💖برگرد نگاه کن 💖
#پارت83
ساره شروع به داد و بیداد کرد، چند نفر دورش جمع شدند. با صدای بلند میگفت، اینا مسلمون نیستن، این زن داره میمیره، آخه این چه مملکتیه و...
نگهبان به طرفش رفت تا بگوید که داد نزند و...
همان موقع من از فرصت استفاده کردم و از در رد شدم.
وارد بخش که شدم.
شمارهی امیرزاده را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد.
نفس زنان گفتم:
–من امدم ببینمتون، الان تو بخشم، شماره اتاقتون چنده؟
–شما چیکار کردید؟ از اینجا برید خطرناکه.
–باشه میرم، براتون آب سیب آوردم بهتون میدم میرم.
شمارهی اتاق را که گفت دیدم چند قدم بیشتر با من فاصله ندارد.
وارد اتاق شدم، همانجا جلوی در، روی اولین تخت زیر ماسک اکسیژن بود.
چقدر نحیف و لاغر شده بود.
او با دیدن من با دست اشاره کرد که برگردم.
مثل مسخ شده ها جلو رفتم، کمکم اشکم بارید. بطری آب میوه را روی میز کنار تختش گذاشتم و همانجا ایستادم و فقط نگاهش کردم. او هم چشم از من برنمیداشت. ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود را برداشت. چشمهایش نم زد.
–به خاطر من، زودتر از اینجا برید.
پرستاری وارد اتاق شد با دیدنم شروع به غر زدن کرد.
–خانم اینجا چیکار میکنی؟ زودتر برو بیرون ببینم. چطوری امدی اینجا؟ ولی من فقط امیرزاده را میدیدم.
پرستار ایستاد ونگاهش را بین من امیرزاده چرخاند و آرامتر گفت:
–خیلی خب بیا برو، شوهرت نسبت به روز اول حالش بهتر شده، چند روز دیگه که امد خونه صبح تا شب بشین نگاش کن.
با شنیدن این حرف امیرزاده لبخند زد و من هزار رنگ شدم.
پرستار مرا به بیرون از اتاق هدایتم کرد.
به کنار در که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم.
سرش را تکان داد و گفت:
–ممنون که امدی.
روی مبل نشستم و نگاهی به وسایل جواهر دوزیاش انداختم.
یک قوطی کوچک پر از سنگهای ریزو درشت. چند ریسه مروارید. چند قوطی هم پر از پولک و ملیله در رنگهای مختلف.
مادر از آشپزخانه آمد و روی مبل نشست و کت را روی پایش گذاشت و شروع به دوختن کرد.
–مامان کار سختیه؟
لبهایش را بیرون داد.
–سخت نیست، خیلی اعصاب و حوصله میخواد.
–درآمدش خوبه؟
–فکر کنم خوب باشه، رستا بهتر میدونه، حالا من که اینا رو کمک رستا انجام میدم. آخه مادرشوهرش سفارش گرفته دیگه تا سر ماه باید تحویل بدن، رستا به خاطر شرایطش زیاد نمیتونه بشینه، چندتاش رو من گرفتم کمکش کنم.
حالا چی شده؟ واسه چی میپرسی؟
–میخوام یاد بگیرم. شمام از رستا یاد گرفتید؟
–آره، البته اینا آسوناشه، خودش دیدی چه قشنگاش رو انجام داده؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
یه بار رستا بهم گفت که درآمدش خوبه. گفت الان بازارش جا افتاده مشتری زیاده.
مادر دست از کار کشید.
–یعنی میخوای یاد بگیری کار کنی؟
–اهوم،
–پس درس و مشقت چی؟ این کار وقت میبره. تازه تو سرکارم میری که.
–خب، اگه این کارم بگیره و ببینم درآمدش خوبه، از اونجا میام بیرون.
مادر کت را کناری گذاشت و دقیق نگاهم کرد.
–آخه چرا؟ این کار چشم میخواد، سخته، آدم از کت و کول میوفته، کار به اون آسونی رو ول کنی بیای بچسبی به این؟
–امتحانش که ضرری نداره.
بعد از این امیرزاده را دیدم و پرستار گفت حالش بهتر شده باید به تصمیممی که گرفته بودم عمل میکردم. چارهایی نداشتم جز این که به محض پیدا شدن کار بهتر کافی شاپ را رها میکردم. به خاطر از هم نپاشیدن زندگی امیرزاده.
از فردای آن روز هر روز پیش مادر مینشستم و به دستش نگاه میکردم. گاهی هم مادر نخ و سوزن را به دستم میداد و میگفت:
–با نگاه کردن که یاد نمیگیری باید خودت سوزن دست بگیری و بدوزی.
یک روز یکی از بلوزهایم را آوردم و از نادیا خواستم که چند پروانهی کوچک دورتا دور لبهی پایین بلوزم نقاشی کند.
در خانوادهی ما تنها کسی که نقاشیاش خوب بود نادیا بود.
بعد خودم با سلیقه و میل خودم شروع به دوختن کردم.
البته نه فقط چواهر دوزی، تلفیقی از ربان دوزی و جواهر دوزی.
من در تابستان سال اول دانشگاهم در دور همی دوستانه ربان دوزی را از دوستانم یاد گرفته بودم.
بالهای پروانه را ربان دوزی کردم، و بدنش و دورتادور بالهایش را جواهر دوزی کردم، شاخکهایش را هم گلدوزی،
سعی کردم هارمونی رنگ ها را نیز رعایت کنم.
نادیا هر دفعه که به پیشرفت کارم نگاه میکرد ذوق زده میشد و تشویقم میکرد. کم کم او هم علاقمند شد و شروع به تمرین کرد.
با خودم گفتم شاید با انجام دادن این کارها کمتر به امیرزاده فکر کنم.
ولی در تمام مدتی که سوزن میزدم به او فکر میکردم و دلم تنگتر میشدم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت84
وقتی کار لباسم تمام شد و همهی پروانهها دوخته شد، همه از کارم شگفت زده شدند. رستا گفت کار جدید و خلاقانهایی است و بیشتر یک کار فانتزی است، گفت که مشتری پسند و امروزی است.
همین تعریفهایش باعت شد از آن روز تصمیم بگیرم هم از رستا فوت و فنها و ریزه کاریهای کار را یاد بگیرم. هم برای خودم کار کنم.
جواهر دوزی روی لباس را دوست نداشتم. برای همین در یک حرکت خلاقانه و مدرن تصمیم گرفتم تابلو بدوزم.
باید از نادیا کمک میخواستم.
نادیا قبول کرد که طرحهای تابلو ها را نقاشی کند به شرطی که اگر تابلوها فروش رفت دستمزد بگیرد.
مادر گفت:
–تلما تابلوش گرون میشهها، خیلی هم پرزحمته.
فکری کردم و گفتم:
–آخه اون چیزی که شما فکر میکنید نیست من که نمیخوام منظره بدوزم. یه تالبوی کوچیک که وسطش یه پروانهی زیبا باشه همین.
مادر با تعجب گفت:
–عه! یعنی فقط یه پروانه وسط تابلو؟ قشنگ میشه؟
نادیا کف دستهایش را به هم کوبید.
–آره مامان، ماه میشه، فقط تلما روی قابشم طرح پروانه برجسته باشهها رنگشم سفید باشه.
تحسین آمیز گفتم:
–آفرین! چه ابتکاری، چقدر قشنگ میشهها.ولی مامان درست میگه گرون درمیادا، مشتریش رو از کجا بیاریم؟
–از همین فضای مجازی، تو شیک و تمیز بدوز من میفروشم.
نگاهی به مادر انداختم.
–مامان، واسه شروع کار فعلا پولی نداریم که وسایلش رو بخریم.
مادر بلند شد و به اتاق رفت.
بعد از چند دقیقه با کلی وسایل جواهر دوزی برگشت.
– اینا رو خریده بودم روی یکی از لباسای خودم بدوزمشون، حالا با اینا تابلو رو بدوزید ببینم چیکار میکنید، اگه خوب شد، واسه قاب گرفتنش یه کاریش میکنیم.
به گفتهی ساره چند روز از آمدن امیرزاده از بیمارستان گذشته بود و حالش هم بهتر شده بود. آنقدر دلتنگش بودم که گاهی خود به خود گریهام میگرفت. هر بار دلم برای دیدنش بیتابی میکرد قراری که با خودم گذاسته بودم را برای خودم یادآوری میکردم. او باید به زندگیاش میرسید.
سر کلاس آنلاین بودم که پیامی از او دریافت کردم.
–سلام. حالتون خوبه خانم حصیری؟
با خواندن پیامش انگار قلب مردهام جان گرفت. پس راست است که میگویند عشق مرده را زنده میکند. بیچاره دلم، که هر روز باید بمیرد و زنده شود. مگر نمیداند عشقش بیسرانجام است، مگر قول و قرارهای مرا با خودم نشنید؟ پس چرا نمیفهمد؟ چرا دوباره با خواندن پیامش شور میگیرد. دوباره دست و دلبازانه به تمام اعضای بدنم خون پمپاژ میکند. چرا باز هم چشمبه راه است. خدایا چطور دلم را سربه راه کنم.
نمیدانستم باید جواب بدهم یا نه؟
با خودم گفتم اگر جواب ندهم فکر میکند که کرونا گرفتهام و زنگ میزند. پس مختصر و رسمی جواب بدهم بهتر است.
–سلام، بله من خوبم.
از روی عمد حالش را نپرسیدم.
فوری سین شد.
در نوار بالا پیام "در حال نوشتن" میآمد ولی پیامی دریافت نمیکردم.
انگار مینوشت و پاک میکرد.
آنروز دیگر پیامی از او دریافت نکردم.
بالاخره دوران قرنطینه تمام شد. و خروجی من از این دوران یاد گرفتن جواهر دوزی بود. تقریبا هر روز رستا به خانهمان میآمد و با هم کار میکردیم.
نادیا هم دیگر با نقاشی و دوخت و دوز سرگرم بود و کمتر سراغ تبلتش میرفت.
لیلافتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت85
اولین روز بعد از قرنطینه که به سرکار میرفتم گویی مثل زندانی بودم که دوران محکومیتش تمام شده و حالا دیگر آزاد شده است.
با این که در روزهای قرنطینه وقت خالی نداشتم ولی باز هم قرنطینه برایم پر از دلشوره و دلتنگی گذشت. وقتی امیرزاده حالش بهتر شد دلشورهام کوتاه آمد، ولی با دلتنگی چه میکردم که به هیچ صراطی مستقیم نبود.
درد دلتنگی را تا به حال اینطور سخت تجربه نکرده بودم. توقع زیادی نداشتم به راه دور دیدنش هم راضی بودم.
از مترو که پیاده شدم به آن طرف چهار راه رفتم. جایی دورتر از مسیر همیشگیام. دیگر رد شدن از جلوی مغازهی امیرزاده را برای خودم ممنوع کرده بودم.
نمیدانم خودم را قرنطینه کرده بودم یا او را.
راهم را دور کردم شاید او را هم از قلبم دور کنم.
ولی از همان فاصله دور نگاهم به دنبالش میگشت.
چشمهایم دیگر به ارادهی من نبودند. گرچه تصویر او همیشه جلوی چشمهایم بود نمیدانم چهطور باید به چشمهایم صبوری را یاد میدادم
خدایا حالاچهطور از آن سوی خیابان جمعشان کنم. انگار گاهی حریفشان نمیشدم و چارهایی نداشنم جز این که مژههایم را به هم کوک بزنم.
همین که حتی از راه دور روبروی مغازهاش قرار گرفتم، قلبم خودش را به در و دیوار قفسهی سینهام کوبید.
دلش آن مغازه، آن درخت چنار و او را میخواست.
تنها کاری که از پسش برآمدم به پاهایم التماس کردم که به راهشان ادامه دهند.
وارد کافی شاپ که شدم دیدم همه در آشپزخانه جمع شدهاند.
آقای غلامی به همه سفارشهای لازم در مورد رعایت موارد بهداشتی و پوشیدن دستکش و اینجور موارد را توضیح میداد. اینبار موهایش را از ته تراشیده بود و این تعجبم را برانگیخت.
تا مرا دید گفت:
–حصیری، خانم نقره یه چند روزی نمیاد. میگه هنوز یه کم ضعف داره، تو کارش رو انجام بده.
"مثل این که تراشیدن موهایش با زبانش ارتباط مستقیم دارد، خیلی خودمونی شده بود."
قبل از این که من جواب دهم، آقا ماهان گفت:
–منم هستم، کمکش میکنم. شما خیالتون راحت باشه.
آقای غلامی نگاهم کرد.
با تکان دادم سرم جواب مثبت دادم.
مشتریها خیلی کم شده بودند همه از ترس کرونا کمتر بیرون غذا میخوردند. برای همین کار من سبکتر بود.
گرچه آقا ماهان تقریبا جای خانم نقره کارش را انجام میداد و به من اجازهی کار نمیداد.
البته کافیشاپ نباید شروع به کار میکرد ولی نمیدانم آقای غلامی چرا تعطیل نمیکرد.
سفارش مشتری را روی پیشخوان گذاشتم.
–آقا ماهان مشتری دم نوش زنجبیل و دارچین میخواد.
نگاهی به کاغذ سفارش انداخت.
–از این به بعد فکر کنم سفارش دم نوشها زیاد بشه، زنجبیلمون تموم شده، یادم باشه بخرم.
کاغذ را به طرف خودم کشیدم
–پس شما برید خرید رو انجام بدید من خودم جای خانم نقره هستم.
کاغذ را به طرف خودش کشید.
–بین ناهاری میرم، حالا فعلا در حد چندتا دم نوش جواب میده.
نمیدانم چه اصراری داشت که حتما به من کمک کند.
نگاهی به سالن انداختم.
–آخه الان به جز این دونفر مشتری نداریم. من نیازی به کمک ندارم خودم از پسش برمیام.
با ناراحتی کاغذ را دوباره به سمتم هل داد.
–باشه. پس من میرم.
نگاهش از هزارتا بدو بیراه بدتر بود. یعنی این هم جای تشکرت است. یعنی تو محبت سرت نمیشود و تو احساس نداری و...
از محبتهایش خوشم نمیآمد، حس خوبی نداشتم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت86
بعد از این که ماهان از خرید آمد دیگر از آشپزخانه بیرون نیامد.
هر دفعه که سفارش را به آنجا میبردم تا به خانم تفرشی یا الماسی بدهم میدیدم که سرش داخل دفترچهاش است و کمبود اقلام را
یادداشت میکند و گاهی هم از خانم الماسی از مقدار ملزومات مانده میپرسد.
با خودم فکر کردم وقتی این همه کار داشت چرا از صبح جای خانم نقره کار میکرد.
سعید صدایم کرد و گفت:
–خانم حصیری امروز که اینجا خلوته، خودتون میتونید میزهارو جمع کنید من زودتر برم؟
مادرم زنگ زده باید برم خونه کمکش. پدرم کرونا گرفته تنهایی از پسش برنمیاد. برای دکتر بردن به کمک نیاز داره.
–بله من انجام میدم شما بفرمایید. انشاالله پدرتون هر چه زودتر حالشون خوب بشه.
از شانس من دقیقا بعد از رفتن سعید کافی شاپ کمی شلوغ شد.
دو گروه سه چهار نفره آمدند که هیچ کدام ماسک نداشتند و در دو میز چهار نفره نشستند.
آقای غلامی چند جعبه ماسک خریده بود و گفته بود اگر کسی ماسک نداشت از ماسکها بدهیم تا استفاده کند.
روی هر میز یک جعبه ماسک گذاشتم و گفتم:
–ببخشید،میشه خواهش کنم ماسک بزنید.
ولی هیچ کدامشان ماسک نزدند.
سوالی نگاهشان کردم.
همهشان آقا بودند. بعضیها جوان و نوجوان، دو نفر هم مسنتر.
یکی از پسرها گفت:
–ما اعتقادی به ماسک نداریم.
آن یکی گفت:
–مسخره بازیه.
آن که از همه مسنتر بود گفت:
–خانم اینا که اصلا ویروس رو نگه نمیدارن.
آن که به نظر میرسید از همه کوچکتر است گفت:
–ما که الان میخواهیم غذا بخوریم ماسک میخواهیم چیکار؟
حرفهایشان که تمام شد.
گفتم:
–بله درست میفرمایید، اگر ماسک صد در صد جلوی ویروس رو میگرفت توی دنیا این همه آدم به خاطر این بیماری از بین نمیرفتن.
ولی به نظر من ماسک یه کار رو خوب انجام میده اونم این که وقتی ماسک داریم طرف مقابلمون بدون استرس و با آرامش باهامون حرف میزنه. یعنی یه جورایی این مهربونی ما رو نسبت به آدمهای دیگه نشون میده. این که اضطراب اونها برای ما مهم هستش و ما نمیخواهیم نقشی توی بیشتر شدن استرسشون داشته باشیم.
همان پسر نوجوان گفت:
–خب استرس نداشته باشن مگه تقصیر ماست.
به طرفش برگشتم.
–خب وقتی عزیزترین کس آدم جلوی چشمش مریض بشه یا بمیره، دیگه این مریضی براش یه غول بزرگ میشه و حتی از اسمش هم میترسه.
همه سکوت کردند.
گفتم:
–من الان میام سفارشتون رو میگیرم.
وقتی خواستم از روی پیشخوان دفترچه و روان نویس را بردارم. آقا ماهان را دیدم که با لبخند نگاهم میکند.
دفترچه را برداشتم.
–من واسه مشتریها سخنرانی میکنم که ماسک بزنن اونوقت شما بدون ماسک اینجا جلوی چشمشون ایستادید.
نوچ نوچی کردم و ادامه دادم:
–بدآموزی دارید.
لبخندش جمع نمیشد. ماسکش را از جیبش درآورد.
–رفته بودم دست و صورتم رو بشورم درش آوردم.
ماسکش را روی صورتش تنظیم کرد.
–شما حالا حالاها حرف نمیزنید، وقتی هم حرف میزنید آدم دهن باز میمونه.
نگاهم را پایین انداختم.
–ببخشید من باید برم.
وقتی برگشتم دیدم به جز آن پسر نوجوان بقیه ماسک زدهاند.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
خدا راهِ میانبر رو بلده
با خدا باشی زودتر میرسی ...
شبت بخیر غمت نیز ☺️🌹
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام امام زمانم ️
سلام آقای من
سلام پدر مهربانم
السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ
️سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری
سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.
💐💐💐💐💐💐
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
ترسم تو بيایی و من آن روز نباشم
ای کاش که من خاک سر کوی تو باشم
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」