eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
422 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🗨... ✅ حالا یسری از موارد هم هست که باید تو ثانیه‌های اول آشنایی ترک بشه؛ .1 در ثانیه‌های اول امر و نهی نکنیم. .2 در ثانیه‌های اول سرزنش نکنیم. .3 در ثانیه‌های اول محاکمه نکنیم. .4 در ثانیه‌های اول توهین نکنیم. .5 در ثانیه‌های اول زن و مرد نقش مادرانه و پدرانه نداشته باشن. 🌱💚🌱
🗨... 💠 دوستان عزیز رسوندن زندگی به تراز و حد متعادل اونقدرا هم پیچیده نیست، ما گاهـی اوقــات فکــر می‌کنیم کــه امروزه، آرامــش دادن خیلــی ســخته و تکنیک‌هــای عجیب‌وغریبــی می‌خواهــد. نــه! این‌طــور نیســت؛ بلکــه خیلــی ســاده اســت😍 🌱💚🌱
🗨... 👈 یه خاطره تعریف کنم براتون: چند وقت پیش آقا لباسشویی ما خراب شده بود زنگ زدیم به یه شرکتی و اومدن کلی باهاش ور رفتن که درستش کنن کل ماشین لباسشویی رو آوردن پایین😩 دو هفته درگیرش شدیم، هر روز یه قطعه اش رو میبردن و بعد میوردن می‌گفتن نه مشکل از این نبوده. خلاصه کلی داستان داشتیم بعد دو هفته خود همون شرکت بدون اینکه به ما بگه یک نفر که متخصص همون برند لباسشویی بود آوردن و توی کمتر از یک دقیقه گفتش که مشکل از تنظیم بردش بوده 😑 چند تا دکمه زد و درجه‌اش رو تغییر داد ماشین لباسشویی ما درست شد. همون ماشینی که قیدش رو زده بودیم و بفکر ماشین لباسشویی جدید بودیم، حالا دیگه از روز اولشم بهتر شده بود. 🪴اینو بهت گفتم که بدونی زندگی دقیقاً مثل همینه! کافیه قلقش رو بدونی تا با ساده‌ترین ترفند‌ها بتونی به آرامش برسی.😌 🌱💚🌱
🗨... لازمه‌ی این تبــادل عاطفی بین زوجین، همین نکته‌ها و روایت‌هاست که تو این سه جلسه گفتیم. 🩺 یه نکته‌ی دیگه بگم یادت بمونه؛ دوست جونیا قرار نیست همیشه ارتباط عاطفی عمیق توی‌ هر لحظه‌ای رخ بده! بلکه باید این ارتباط‌ها سطح بندی بشه. 📖 پی‌نوشت: 📚 ۱:من لا یحضره الفقیه، ج ۳، ص ۳۹۰ 📚 ۲:(المعجم الاوسط، ج 7، ص 194، ح 7250) 🌱💚🌱
🗨... ❇️ ارتباط عاطفی توی سه سطح دسته بندی میشه: 🔰الـف: ســطح اول، عمومــیه مثــل؛ دســت دادن، نــگاه محبت‌آمیز، روبوسی و... که به همین حد باید اکتفا بشه. 🔰ب. سطح دوم، نیمه‌ عمیقه مثل؛ دست همسر و گرفتن و باظرافت زنونه هدایتش کردن روی مبل و ...پذیرایی جانانه کردن. 🔰ج. ســطح ســوم، ارتبــاط عاطفــی عمیــق هست؛ کــه ایــن همــون معاشقه بین زن و مرد هستش. 🌱💚🌱
🗨... 🔔 باید دقت کنید که لحظات اولی که فرد با طرف مقابلش دیدار می‌کنه، باید در سطح اول باشه و پله پله مراحل دیگه رو انجام بده. 👀 خانم‌های عزیز باید خیلی دقت کنن که در لحظــات اول، به ســمت ارتباط عاطفــی نیمه‌عمیق یا عمیــق نرید؛ چون ارزش کار پایین میاد و به خودتون صدمه می‌زنه.🤯😩 🌱💚🌱
🗨... گل‌بانو 🥰حواست باشه،مــردی کــه خســته و گرســنه وارد خونــه می‌شــه نمی‌تونه ارتبــاط عاطفــی عمیقــی برقــرار کنــه. بخاطر همینم ممکنه بازخــورد خوبی نداشته باشه و حتی ممکنه باعث تنفر هم بشه. 💞 پس برای زندگی عاشقانه که مملو از آرامشه با برنامه و دقیق جلو برید تا هم خودتون لذت ببرید و هم این لذت و بین همسر و سایر اعضای خانواده پخش کنید. یادتون باشه زندگی شیرینه به همین سادگی🥰😌 🌱💚🌱
🗨... محفل امشب _ اینجا پای حرف دلاتون می‌شینیم...👨‍💻 ناشناس ↙️ ▶️ https://gkite.ir/es/9308723 🌱💚🌱
🗨... و اما سوپرایز دورهمی امشب برای همراهان محفل 😍 اولین نفری که زیر ۱ دقیقه جواب سوال زیر رو برامون اینجا👇 📨 @Samin_43 بفرسته هدیه‌ای براش ارسال میشه😃 🔎 راهکارهای شاخصه دیداری را نام ببرید؟! 🌱💚🌱 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
تا نام شاهزاده از دهان سهراب بیرون پرید، عبدالله و ننه صغری با تعجب و احترامی زیاد به فرنگیس چشم دوخ
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۹ (قسمت آخر) سهراب دوباره نگاهش را به زمین دوخت و گفت : _شما اینجا چه میکنید؟ فرنگیس لبخندی محجوبانه زد و گفت : _دست تقدیر مرا به اینجا کشانید...شما اینجا چه میکنید.. سهراب هم لبخندی برلب نشاند و‌ گفت : _همان دست تقدیر مرا به اینجا کشاند. ناگاه صدای مردی که مدتی بود کنارشان ایستاده بود و آنها متوجه نبودند بلند شد و گفت : _پس دست تقدیر چه زیبا مینویسد. سهراب به مرد نگاه کرد و ناگهان با هیجان از جا بلند شد و گفت : _آه ...آقاسید شما اینجا چه میکنید؟ سید لبخندی زد و‌گفت : _کار همان دست تقدیر است، درضمن من همان تاجرعلوی هستم که گنجینه اش را زودتر از موعود به مقصد رساندی... سهراب با تعجب گفت : _ش..ش...شما ...تاجر علوی؟! سید دستی به شانه سهراب زد و‌گفت : _آری پسرم، من تاجر علوی یا آقا سید، عموی تو هستم...سالها به دنبال تو تمام خاک ایران را زیر و رو کردم...زمان کودکی تو و زهرا دخترم، پدربزرگتان حکم کرد که شما دوتا در بزرگسالی باهم ازدواج کنید تا گنجینه ای گرانبها به شما برسد و هرکس از این وصلت سرباز زد، سهم گنج را به دیگری ببخشد...چون من از زنده ماندن تو ناامید شده بودم و زهرا هم بزرگ شده و وقت شوهر کردنش بود، زهرا را به پسر حاکم خراسان شوهر دادیم و پس باید گنجینه را به نزد پدرت حاکم کوفه... در این هنگام فرنگیس که انگار تمام گذشته اش را به خاطر آورده بود گفت : _آه خدای من...زهرا همسر فرهاد... با این سخن ، سید نگاهش را به فرنگیس دوخت و‌گفت : _فرنگیس؟ شاهزاده‌خانم؟ آخر چطور امکان دارد؟ شنیده‌ام در خراسان حلوای ختم شما را هم خورده‌اند ناگهان همه جمع پیش رو از این حرف به خنده افتادند.. و با صدای عصایی که در فضا پیچید،متوجه درب ورودی شدند‌‌..سهراب که حالا خوب میدانست کسی که لنگ لنگان به طرفش می‌آید، کیست و‌ چیست،... با شتاب خود را به حاکم کوفه رسانید و سخت او را در آغوش گرفت... و چشمها بود که میجوشید و فراق سالیان سال را بی صدا فریاد میزد.. در این هنگام سید جلو آمد و گردنبند با قاب چرمین سهراب را به او و پدرش نشان داد، نگین انگشتر را از قاب چرمی بیرون آورد و شروع به خواندن کرد.. _علی...نام پدر توست مرتضی....نام خود توست کوفه.....زادگاه توست و سپس نگین را برگردانید و خواند : _«یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی» و این هم رمز نجات تو بود... سهراب آسمان را در زمین سیر میکرد در خاطرش نمیگنجید از کجا به کجا رسیده...او به دنبال اصالت و سپس محبوب و بعد پول و مقام بود،... اما زمانی که از همهٔ اینها گذشت.... و عاشق حجت زنده خدا شد و نور خدا در دلش پدیدار شد...به همهٔ آنهایی که از دست داده بود رسید... در این هنگام ،عموی او رو به سهراب کرد و‌گفت : _مرتضی..... و ابومرتضی...کریم راهزن که باعث تمام این اتفاقات بود ، اسیر ماست ، هر آنچه حکم کنید درباره‌اش انجام دهید... مرتضی ناگهان یاد کریم افتاد و‌گفت : _پس آن شبیخون به کریم، هم کار شما بود؟ سید دستی به شانه مرتضی زد و‌گفت : _فکر کردی من میوهٔ دل برادرم را که بعد از گذشت سالها پیدا کرده‌ام به راحتی رها میکنم؟ من کاروانی ازسربازان زبده را مأمور تعقیب و مراقبت کاروان شما کرده بودم و آن موقع که راهزنان راه بر شما بستند، همسفرانت که میدانستند کاروان سربازان در نزدیکی شماست، سریع خود را به کاروان رساندند و... مرتضی حالا همه چی را می فهمید...رو به حرم کرد...لبخندی به لب نشاند و دست به سینه گذاشت و‌گفت : _مولای من...چه عیدی خوبی دادی...مرا به غلامی خود بپذیر تا غلامی کنم برای مهدی دوران...غریب این زمان...عشق عاشقان... آرزوی عابدان...آقایم صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف‌.. "پایان" التماس دعا یاعلی 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا