#دو_خط_شعر
هرگز از گردش ایام دل آزرده مباش
بامدادیست، پی هر شب تاری آری
🍃🌸 「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام
دوستان یه خبر خوب 😊
یه دورهمی شاد و با نشاط داریم 😉
مخصوص مادران و دختران گلمون ☺️
به زودی شرایط اردوی دورهمی رو ارسال خواهم کرد👌
فقط بدونید جمعه آخر همین هفته هست 😍
امروز چه زیبا بود با دستان رنگی بچه های این سرزمین، پرچم ایران را به تصویر کشیدیم🇮🇷
تا به جهان بگوییم اگر در دوران دفاع مقدس شهدا با خون و جانشان از پرچم و مملکت دفاع کردند
ما هم در این جنگ شناختی،با فهم و بصیرتمان پای انقلاب می مانیم
و اگر لازم باشد جان میدهیم✌️
#سیزدهم_آبان
#روز_دانش_آموز
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی خوب بود😂😂😂
این #طنز کوتاه واقعا دیدن داره و توش کلی حرفه
این داستان:
😅کارخودشونه...
#سواد_رسانه
#داعش
#شاهچراغ
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش دوم دیگه قید دانشگاه رو زده بودم و به تقدیرم راضی شدم که
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش سوم
در حالیکه غیرتش جوش اومده بود و رگ گردنش ورم کرده بود داد زد : دارم به همتون میگم حق نداره بره من نمی خوام بهش افتخار کنم ... مگه از روی جنازه ی من رد بشه قزوین بره دانشگاه ...
بابا گفت : حرص نخور بابا جان من بمیرم هم نمی زارم دخترم این راه دور رو بره و برگرده ....معلوم نیست تو راه یک بلایی سرش بیاد یا تو شهر غریب گیر چه آدمایی بیفته .. نه؛؛نه محاله ...اونم فوق دیپلم ...حرفشم نزنین ...
گفتم بابا ناپیوسته میرم لیسانس می گیرم ...ولی خوب اول باید برم دانشگاه که بعد ...
دستشو گرفت جلوی منو به مسخره تو هوا حرکت داد و گفت : نا..پیوسته ..هم که باشه نمیشه بری یک کلام ، همین که گفتم .
و چهار روز بعد با مامان و بابا رفتیم قزوین و اسم منو نوشتن..
چون حرف اول و آخر رو تو خونه ی ما مامان می زد ..اون نه سر و صدا می کرد نه داد و قال,, ولی با سیاست مخصوص به خودش هر کاری رو اراده می کرد انجام می داد ...
اما این دلیل نمی شد که حامد با این مسئله کنار بیاد مثل هند جگر خوار جگر منو می خورد ..
من یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه کلاس داشتم و بقیه هفته خونه بودم .. و با چند تااز بچه های دانشگاه هم خونه شده بودیم ..... و حامد در هر فرصتی برای اینکه مچ منو بگیره یواشکی میومد قزوین و زاغ سیاه منو چوب می زد ...
تازه اونقدر ها هم زرنگ نبود که من نبینمش ..
ولی به روی خودم نمیاوردم می گفتم اونقدر بیا تا خسته بشی ....اما خیلی حرص می خوردم دلم می خواست کله شو بکنم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش چهارم
و اون روز اولین خواستگار من می خواست بیاد ..
میوه و شیرینی ها رو گذاشتیم رو میز و همه چیز حاضر بود که حامد از دانشگاه اومد ..یک ژست مردونه به خودش گرفت و گفت : چه خبرمامان ؟ ..
مامان گفت: علیک سلام ..خبر خوشی ، می خواد برای نیلوفر خواستگار بیاد ...
گفت : ای بابا ..نیلوفر داره درس می خونه برای چی می خوای شوهرش بدی ؟
مامان گفت : تو به این کارا دخالت نکن پسرم دختره دیگه نمی تونم ترشی بندازمش که ...
گفت : نه خیر لازم نکرده ..الان زوده به موقعش شوهر می کنه ..
مامان گفت : چیه ؟ می خوای بره سر کوچه و خیابون شوهر پیدا کنه ؟ اونوقت تو راضی میشی ؟
گفت : غلط می کنه ..هر وقت من گفتم حالا زوده ...
با تندی گفتم : تو مشکلت با من چیه حامد ؟ دانشگاه نرم ..شوهر نکنم ..نفس نکشم که آقا خوشش نمیاد ..برو بابا .. از لج توام شده زن همین اولی میشم و از دست تو یکی خلاص ....مُردم اینقدر تو کار من دخالت کردی ....
الهی یک دختر بشینه زیر پات و زنت بشه ما هم یک نفس راحت بکشیم ...
گفت : خیلی پر رو شدی ..چیه شوهر می خوای بی حیا ؟ ..
گفتم : آره ...آره حامد جان حالا چی میگی ؟ بزن منو ..بازم بزن ..دستت که مثل دم سگ تکون می خوره ...
گفت : مامانننن بگو دهنشو ببنده و گرنه بد می ببینه ها.....
مامان گفت : نیلوفر برو حاضر شو مادر الان پیداشون میشه ...
بابا رفته بودخرید .... از راه که رسید و داشت کفشش رو در میاورد گفت : چه خبرتونه صداتون تا اون سر شهر میاد ...
حامد نگاهی به من کرد و با حرص گفت : برو گمشو لیاقت نداری ..بیعشور تو الان شوهر می خوای چیکار ؟
و...رفت تو اتاقشو در رو زد بهم ..
مامان گفت: ندا غذای داداشت رو ببرتو اتاقش بخوره ..الهی بگردمش پسرمو , برای خواهرش غیرتی شده ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- چگونه سرحال و مثبت باشیم ؟
°•لبخند بزنید.(تو هرشرایطی که هستید لبخند بزنید.)
°•ورزش کنید.
°•استرس رو از خودتون دور کنید.
°•ساعت خوابتون رو تنظیم کنید.
°•هر صبح که از خواب بیدار میشید
°•شکرگزار باشید.
°•کسی رو قضاوت نکنید.
°•هدفهاتونو مرور کنید.
°•آهنگ های شاد گوش بدید.
°•برقصید.
°•جملات مثبت و انگیزشی بخونید.
°•ریسک کنید و کارهای جدید انجام بدید.
°•کینهای نباشید.
°•دیگران رو تشویق کنید
°•از اینکه ار دیگران کمک بگیرید هراس نداشته باشید.
°•عاشق زندگی باشید و از تمام لحظاتش لذت ببرید.
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز زیبا در جنگل های رودبار، استان گیلان
#ایرانگردی
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
#پرسش_پاسخ ⁉️ از کجا بدانم نوجوان موفقی هستم یا خیر؟ ✅ پرسش شما نشان میدهد که انگیزه پیشرفت خوب
#ادامه_مطلب
#پرسش_پاسخ
2⃣ به همه نیازهای خود توجه میکنید.
✅ رشد خوب و تحول، زمانی اتفاق میافتد که به همه نیازهای خود، پاسخ صحیح بدهیم.
🚫شما به عنوان نوجوان با نیازهایی گوناگونی روبرو هستید که غفلت از هر کدام یا دادن پاسخ نادرست به آنها، میتواند از موفقیت شما جلوگیری کند.
🔺 به عنوان مثال، توجه به نیازهای معنوی، در کنار نیاز به غذا، خواب، تفریح، ارتباط با دوستان، رشد علمی، یادگیری مهارتهای جدید و اطلاع از فناوریهای روز، میتواند سبدی از این موفقیت را تشکیل دهد.
💐ادامه دارد...
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش سوم در حالیکه غیرتش جوش اومده بود و رگ گردنش ورم کرده بو
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش پنجم
گفتم : واقعا که مامان خانم ؛؛ شما بهش رو میدی ...
خونه ی ما جنوبی بود .. از در که وارد می شدیم چهار پله سمت راست میرفت بالا و سمت چپ چهار پله میرفت تو زیر زمین .. ما اونجا رو به یک خانم و آقای پیر اجاره داده بودیم ..و بابا می خواست درستش کنه تا وقتی حامد زن گرفت بیاد اونجا زندگی کنه ....
ندا پشت پنجره سرک می کشید که کی خواستگارا از راه می رسن به ما خبر بده ...
که با صدای بلند گفت : مثل اینکه اومدن .. یک ماشین نگه داشت ..
من فورا دویدم که یک نگاهی به خودم بندازم ...
ندا گفت : وای ..چه ماشینی ؟ مامان آخرین مدل ..وای..چه دسته گلی ....اصلا چه دامادی ؛؛ نیلوفر ..بدو بیا نگاه کن ..خیلی خوبه ..
مامان گفت : بیا کنار می بینن تو رو بد میشه ....ندا تو برو تو اتاق جلو نیا ....
از اینکه اولین خواستگارم درست و حسابی بود به خودم مغرور شدم ...
خوب بایدم اینطوری باشه عیبی ندارم که دانشگاه هم میرم تازه ...
منم با مامان بابا ازشون استقبال کردم ..
در اولین نگاه فهمیدم این همونی هست که من می خواستم ..قد بلند چهار شونه و خوش قیافه .. حتی مادر و خواهرشم خیلی شیک و آنچنانی بودن ..همه که نشستن تازه عذاب شروع شد ..
کسی نمی دونست چی بگه ..اونا هم انگار ماست خوردن بودن ..
یکم با دستم بازی کردم ..کنار شالم رو لوله کردم و باز کردم لوله کردم و باز کردم ...
مامان گفت : خوش اومدین ..چیزه ، نیلوفر جان بی زحمت چایی بیار دختر م ...
بلند شدم و رفتم ...تا رسیدم تو آشپز خونه که خوشبختانه اوپن نبود
گفتم : اوووف چه کار سختی ..خدایا ده تا شمع نذر امام زاده صالح می کنم ...باشه,, باشه ده تام نمک همین بشه و من از دست حامد خلاص بشم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش ششم
چایی رو جلوی مامانش گرفتم ..
با ناز گفت : نه مرسی میل ندارم ..
جلوی خواهرش گرفتم ..با ناز و ادا گفت : ممنون منم میل ندارم ما اهل چایی نیستیم ..
گفتم نسکافه میل دارین ؟ بیارم ؟
گفت : نه چیزی نمی خوایم ...
پسر مربوطه گفت : من چایی می خورم ..سینی رو گرفتم جلوش ..
بر داشت و نگاهی خریداران به من کرد و گفت : دست شما درد نکنه ...تو دلم گفتم وای چه ادوکلنی ..چه تیپی ...چه نگاهی ... جای حامد خالی ....
مادرش از من پرسید : شما دانشگاه میرین ؟
گفتم بله ...
گفت : چی می خونین ؟ ..
گفتم حسابداری ...
گفت : واقعا ؟ کسی که شما رو معرفی کرد گفت یک رشته ی خوب قبول شدین ...
من و مامان سکوت کردیم ..نمی دونم چرا ؟ بابا پرسید آقا به چه کاری مشغولن ؟
خودش گفت : تجارت قربان ...با پدر کار می کنم ....و بعد سر حرف باز شد کلی با بابا حرف زدن ...
مامان پذیرایی کرد و مجلس گرم شد ..من می دیدم که مادر و خواهرش منو زیر چشمی نگاه می کنن .. و موقع رفتن وقتی با مامان دست می داد گفت انشالله دوباره خدمت می رسیم ...