گاهی نگفتن شیرین تر از
گفتن سخنان آشفته است
که در لحظه تو را سبک می کند
در آن لحظه سکوت کن ...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
•••
😍 #انگیزشی
🌱. خدا اون معشوقیه که از عاشق شیداتره!
📚 پینوشت: اصول کافی جلد 4 صفحه 169
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
💕 تو فرق میکنی...
حتما ببینید
چند کلمه با تو که عزیزترینی 💙😌
#حجاب #جهت_انتشار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ما در قدس پدیدهای به اسم جهاد کودکانه را مشاهده کردیم.
همچنان که کودکان غربی در ناز وآسایش زندگی میکنند.
🇵🇸 کودکان غزه، فرزندان شهدا، شبیه روزهای اسارت حضرت زینب سلامالله علیها
ما رایتُ اِلّا جمیلاً را تفسیر میکنند.
✍عالیه سادات
─────⊰⁛🇵🇸⁛⊱─────
#طوفان_الاقصی #فلسطین
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔴 این کاریکاتور فوق العاده بود.
کودکانی که دیروز اشک ریختند امروز جوانانی شدهاند که کابوس صهیونیستها هستند...
─────⊰⁛🇵🇸⁛⊱─────
#طوفان_الاقصی #فلسطین #اسرائیل
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔰از صنعت غذا (مک دونالد) تا توییتر و اینستاگرام و قوانین دولتی و سازمانهای بینالمللی سیاسی و ورزشی و... در خدمت توتالیتاریسم جهانی در حمایت از صهیونیسم هستند.
🔴در طول تاریخ هیچ امپراتوری به اندازه امپراتور غرب امروزی کنترلگرتر و ایدئولوژیکتر و سرکوبگرتر نبوده است.
─────⊰⁛🇵🇸⁛⊱─────
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غرب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🎞 گشت ارشاد ۱
🎬 اثر سعید سهیلی
📽 گشت غیر ارشادی
🔺گشت ارشاد در لفافه رفتار برخی مسئولین را به بوته نقد میبرد...
💢با ادامه نقد این اثر همراه ما باشید...
#سینمایی #اختصاصی_فراسو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گشت ارشاد ۱
⛔️ ظاهری بدون مایه
💠 این کار بدون اینکه به ریشههای اجتماعی مشکلات بپردازد صرفا به نکوهش شعاری فقر، مشکلات بیکاری، اعتیاد و فقدان عدالت پرداختهاست.
❇️ ما را دنبال کنید....
#سینمایی #اختصاصی_فراسو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🎥 گشت ارشاد ۱ ⛔️ ظاهری بدون مایه 💠 این کار بدون اینکه به ریشههای اجتماعی مشکلات بپردازد صرفا به نک
سلام به همراهان عزیز کانال شاخ نبات
الهی که همیشه خوب و سلامت باشید😊
دوستان اگر مایلید نقد فیلم داشته باشیم
برامون داخل کانال ناشناس پیام انتقاد یا پیشنهاد ارسال کنید.
https://gkite.ir/es/9308723
خوشحال میشیم برای ارتقای کانال به ما کمک کنید.
سپاسگزاریم💚🌹
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃نکات کلیدی
عزیزان من این کلیپو از دست ندین
خیلی خیلی مهمه👌👌👌
درباره حرمت پدر و مادر❤❤❤
#دکترسعید_عزیزی #پدر #مادر
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسـمت 45
رو به نادیا گفتم:
–کاش جایی که امروز من رفتم و دیدم تو هم میومدی میدیدی، اونوقت همین کوکو رو میزاشتی روی سرت و حلوا حلوا میکردی.
نادیا با خنده گفت:
–من که چیزی نگفتم، فقط از خلاقیت مامان تعریف کردم. بعدشم اینقدر مامان این کوکو رو ضخیم درست کرده که همون شبیه حلوا شده.
حالا تلما تو اون بدبختارو میگی، کاش توام دیروز سرظهر اینجا بودی، میدیدی چه عطری، چه بویی، من نمیدونم این خانم بهاری اینا با چی کباب درست میکنن اصلا بوش خیلی خوشمزس، بعد دستش را به طرفین تکان داد و ادامه داد:
–وقتی بوش اینقدر آدمو سیر میکنه دیگه ببین خودش چیه، من از بوش سیر شدم. ولی نمیدونم چرا مامان هر چی میپزه، بو نداره.
محمد امین از این حرف خوشش نیامد.
–چرا نداره، احتمالا تو کرونا گرفتی متوجه نمیشی.
–عه، پس چطور بوی کباب رو متوجه میشم.
–برای این که مرغ همسایه غازه، همچین بویی هم نداشت.
مادر چشم غرهایی رفت.
–گیر دادنتون به سیب زمینی و تخم مرغ تموم شد حالا نوبت به آشپزی من رسید؟
–نه مامان جون، شما همین که با همین دو قلم انواع و اقسام غذاها رو درست میکنید یعنی دست کل آشپزا رو از پشت بستین. اصلا خود سیبزمینی و تخم مرغا هنگ میکنن که در این حد کارایی داشتن و خودشون و اجدادشون بیخبر بودن.
محمد امین در حالی که ریسه میرفت رو به من گفت:
–تلما یه بار ناهار که تو نبودی. مامان همین سیب زمینی رو آبپز کرده بود پهنش کرده بود کف سینی، بعد مثل پیتزا روش سبزیجات ریخته بود یه کمم سیر رنده کرده بود که ما فکر کنیم سسیس و کالباس توش ریخته، بعد گذاشته بود تو فر، یعنی با پیتزا مو نمیزد.
یه جوری که منم گول خوردم. تازه وقتی شروع به خوردن کردم فهمیدم مامان چه هنری به خرج داده.
ولی انصافا طمع باحالی داشتا نه نادی.
مادر سعی داشت نخندد. و آرام غذا میخورد. ولی گاهی انگار کنترل لبهایش از دستش در میرفت و لبخند میزد.
کمی نمک روی کوکو ریختم.
–اگه مامان این غذاها رو درست نمیکرد شما الان به چی میخندیدید، اصلا بهتون خوش نمیگذشت، مثل برج زهرمار هی میخواستید گوشت و مرغ بخورید که چی بشه؟
نادیا چشمهایش را گرد کرد و انگشت سبابهاش را روی لپش گذاشت.
–دیدی محمد امین؟ دیدی خواهر به چه نکتهایی اشاره کرد، واقعا ما غافل بودیم. راست میگهها، خواهرم ممنونم که ما رو به خودمون آوردی.
بعد هر دو با محمد امین شروع به دست زدن کردند.
–مادر مچکریم، مادر مچکریم.
مادر دیگر نتوانست خود دار باشد و قهقههاش بلند شد و گفت:
–والا شماها دیگه خیلی ناشکرید مگه همین دو روز پیش نبود ته چین مرغ درست کردم.
نادیا و محمد امین با تعجب به همدیگر نگاه کردند. بعد هر دو به من نگاه کردند.
گفتم:
–اره دیگه سر ته دیگشم دعوا میکردید.
محمد امین که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–آهان اونو میگید. نادی همون غذائه که وقتی میخوردی شک میکردی مرغم توش بوده یا نه.
نادی گفت:
–همون که مرغ توش ریش ریش شده بود؟
محمد امین لبخند زد.
–نگو ریش ریش بگو تار تار، تازه تار تارشم مثل تار ابریشم بود یعنی با چشم غیر مسلح دیده نمیشد، فقط یه حس خوردن ته چین مرغ بهت دست میداد.
نادیا یک کوکو داخل لقمهاش گذاشت.
–آره، باید به خودت تلقین میکردی داری مرغ میخوری.
محمد امین اشارهایی به لقمهی نادیا کرد.
–چه خبره، تموم کردی، گشنت نیستا. آرومتر.
چون هر دو در یک بشقاب غذا میخوردند، محمد امین به نادیا اشاره کرد که ملاحظه کند.
نادیا گفت:
–من دیگه سیر شدم امین، بقیهاش مال خودت.
با خودم فکر کردم ماه بعد که حقوقم را گرفتم یادم باشد که مقداری پروتین هم برای خانه بخرم.
نـویسنده لیلافتحیپور
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 46
فردای آن روز مادر برایمان کباب تابهایی درست کرد.
چون پدر خیلی دیر از سرکار میآمد ما خیلی دیر وقت شام میخوردیم.
نادیا آنچنان با آب و تاب میخورد و از دست پخت مادر تعریف میکرد که انگار بهترین غذای دنیا را میخورد.
ساعت نزدیک نیمه شب بود، کنار پدر نشسته بودم و به اخباری که از تلویزیون پخش میشد گوش میکردم.
پدر گفت:
–تلما بابا، یه چایی برام بریز بیار.
همانطور که چشم به تلویزیون دوخته بودم بلند شدم.
–چشم بابا.
به آشپزخانه رفتم. میخواستم بدانم شایعه این که گفته شده تا دو هفته همه جا را تعطیل خواهند کرد درست است یا نه.
چشم و گوشم کنار تلویزیون جا مانده بود.
استکان چای را روی میز گذاشتم و همانجا ایستادم.
مادر نگاهی به من انداخت.
–تلما این چیه ریختی؟
نگاهم را به زحمت از تلویزیون گرفتم و به استکان چای دادم.
آنقدر کمرنگ ریخته بودم که فرق زیادی با آب جوش نداشت.
–عه، چرا من اینجوری ریختم.
نادیا خندید.
–اگه تو کافیشاپم اینجوری کار کنی که به زودی درش تخته میشه که.
محمد امین اشاره به تلویزیون کرد.
–از فردا درش تخته شد. همه جا رو تعطیل کردن.
آه از نهادم بلند شد. همانجا جلوی تلویزیون نشستم و گوش به اخبار سپردم.
محمد درست میگفت، تا دو هفته همه جا را تعطیل کرده بودند.
مثل کسانی که کشتیهایش غرق شده است به تلویزیون خیره بودم.
محمد رو به نادیا گفت:
–یه جوری ماتم گرفته انگار یکی از شرکای کافیشاپه و نگرانه الان با این تعطیلی ورشکست بشه.
نادیا خندید. محمد امین به مزه پرانیهایش ادامه داد:
–چیه بابا، نکنه چیزی اونجا جا گذاشتی الان دیگه نمیتونی بری برداری.
درست میگفت، چیزی جا گذاشته بودم، اما نه آنجا، در همان حوالی
کمیآنطرفتر، در پیاده رو، کنار یک درخت چنار تنومند که برگهایش را فرش زیر پای عابران کرده، میان لوازمالتحریرهای رنگ و وارنگ. بدون این که بدانم انگار چیزی از وجودم را بدون او نداشتم. چیزی که وقتی نبود تمام وجودم را مختل میکرد. چیزی شبیهه شادی، زندگی، چطور دو هفته را با ندیدنش بگذرانم.
صدای محکم کوبیده شدن آپارتمان همه را به سکوت وادار کرد. همه با بهت به همدیگر نگاه کردیم.
اول کسی که سکوت را شکست محمدامین بود.
–شبیهه طلبکارا در میزنه.
پدر گفت:
–پاشو ببین کیه؟
همین که محمد امین در را باز کرد خانم بهاری همسایهی واحد روبه رویمان با گریه گفت:
–شما خونهاید؟
مادر خودش را به کنار در رساند.
کنجکاوی و نگرانی باعث شد کم کم همه درجلوی در تجمع کنیم.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°• •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 47
خانم همسایه خودش را میزد و گریه میکرد.
بدبخت شدم خدا. حالا چیکار کنم. با نگاه کردن به در آپارتمانشان همهی گره های ذهنمان باز شد.
از خانهشان سرقت شده بود. در آپارتمان را جوری شکسته بودند که دیگر قابل استفاده نبود.
مادر پرسید:
–کی دزدی شده؟ ما که خونه بودیم چرا صدایی نشنیدیم؟
خانم بهاری در لحظه حالت چهرهاش تغییر کرد و جدی گفت:
–منم همین رو میخواستم بپرسم. مگه میشه شما صدایی نشنیده باشید و دزدا تو روز روشن راحت بیان همه چی رو جمع کنن ببرن. شما اصلا متوجه نشید. اصلا غیر ممکنه،
محمد امین نگاهی به پنجرهی پاگرد انداخت.
–الان که شبه، بعد پچ پچ کنان رو به من ادامه داد:
–فکر کنم خیلی بهش فشار امده، قاطی کرده.
پدر با شوهر خانم بهاری به داخل خانهشان رفتند.
گفتم:
–خانم بهاری، زودتر به پلیس خبر بدید.
–آره زنگ زدیم.
مادر چادرش را روی سرش مرتب کرد و با خانم بهاری به داخل خانهشان رفتند. میشنیدم که دلداریاش میدهد.
پدر همراه شوهر خانم بهاری برگشتند.
همسایه طبقهی پایین هم بالا امد و وقتی از اوضاع خبر دار شد پرسید:
–حالا چیا بردن؟
مرد همسایه نفسش را بیرون داد.
–کلا گاوصندوق رو با خودشون بردن. یه گاو صندوق کوچیک داشتیم که طلاهای خانمم و خواهر و مادرم توش بود. اونام از ترس این که دزد بهشون نزنه طلاهاشون رو آورده بودن اینجا تو گاو صندوق ما گذاشته بودن. نامردا همهی خونه رو هم زیر و رو کردن و بهم ریختن تا اگر پولی چیزی جای دیگه داشتیم پیدا کنن.
بعد از چند دقیقه ما بچه ها به داخل خانه امدیم.
نادیا روسری را از سرش کشید و لپهایش را پر از هوا کرد و در یک لحظه خالیشان کرد.
–دیدید چطوری حرف میزد؟
نگاهش کردم.
چطوری؟
خودش را روی مبل انداخت.
–واقعا متوجه نشدی؟ یه جوری حرف میزد انگار ما دزدیدیم.
محمد امین خندید و نادیا ادامه داد:
–یه جوری گفت مگه میشه شما صدایی نشنیده باشید در لحظه چند تا تهمت رو به ما چسبوند. یعنی هم ما همدست دزدا بودیم هم دروغگوییم.
کنارش نشستم.
–اون الان حال خوشی نداره، حالا یه چیزی گفته.
محمد امین خندهاش را کنترل کرد و گفت:
–یه جوری عصبی گفت اصلا غیر ممکنه شما متوجه نشید، من به خودم شک کردم. نکنه من دزدیدم حواسم نبوده.
نادیا پوزخند زد.
–حالا خوبه تو شک کردی، یه جوری با اطمینان گفت مگه میشه، من مطمئن شدم ما دزدیدیم و به روی خودمون نمیاریم.
شلیک خنده ی محمد امین فضای خانه را پر کرد.
متعجب به نادیا نگاه کردم.
از خنده صورتش قرمز شده بود. به خاطر پوست سفیدش با هر واکنشی فوری لپهایش گل میانداخت. به زور خندهاش را جمع کرد.
–خب اگه ما ندزدیدیم، امشب شام چطوری کباب خوردیم. میدونی گوشت کیلو چنده. میدونی واسه پنج نفر کباب پختن چقدر زیاد گوشت میخواد؟ تازه مامان واسه رستا اینا هم فرستاد اونام چهار نفر و نصفی هستن دیگه. میشه تقریبا ده نفر.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
الهی
ای آرامش مطلق
ای که دلها
با نام و یاد تو
آرام میگیرد
دنیای آشفته درونم را
با لالایی مهربان
خود آرام کن!
شبتون بخیر
فرداتون پر از بهترینها
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#فراخوان_جذب_مربی
✅دوره تربیت معلم
💟همراه با اعطای پایان دوره
برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید.
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
@shakh_nabat_1400 شاخ نبات
@amamreza400 شکوفه ها
@goodsenseofife_99 حس خوب زندگی
#سلام_امام_زمانم♥️
دلم گرفتہ از این روزگار یا مهدے
از این زمانہے بے اعتبار یا مهدے
دوبارہ ڪردہ هوایت،مدد اباصالح
دلے ڪہ بے تو ندارد قرار یا مهدے
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」