خواندند، دعای توسل هم خواندند...قرآن هم خواندند...نزدیک نیمه های شب بود..
سهراب بس که گریه کرده بود، چشمانش متورم شده بود و کمکم پلکهایش سنگین شد و به رسم هرشب ، قبل از خوابیدن میخواست سلامی به معشوق قلبش بدهد..
از جای برخواست همانطور که درنور فانوس کمسو به روبهرو خیره شده بود، دست راستش را بر سرش نهاد وگفت :
_«السلام علیک یا صاحب الزمان، السلام علیک یا خلیفه الرحمن..»
ناگهان فضای نیمهتاریک روبه رویش به روشنی روز شد و بوی عطری خوش و آشنا در فضا پیچید...
مرد جوان نزدیک سهراب شد..
و همانطور که دست روی شانهاش میگذاشت فرمود:
_و علیکم السلام...الوعده وفا...خوش آمدی... فردا در حرم امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، منتظرت هستم...
سهراب که گمان میکرد خواب میبیند ، دست به چشمانش کشید، باورش نمیشد.. خودش بود...این همان فرشتهٔ نجاتش بود ، با همان ابروهای بهم پیوسته و آن خال هاشمی...
سهراب از خوشحالی زبانش بند آمده بود ، میخواست به همگان بگوید که چه کسی اینجاست، اما انگار قوه ناطقهاش گنگ شده بود...نمیتوانست...
خواست با دست و اشاره به اطرافیان بفهماند... رویش را به سمت دیگران کرد و چون رویش را برگرداند... مولا... نبود... دوباره رفته بود...
سحرگاه سیزدهم رجب بود...
سهراب مجنونتر از همیشه ،به وعده ای که آن روح عالم هستی...آن یوسف کنعانی... آن یار پنهانی....آن عطر نفس رحمانی به او داده بود، با هیجانی که سراسر وجودش را گرفته بود، از مسجد بیرون آمد...
دیشب همگان، تمام جمعی که در مسجد حضور داشتند، متوجه شدند که این جوان بار دیگر به دیدار یار رسیده و روی دلدار را دیده و عطر وجودش را به جان کشیده...
سهراب نگاهی به ستارگان آسمان کرد و ریههایش را از هوای مسجدی که به خانهٔ مولایش معروف شده بود، پر کرد و کمی آن سوتر به طرف رخش به راه افتاد.
رخش....این رفیق راه و تنها دارایی سهراب، با دیدن صاحبش، شیههای بلند سر داد... گویا او هم منتظر آمدن سهراب بود..
سهراب افسار اسب را از چوبی که به آخور وصل بود، باز کرد. دستی به یال رخش کشید و درحالیکه بوسهای از آن میگرفت گفت :
_رخش عزیزم، نیت کردهام تو را هم در راه محبوب دلم بدهم...مرا ببخش و بر من خرده نگیر...
رخش شیههٔ آرامی کشید،...
گویی میخواست بگوید...من هم هنوز خواهانم تا رفیق راهت باشم...اما همان کنم که تو خواهی...
تمام حرکات سهراب ، رنگ و بویی دیگر به خود گرفته بود، گویی او به راستی عاشق شده بود و چه زیبا بود این حس شیرینی که بر جانش سایه افکنده بود..
میخواست بر رخش بنشیند که ناگاه صدایی از دل تاریکی کنارش او را به خود آورد :
_سلام برادر، این موقع سحر به کجا میروی؟
سهراب سرش را به طرف او برگردانید و گفت :
_میخواهم به نجف بروم، به سمت حرم مولایم علی علیهالسلام...
مرد جلوتر آمد، حالا چهره اش کمی واضح شده بود و سهراب آنقدر مجنون بود که متوجه نشد، او را قبلا دیده است..مرد لبخندی زد و در حالیکه افسار اسب خودش را نشان میداد گفت :
_من هم راهی نجف هستم، روز تولد مولای عرشیان و فرشیان است، نیت کردهام امروز را در جوار حرم امیرمؤمنان بگذرانم.
سهراب که در این شهر غریب بود و راه را درست نمیدانست ، با خوشحالی گفت:
_انگار خدا تو را برای من رسانده تا هم همسفرم شوی و هم راه بلدم...
مرد که گویی خوب میدانست سهراب غریبه است در عراق عرب، لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
_پس تعلل نکن ، بشتاب تا صبح نزده در حرم مولا باشیم
و با یک جست و «یاعلی» گویان سوار مرکبش شد....سهراب هم ذکر زیبای «یاعلی» بر لب نهاد و سوار شد...این دو سوار مانند باد میتاختند و همزمان با طلوع آفتاب به نجف اشرف رسیدند..
سهراب که حالا در روشنایی روز همسفرش را بهتر میدید ،رو به او گفت :
_ببینم برادر،میدانی بازار نجف از کدام طرف است؟
ان مرد با تعجب گفت :
_مگر به حرم نمیآیی ، تو را چه به بازار؟
سهراب لبخند ملیحی زد و گفت :
_به یمن دیدار یارم و برای این میلاد فرخنده، میخواهم تنها دارایی ام را بفروشم و در راه خدا انفاق کنم...باشد با این کارم ، محبوب دلم نظری دیگر بر این بنده سراپا تقصیر نماید...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎