نمایی زیبا از قله دماوند از کاروانسرای قصر بهرام در پارک ملی کویر، گرمسار
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❁
رهبر معظم انقلاب اسلامی:
⇠ جوان و نوجوان،
چشمه ى جوشان نیرو و استعداد است.
نوجوانے بهترین فرصت
برای پسانداز تمامِ
خوشبختیے هاے جهان است.
#هشتم_آبان_ماه ،
روز شهادت محمد حسین فـہمیده است.
او نوجوانے 13 ساله بود
ڪـہ در دوران دفاع مقدس بـہ شهادت رسید، به همین خاطر این روز به عنوان روز نوجوان و (#بسیج_دانش_آموزی) نامگذارے شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@shakh_nabat_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دختران
#مد
آخر و عاقبت دختران چینیِ پیرو مُد ایتالیایی
🔹دختران نوجوان چینی را چند وقتی است که نمیشود از کودکان تشخیص داد. این دختران قصه تلخی دارند که برای رسیدن به معیارهای زیبایی برندهای لباس، هرکاری میکنند تا لاغرتر شوند.
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🗨...
#تلنگر۱
دقت کردین 🧐
گلابی قیافش مثل احمقاس
ولی باطنش خیلی خوشمزه و خوردنیه😍😅
یعنی این بزرگوار کلا خیلی رو باطنش کار کرده
برا همینم خیلی طرفدار داره😌
نتیجه گیری اینکه
اگه خوشگل نیستی سعی کن مثل گلابی باطنتو خوووب کنی
چون اینجوری دیگه کسی به ظاهرت توجه نمیکنه و خیلی طرفدار پیدا میکنی و میشی کیلویی۴۸هزار تومن😐❤️
لامصباز خیلی میوهها رفته بالاتر 😂
چون واقعا درونش خوشمزش 🥲😋
میوه با باطن خوشمزش طرفدار پیدا میکنه
آدمیزاد با باطن خوش خلقش ✨
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🗨...
#تلنگر۲
زیاد دیدم و دیدیم آدمایی که تصور میکنن قیافه خوبی ندارن، هیکل خوبی ندارن
ولی فوق العاده محبوبن و پرطرفدار...
توی آدمای مشهور از این موارد زیاده...
چونکه گلابی طور عمل کردن... 🍐
✔️ رو باطنشون و تواناییاشون کار کردن
یه آدم با چهره معمولی باهوش از صدتا خوشگل کم هوش بیشتر پیشرفت میکنه...
اینو یادت باشه ☺️😉
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ببخشید که پروژهی " آرمیتا "، مثلِ "مهسا" نگرفت!
👈 آخه اربابِ پروژههاتون اینروزها سرش خیلی شلوغه 😏
💡 ویدئو: صحنههایی از گُلافشانیِ دیروز رزمندگان دلاور فلسطینی در خیابانهای تلآویو
جنگ_شناختی جنگ_ترکیبی
─────⊰⁛🇵🇸⁛⊱─────
#طوفان_الاقصی #فلسطین #سواد_رسانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 بازداشت یک بوکسور در عربستان سعودی بدلیل برافراشتن پرچم فلسطین در موسم الریاض
─────⊰⁛🇵🇸⁛⊱─────
#طوفان_الاقصی #فلسطین #ورزش_سیاسی_نیست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
💢 به تصویر کشیدن حمایت دیزنی از اسرائیل
─────⊰⁛🇵🇸⁛⊱─────
#طوفان_الاقصی #فلسطین
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔘 آدمها در فضای مجازی جذب هم نمیشن، فقط جذب حرفها و واژههای هم میشن!
▪️اما غافل از این هستن هر کسی با واژهها بلده بازی کنه یا خوب حرف بزنه! ممکنه در زندگی حقیقی اون آدم مجازی نباشه!
#سواد_رسانه #جنگ_شناختی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
بگرد نگاه کن
پارت87
وقتی برگهی سفارشها را به طرف آشپزخانه میبردم آقا ماهان به طرفم آمد.
–بدین به من.
–نه ممنون، خودم انجام میدم.
دستش را عقب کشید.
–شما امروز جای چند نفر میخواهید کار کنید؟ سعید هم که رفت.
تا خواستم حرفی بزنم دونفر دیگر وارد کافی شاپ شدند.
ماهان حق به جانب نگاهم کرد.
–دوباره مشتری اومد و کسی هم داخل سالن نیست.
کاغذ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.
کاغذ را گرفت.
–شما تو سالن باشید من خودم سفارشات رو براشون میارم.
از کنار پیشخوان که رد شدم اقای غلامی صدایم کرد.
پیش خودم گفتم:
–"لابد اینم میخواد بگه من دارم میرم بیا پشت صندوق بشین."
مقابلش که ایستادم آرام گفت:
–اینقدر با ماهان یکیبه دو نکن. سرت به کارت باشه.
با تعجب گفتم:
–من یکی به دو نکردم. خودش هی میگه میخوام بیام کمک کنم.
غلامی اخم کرد.
–تو خودت یه کاری کن که بره دنبال کارش، خودش کلی کار داره.
–باور کنید من گفتم ولی...
حرفم را برید و جور بدی نگاهم کرد.
–همه چی دست خود شما دختراس، پسر مردم چه تقصیری داره،
با ناراحتی نگاهش کردم.
گفت:
–برو کارت رو انجام بده.
آنقدر از حرفش ناراحت شدم که با همان اخم کنار پیشخوان ایستادم و به ماهان گفتم:
–آقا ماهان میشه بزارید خودم کارها رو انجام بدم تا دوباره از آفای غلامی حرف نشنوم.
ماهان با تعجب نگاهی به آقای غلامی انداخت و رفت.
یکی از آن چند نفری که ماسک نزده بودند موقع رفتن روی تخته سیاه کافی شاپ نوشت.
"منطقی و مهربان"
آقای غلامی توجهش جمع نوشتهی آنها بود. با دیدن جملهی نوشته شده با اخم به نویسندهی مطلب نگاه کرد و بعد به طرفم آمد.
–این مشتری چرا باید اینو بنویسه؟
شانهایی بالا انداختم.
–من چه میدونم.
پوزخند زد.
–شما چه میدونید؟
اخم کردم و به طرف آشپزخانه رفتم و زیر لب گفتم:
–به همه شک داره. نمیدانم شنید یا نه.
بالاخره ساعت کاریام تمام شد.
وقتی به ایستگاه مترو رسیدم پیامکی برایم آمد. از بانک بود.
پولی به کارتم واریز شده بود. همینطور متعجب به صفحهی گوشیام نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم که کسی که به من بدهکار نیست پس این پول از کجاست؟
همهی گزینهها را در ذهنم حلاجی میکردم که نادیا با ذوق و شوق زنگ زد و گفت که تابلوی پروانه را به قیمت خیلی خوب فروخته. با خوشحالی گفتم:
–پس این پولی که پیامکش برام امده پول اونه؟
–آره، گفتم که میفروشم.
–خیلی کارت خوب بود. آفرین خواهر فعالم. سهمت محفوظهها خیالت راحت.
خندید و گفت:
–مامان میگه فعلا پول کارهای اولمون رو باید وسایل بخریم. یعنی یه جورایی سرمایهی کار کنیم.
–باشه، پس من تو مسیر میرم برای تابلوهای بعدی وسایل و قاب میخرم.
–دستت درد نکنه، فقط آبجی یه مقدارش رو پیش خودت نگه دار کارتت خالی نباشه، یه وقت لازم میشه.
خندیدم.
–قربون تو آبجی فهمیدم برم.
–راستی یه طرح عالی برای قاب بعدی به فکرم رسیده به نظرم خیلی قشنگه.
–چه طرحی؟
–یه ماهی هفت رنگ که دم چند باله داره و تنش کوچیک باشه ولی نصف تابلو رو دمش پر کنه به نظر عالی میشه.
–اگه دوختش رو خوب دربیاریم به نظر منم قشنگ میشه. حالا من تو ذهنم یه طرحهایی دارم.
–چه طرحهایی؟
–شعر، یا متنهای کوتاه بنویسیم بعدش جواهر دوزیش کنیم.
–یعنی قشنگ میشه؟
–اگه با گلدوزی تلفیق بشه آره، البته باید امتحانش کنیم، اگه مشتری داشت ادامه میدیم.
لیلافتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت88
شب آنقدر خسته بودم که زودتر از همیشه به رختخواب رفتم. بد جور خواب به چشمهایم التماس میکرد.
گوشیام را برای آخرین بار باز کردم تا چک کنم و بخوابم، که دیدم امیرزاده پیام داده..
–سلام. خوبید؟ من فردا میام سرکار، حالم خوب شده، میخوام باهاتون صحبت کنم، چه ساعتی وقت دارید؟
خواستم تایپ کنم و جوابش را بدهم ولی پشیمان شدم.
اصلا چه لزومی دارد من با او چت کنم.
من به خودم قول داده بودم اگر امیرزاده حالش خوب شد دیگر کاری به کارش نداشته باشم. نباید زیر قولم بزنم.
دلم نمیآمد جوابش را ندهم. ولی وقتی چهرهی همسرش جلوی چشمهایم آمد دلم سوخت. این خیلی بیانصافیست.
با این فکر راحت تر میتوانم مسدودش کنم.
چشمهایم را بستم و شمارهاش را مسدود کردم.
گوشیام را خاموش کردم و زیر بالشتم گذاشتم.
پتو را تا بالای شانهام کشیدم و چشمهایم را بستم.
ولی مگر میشد که بخوابم. معلوم نبود خواب چند دقیقه پیش که آویزان چشمهایم بود کجا خودش را گم و گور کرده بود.
انگارشیپور بیدار باش برای تمام بدنم زده بودند. همه آماده باش نشسته بودند تا افکار درهم و پیچیدهام را ردیف کنند. یکی یکی تمام خاطرات امیرزاده از جلوی چشمهایم رژه میرفت.
دیگر نه خسته بودم نه خوابم میآمد.
بلند شدم و نشستم.
بغضم گرفت، من بدون او نمیتوانم.
نادیا وارد اتاق شد.
–عه نخوابیدی؟
بغضم را فرو دادم.
–خوابم پرید.
خوشحال شد.
–میخوای وسایل رو بیارم کار کنیم؟ بالاخره اون طرح ماهی رو تموم کردم.
–آره بیار. طرحت رو هم بیار ببینم.
یک ماهی زیبا روی پارچه پیاده کرده بود که بسیار خلاقانه بود به خصوص پیچ و تابهای دمش خیلی ظریف کار شده بود.
لبخند زدم.
–این معرکس نادیا، چه ماهیه قشنگی، مثل پری دریاییهاست، نه از اونم قشنگتره.
فقط واسه دوختش باید از رستا کمک بگیریم خیلی ظریف باید کار بشه.
–آره، خیلی روش زحمت کشیدم صدبار رو کاغذ پاک کردم و کشیدم تا آخرش این درامد.
مهربان نگاهش کردم.
–چقدر تو استعداد داشتی و رو نمیکردی.
–آخه نمیدونستم کجا میشه ازش استفاده کرد. الان از این کار خیلی خوشم میاد. هر چی بیشتر نقاشی میکنم طرحهای بهتری تو ذهنم میاد.
–خیلی خوبه. هرچی طرح تو ذهنت میاد همون لحظه رو کاغذ بکش تا یادت نره از همش استفاده میکنیم.
ولی الان مشکلمون اینه که چند تا تابلو همزمان یه کم سخته کار کنیم یعنی وقتمون کمه،
طرحش را کناری گذاشت.
—مامان گفت تا دوسه روز دیگه کارهای رستا تموم میشه تحویلش میده، دیگه میاد تو سنگر ما.
لبخند زدم.
–باز تو حرفهای گنده زدی، سنگر ما؟ رستا مگه غریبس؟
خندید.
–تازه مامان گفت کمکمون میکنه ولی از ما حقوق نمیخواد.
–مگه از رستا حقوق میگرفت.
–حقوق که نمیشه گفت، یه چیزهایی شبیه اون.
سرم را تکان دادم.
–تو این خونه همه از همه چی خبر دارن جز من.
–آخه خب تو همش یا سرت تو کتاباته یا سرکاری اصلا خونه نیستی.
راست میگفت، وقتی هم خانه بودم فکر امیرزاده نمیگذاشت به اطرافیانم زیاد توجه کنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت89
فردای آن روز همین که به آن طرف از خیابان رفتم. گوشهایی ایستادم و با دقت مغازهی امیر زاده را نگاه کردم.
در مغازه باز بود. خوشحال شدم. پس واقعا حالش خوب شده، خودش دیده نمیشد. چند دقیقهایی آنجا ایستادم و دقت کردم شاید خودش را هم ببینم، شاید از مغازه بیرون بیاید اما فایده نداشت.
بعضی عابران ابتدا مرا نگاه میکردند بعد مسیر نگاهم را دنبال میکردند و همینطور که از کنارم رد میشدند تا چند قدم همینطور با دقت به روبرو نگاه میکردند. انگار آنها هم دنبال چیزی میگشتند.
کاش چشمهایم تلسکوپ داشت. کاش میتوانستم داخل مغازه را ببینم.
با خودم فکر کردم چه خوب میشد یک دوربینی چیزی داشتم و از همین راه دور گوشهایی میایستادم و نگاهش میکردم.
این فکر تمام ذهنم را درگیر خودش کرد.
ولی بعد با خودم گفتم او که هر روز به کافیشاپ خواهد آمد، میتوانم ببینمش، دوربین نیاز نیست.
آن روز او به کافی شاپ نیامد، انگار همه چیز در من تمام شد. چرا نیامد؟ یعنی به خاطر این که جواب پیامش را ندادهام با من قهر کرده؟
ولی بعد به خودم نهیب زدم، اگر هم میآمد تو باید کار را به کس دیگری میسپردی و تا رفتنش به سالن نمیآمدی. مگر قولت را فراموش کردهای.
دیگر از آن روز به بعد محتاط شده بودم. کنار پیشخوان میایستادم و به در ورودی خیره میشدم، که اگر آمد به آشپزخانه بروم تا مرا نبیند.
آن روز گذشت موقع برگشتن به خانه دوباره از آن طرف خیابان رفتم. دیگر راه اصلیام شده بود باید عادت میکردم. ولی نگاهم را حریف نمیشدم. همین که میدیدم مغازهاش باز است نفس راحتی میکشیدم.
خیلی دل تنگش بودم. چطور با خودم کنار بیایم.
به خانه که رسیدم نادیا گفت که از آن تابلوی پروانه سفارش دیگری گرفته. کسب تکلیف میکرد که آیا بیعانه بگیرد یا نه.
–آره بگیر، نقشش رو روی پارچه پیاده کن، من امشب میدوزم تمومش میکنم.
با تعجب نگاهم کرد.
–قبلیه چند روز طول کشید چطوری میخوای...
همانطور که به اتاق میرفتم گفتم:
–قبلیه رو زیاد بلد نبودم. بعدشم میدونم امشب خوابم نمیبره، وقت زیاد دارم.
بدون این که لب به چیزی بزنم، روی جزوه و کتابهایم پهن شدم. فرصت خوبی بود تا طرح زدن نادیا تمام شود درسهایم را مرور کنم.
مطالب کلاسهای مجازی که صبح استاد در گروه گذاشته بود را از گوشیام مرور کردم.
مادر وارد اتاق شد.
–ناهار خوردی؟
از روی جزوه ها سرم را بلند کردم.
–میل ندارم.
کنارم نشست.
–درسته کارت زیاد شده، ولی دیگه نباید از غذا بیفتی که، باید به خودت برسی.
لبخند زورکی زدم.
–بانوی دربار امروز ناهار چه درست کرده؟
یه غذای مفید و پرخاصیت.
انگشت سبابهام را روی چانهام گذاشتم و ژست متفکری گرفتم.
–کباب؟
مادر بلند شد.
–اون کجاش پرخاصیته، باعث نقرص و هزارتا مریضی میشه.
به دنبالش رفتم.
–خب چی پختی که همهی مریضیهای ما رو ریشه کن میکنه؟
–کله جوش. سهمت رو اجاقه گرم کن بخور.
مادر درست میگفت میلم به غذا کم شده بود. اما نه به خاطر کار زیادخودم، به خاطر این که کار فکرم زیاد شده بود. دل تنگی، دوری، ندیدنش چیزهایی بودند که
نه تنها فکرم بلکه تمام اعضای بدنم را به خود مشغول کرده بود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت90
چند روزی گذشت و خبری از امیرزاده نشد. ولی در مغازهاش باز بود.
دیگر طاقتم تمام شده بود، باید فکری میکردم.
به کافی شاپ که رسیدم پشت پیشخوان رفتم شروع به سرچ کردم.
باید یک دوربین میخریدم. باید میدیدمش.
خانم نقره دیگر به سر کارش آمده بود. سرکی به گوشیام کشید و رفت.
مدتها در سایتهای مختلف گشتم، وقتی قیمتها را دیدم سرم سوت کشید.
بعد از نیم ساعت گشتن دست از پا درازتر گوشیام را بستم و کنار گذاشتم. رو به خانم نقره کردم و گفتم:
–نمیدونستم دوربین شکاری اینقدر گرونه، مگه کسی الان شکار میره؟
خانم نقره دستی به شالش کشید.
–میخوای دوربین شکاری بخری؟
نفسم را بیرون دادم.
–میخواستم بخرم، ولی دیگه پشیمون شدم.
ابروهایش بالا رفت.
–واسه چی میخوای؟
انگشتهایم را در هم گره زدم.
–واسه یه کاری لازم داشتم، ولی حالا دیگه با این قیمتها پشیمون شدم.
ماهان که اکثر اوقات بین سالن و آشپزخانه در رفت و آمد بود. گوشهایش تیز شد. جلو آمد و گفت:
–من دوربین دارم. میخواهید براتون بیارم؟
با خوشحالی پرسیدم:
–جدی میگید؟
آرنجش را روی پیشخوان گذاشت.
–آره، پارسال هدیه گرفتم.
خانم نقره گفت:
–مردم چه هدیههای لاکچری میگیرن.
ماهان از این حرف خوشش آمد.
–آره، تازه یه برند معروفه. همین فردا براتون میارم.
کمی منو من کردم.
–نه، ممنون، آخه هدیس، یه وقت میوفته میشکنه یا چیزی میشه اونوقت شرمنده میشم.
–بشکنه، اصلا مهم نیست. فدای سرتون. من که استفاده نمیکنم. حالا قبلا با بچهها کوه میرفتیم گاهی میبردم.
ولی حالا که به خاطر کرونا دیگه کوهم نمیریم.
دلم نمیخواست دوربینش را بگیرم برای همین گفتم:
–آخه منم کارم اصلا مهم نیست. بود و نبود دورببن برام...
حرفم را برید.
–من براتون میارم. شما چقدر تعارف میکنید. من که الان ازش استفادهایی ندارم.
بعد هم رفت.
دیگر مثل روزهای قبل چشم به در نمیدوختم. چون از آمدنش مایوس شده بودم.
مشتریهایمان نصف شده بود برای همین کار زیادی نداشتم.
پشت پیشخوان نشسته بودم و با خانم نقره حرف میزدیم.
صدای جرینگ جرینگ آویز در نگاهم را به آن سمت کشاند.
خودش بود. خود خودش. بالاخره آمد.
قبل از این که مرا ببیند پشت پیشخوان نشستم.
خانم نقره با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم کرد.
انگشت سبابهام را روی بینیام گذاشتم و پچ پچ کردم.
–هیچی نگو، اونور رو نگاه کن. بعدشم بیا تو اتاق تعویض لباس.
سرش را به علامت این که متوجه شده چه میگویم تکان داد.
بدون این که کسی مرا ببیند خودم را به اتاق رساندم. هر روز برای تعویض لباس به اینجا میآمدم.
بلا فاصله نقره آمد.
–چیشده؟ دختر چرا قایم باشک بازی درمیاری؟
در را پشت سرش بستم.
–نمیخوام من رو ببینه.
–کی؟
لیلافتحیپور
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برای هم خوب بخوایم
تا خدا هم برای ما خوب بخواد ...
شبت بخیر 🌹🦋
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سلام_امام_زمانم_
💖السلام علیــــــک یا بقیه الله
هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(:
من ندانم چه شود عاقبت کار بیا💔
خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا😢
🍂✨🌹
🌹#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج_
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」