🗨...
#پایان محفل امروز
_____#شاخ_نبات
#برای_نظرات_شما
اینجا پای حرف دلاتون میشینیم...👨💻
ناشناس ↙️
▶️ https://gkite.ir/es/9308723
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🗨...
#پایان محفل امشب
_#شاخ_نبات
#برای_نظرات_شما
اینجا پای حرف دلاتون میشینیم...👨💻
ناشناس ↙️
▶️ https://gkite.ir/es/9308723
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
40 Arbaeen (1).mp3
19.28M
#ازکربلاتاکربلا
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت چهلم: اربعین...
#اربعین
#پایان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت466
خیلی عوض شده بود.
دوباره هق هق گریه ام بالا رفت.
با به گوش رسیدن صدای آژیر آمبولانس آقا میثاق به زور ما را از آن جا دور کرد و سوییچ را به طرف نرگس گرفت.
—با تلما خانم برید تو ماشین بشینید.
نرگس در رفتن تردید کرد.
میثاق چشم غره ای رفت و به من اشاره کرد.
—امانته دستمون. زنگ زدم علی بیاد، زنش رو تحویلش بدیم بعد هر کاری خواستی بکن. اصلا اگه خواستی می ریم بیمارستان.
داخل ماشین نشستیم.
نرگس گفت:
—نمی دونم چطور وارد خونه شده! قفل در شکسته نشده. موبایلشم نبود.
بغض کردم.
—دیگه چه اهمیتی داره؟ نرگس یعنی واقعا هلما مرده؟!
سرش را تکان داد.
—علائم حیاتی نداشت.
دوباره گریه ام گرفت. سرم را روی صندلی گذاشتم و اشک ریختم.
ماشین پلیس هم آمد و نرگس رو به من گفت:
—می شه همین جا بمونی تا من برم بالا توضیح بدم؟
سرم را تند تند تکان دادم و دوباره به صندلی تکیه دادم.
نمی دانم چقدر گذشت که در ماشین باز شد.
نگاهم که به علی افتاد، اشک در چشمانم پر شد. احساس می کردم تمام اعضای صورتم می لرزد.
کنارم نشست و در ماشین را بست.
طاقت از کف دادم و خودم را توی بغل علی رها کردم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و صدای گریه ام بلند شد.
—علی! بیچاره هلما! بهش چاقو زدن. علی! کشتنش.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و شروع به نوازشم کرد.
—می دونم عزیزم، آروم باش! میثاق همه چی رو برام توضیح داد. کاش نمیومدی این جا. دیدن این صحنه ها برات خوب نیست.
بعد از سکوت کوتاهی گفت:
—وقتی میثاق بهم زنگ زد پیامی که هلما برام فرستاده بود رو دیدم.
فکر می کنم اون خودش می دونست میثم می خواد بیاد سراغش.
سرم را بلند کردم.
—بهت پیام داده؟!
گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و پیام هلما را نشانم داد. نوشته بود.
—سلام علی آقا! تو رو خدا حلالم کنید! من می دونم در حق شما خیلی بد کردم.
اما ازتون یه خواهش دارم؛ می دونم شما هنوزم این گروه های حلقه رو دنبال می کنید و در جریان کاراشون هستید پس اگه من نبودم صفحه م رو به شما می سپارم. اگه با گوشی من روشنگری کنید کسی نمی تونه پیداتون کنه. مردم باید بدونن پشت ظاهر با کلاس این گروه ها چه گرگ صفتایی مخفی شدن. نمی خوام بلایی که سر زندگی من و امثال من آوردن، سر کس دیگه ای بیاد.
من گوشیم رو از دسترس خارج می کنم و روی حالت ضبط صدا می ذارم. برای پیدا کردن گوشیم بالای کمد لباس رو نگاه کنید. یه وصیت نامه هم نوشتم همون جا گذاشتم. وصیت کردم خونه م مال ساره باشه.
با تعجب نگاهش کردم.
—بیچاره، یعنی خودش می دونسته؟!
—احتمالا هر روز میثم تهدیدش می کرده.
—ممکنه پلیسا اجازه ندن بری گوشی رو برداری.
گوشی خودش را در جیبش گذاشت.
—اتفاقا اگر صداشون ضبط شده باشه کمک بزرگی به پلیس می کنه. پلیسا فقط اطلاعات می خوان. بعد که پیام هلما رو بهشون نشون بدم بهم برمی گردونن.
پرسیدم:
—می خوای کارش رو ادامه بدی؟ هلما جونش رو سر این کار گذاشت.
نگاهش را به چشم هایم داد.
—اگه یه کار درست در تمام زندگیش کرده باشه، همین کار بوده. باید جلوی ظلم ایستاد و گرنه منم با اونا و گروه شیطانی شون هم دستم. چون در جریان کاراشون هستم.
می دونی تا حالا چند نفر به خاطر بلایی که این گروه سرشون آوردن، خودکشی کردن یا زندگی شون از هم پاشیده؟
نمونه ش همین دوستت ساره. مگه نگفتی از ترس آبروش معلوم نیست کجا با خونوادش آواره شده.
اونا میثم رو می گیرن ولی با دستگیری اون یا حتی گروهش این بلاها جمع نمی شه. تا وقتی آدمایی هستن که فریب حرفای میثم رو می خورن پس امثال میثم ها تموم نمی شن.
هر دو دستم را دور کمرش حلقه کردم.
—اگه بلایی سرت بیاد من می میرم.
صورتم را با دست هایش قاب کرد و نگاهش را در چشم هایم چرخاند.
—وقتی راه درست رو انتخاب کنیم دیگه متعلق به خودمون نیستیم و برای راهی که انتخاب کردیم می میریم نه برای همدیگه. رفتن تو این مسیر درد داره ولی نباید ناله کنیم. اگه شکایت کردیم یعنی اسیر اون درد شدیم و راهمون رو فراموش کردیم.
درست مثل عشق...!
هیچ کس از تلخی و سختی عاشقی حرفی نمی زنه همه می گن شیرینه.
با حرف های علی آرامش گرفتم و به عادت خودش چشم هایم را باز و بسته کردم.
—پس اجازه بده تو این راه همراهیت کنم. من همون روز که شکل اون پروانه رو روی گلدون اتاقت کشیدم فهمیدم عاشقی کردن با تو سخته. لبخند زدم و ادامه دادم:
—ولی شیرینه.
او هم لبخند زد.
—منم همون روز بهت گفتم تو اوج، پرواز کردن خیلی تمرین می خواد ولی وقتی یاد بگیریم خیلی لذت بخشه. از اون بالا این زمین با تمام تعلقاتش برامون ارزشی نداره. وابسته ی عزیزامون نیستیم ولی عاشقانه دوستشون داریم.
✍🏽 لیلافتحیپور
💛•••|↫ #پایان
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´