گاهی باید به مو برسه..
به اون تهِ تهش برسه..
وسط اون مخمصه که گیر کردی؛
اگه توکلت رو از دست ندی..
و امید داشته باشی..
خدا دستتو میگیره..!
اونجاست که خدا برات معجزه میکنه..(:
+ناامید نشی رفیق😉
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
آشوب
عبدالله بن زبیر از امام پرسید :چه خبر از این
وقت شب سراغ شما را میگیرند،نگران کننده نیست؟
حسین بن علی (ع) فرمودند: معاویه مرده است و بری بیعت بایزیدسراغ من آمده اند، شما نیز مراقب باشید
عبدالله به امام گفت : شما خواهید رفت ؟
امام فرمودند: من ترسی ندارم.
امام از او جدا شد و به خانه بازگشتند.
حسین بن علی(ع) وقتی به خانه رسیدند غسل کردند ، لباس های تمیز پوشیدند و دو رکعت نماز
خواندند.
پس از نماز عصای پیامبر را برداشتند و جوانان بنی هاشم را صدا زدند. نوزده جوان از قبیله بنی هاشم ،دور حسین (ع) حلقه زدند.
حسین از آنان خواست سلاح بردارند و با او به سوی خانه ولید بروند .
جوانان بنی هاشم پشت سر حسین بن علی (ع) به راه افتادند . وقتی به خانه ولید رسیدند امام از جوانان خواست ، گوش به زنگ باشند و با شنیدن صدا داخل شوند.
هنگامی که حسین بن علی (ع) وارد خانه شدند،
ولید و مروان روی تخت بزرگی نشسته بودند.
ولید و مروان که فریبکاری را نزد معاویه آموخته
بود با دیدن امام برخاستند و پذیرایی گرمی از
حسین (ع) کردند.
پس از دقایقی ولید با مکث و احتیاط خواسته اش را به حسین بن علی (ع) گفت.
حسین (ع) که از ماجرا خبر داشتند رو به ولید
کردندو فرمودند:
فردا همه در مسجد پیامبر حاظر شویم تا مردم
از ماجرا با خبر شوند و تو نیز درحضور من
از آنان بیعت بگیر.
ولید پذیرفت .ولی مروان با که نیرنگ باز تر از
ولید بود ، رو به ولید کرد و با صدای بلند گفت :
ولید! او میخواهد در حضور مردم ، یزید و حکومت بنی امیه را افشا کند.
ادامه دارد...
#محرم
#قصه_عاشورا
#امام_حسین
#ماه_محرم
#قسمت_دوم
🖤「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_شصت_پنجم
هیچ عکس العملی نشان نمی دهم.قربان صدقه ام می رود و مدام آه می کشد.باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام آزار و اذیتی که در حقش کرده بودم.
خسته ام و فکرم هزارجا می رود،تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته،چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش می شوم.
وسط بیابان بزرگی ایستاده ام،به آسمان و زمین نگاه می کنم.زمان و مکان را گم کرده ام و دنبال چهره ی آشنایی می گردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد...من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟
سرم از شدت گرما می سوزد ولی سایه بانی نیست.کسی نامم را صدا می زند.بر می گردم و عزیز را می بینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است.
چقدر دلم برایش تنگ شده،با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی می دوم سمتش...بغلم می کند و حرفی نمی زند.
دهانم را انگار دوخته اند که باز نمی شود.عزیز تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز بر می دارد و دور گردن من می اندازد.می خندد و می خندم...
دوباره اسمم را صدا می کنند.به خورشید نگاه می کنم...چشمم را باز و بسته می کنم و جلوی نور آفتاب را با دست می گیرم.
انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده ام کجا هستم و بودم!
_کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم.
لاله است!کمی به دور و اطراف نگاه می کنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم...پس خواب دیده بودم؟!
+کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه
دست می کشم روی گردنم اما تسبیح نیست.هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم.
+صدای چیه؟
_گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم
+باورم نمیشه
_چرا؟همچین بی سابقه هم نیست
+خواب دیدم
_خیره
+نمی دونم
_تعریف کن ببینیم
+عزیز بود و من ...وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم
_ا خب کو؟
+مسخره
_شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه ای ها
صدای اذان گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر می کنم...
زیپ کوله ام را باز می کنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را بر می دارم ؛دستبند مهره ای چوبیم را می کنم و تسبیح را دور دستم می پیچم...
انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!به یاد عزیز و عادتی که داشت مهر تربت را می بوسم.نفس بلندی می کشم ،انگار آرام تر می شوم، متعجبم که چرا!
+خوش اومدی پناه جان
افسانه است،نمی دانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.امان از این غرور لعنتی...روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را می بندم و می گویم:
_مرسی
+خواب بودی دیشب.اگه می دونستم میای که...
حرفش را نصفه می گذارم و با لحنی که سعی می کنم کنایه دار باشد می گویم:
_خوش گذشت؟
+به تو چی مادر؟خوش گذشت؟
تنم می لرزد از دوباره مادر گفتن هایش!
ادامه دارد...
#الهام_تیموری
#رمان
🖤「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_شصت_ششم
یاد قول و قرارهایی می افتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم.چیزی نمی گویم اما او حرف می زند:
_جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی...
چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت می کردم!لباس هایم را از چمدان بیرون می ریزم.
+بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار...آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتما
کلافه نشده ام،برعکس...
خوشحالم که برای کسی مهم هستم.می دانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.
من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش می آید و همانطور که باحوصله لباس های مچاله شده ام را جمع می کند می گوید:
_ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریا از صبح ده بار می خواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم،گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم
دست خالی اش را به زانو می زند و با یاعلی گفتن بلند می شود.چهره اش را درهم می کشد.می پرسم:
+پات بهتر نشده؟
لبخند می زند ...انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم!
_خوب میشه
+دکتر نرفتی؟
_میگه عمل
+خب عمل کن
_نمیشه که
+چرا؟می ترسی ؟
_نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟
از حرف های جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده می کنم:
+خدای اونام بزرگه
می فهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من می کند و می پرسد:
_راستی،می خوای برگردی باز؟
چه سوال سختی!و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام...
+نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم.وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم.خونه باید دختر داشته باشه...هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم ...
سری تکان می دهد.بلند می شوم و لباس ها را از دستش می گیرم.
_باید فکر کنم،الان نمی دونم
+خیره ان شاالله.حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟
_خودم می ریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو
می خندد و بغلم می کند.زهرا خانم می گفت"مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده"
شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم،بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم می شد حتما...
سر سفره لاله از مراسم دیشب می پرسد.افسانه خیلی محتاط می گوید:
+والا فعلا هیچی معلوم نیست
_چرا؟
+بهزاد بهونه میاره
لاله با آرنج به پهلویم ضربه می زند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ می کند. و بعد می گوید:
_خب شاید از دختره خوشش نمیاد زندایی!پوریا اون زیتون رو بده
+آخه جلسه اول گفته بود خوبه
_اگه قسمت هم باشن حتما جور میشه
+هرچی خدا بخواد
و من به این فکر می کنم که چقدر بهزاد مهم شده!
دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاج رضاست.امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد.
کاش می دانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود!همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام.
از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش...
کاش دیرتر به مشهد آمده بودم.کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم...اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم
سوگند ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده
"سلام چطوری بی معرفت؟رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا"
بهتر از توی خانه نشستن است!
ادامه دارد...
#الهام_تیموری
#رمان
🖤「شاخ ݩݕاٺツ」
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️بهشت ما تماشای حسین(ع) است ...
👈🏻 این یک محبت عادی نیست!
#محرم
#تاسوعا
#ماه_محرم
#امام_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖤「شاخ ݩݕاٺツ」