بگرد نگاه کن
پارت91
–همین آقای امیرزاده دیگه.
با چشمگرد نگاهم کرد.
–وا چرا؟
–خب دیگه، میشه تا این بره تو توی سالن باشی؟ ببخشیدا.
–خواهش میکنم کاری نیست که حالا یه ربع بیست دقیقه صبحانش رو میخوره میره دیگه، فقط اگر کسی سراغت رو گرفت چی بگم؟
–نمیدونم، خودت یه چیزی بگو.
مرموزانه نگاهم کرد.
–یعنی اگه این هر روز بیاد اینجا تو میخوای قایم شی؟ نه به اون که چند روزه خیره به در مونده بودی، نه به حالا که اون امده اونوقت تو نمیخوای ببینیش.
نگاهم را به زمین دوختم.
سرش را تکان داد.
–از دست شما جوونا، آدم سر از کاراتون درنمیاره.
بعد از رفتن خانم نقره روی گنجهایی که در انتهای اتاق بود نشستم و به حرفش فکر کردم.
راست میگفت اگر او هر روز بیاید چه؟ نمیشود که هر روز خودم را مخفی کنم.
اصلا چطور میشود دلتنگ کسی باشی و نخواهی ببینیاش. باید فکر دیگری میکردم.
هنوز پنج دقیقه هم نشده بود که خانم نقره وارد اتاق شد و گفت:
–این که بلند شد رفت که،
از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم.
–رفت؟
–آره، چیزی هم سفارش نداد.
مبهوت نگاهش کردم.
–پس چرا امده بود؟
با دلسوزی گفت:
–فکر کنم امده بود تو رو ببینه، چون سراغت رو گرفت.
قلبم به تپش افتاد.
–چی گفت؟
–رفتم سر میزش سفارش بگیرم. باهاش احوالپرسی کردم و پرسیدم چرا چند وقته افتخار نمیدید بیایید کافیشاپ.
گفت که مریض بوده.
بعد گفتم معلومه، لاغر شدید.
الهی بمیرم اونقدر حجب و حیا داشت نگاهش رو انداخت پایین آروم گفت، مریضیه دیگه.
با خودم فکر کردم اگر من به جای خانم نقره این حرفها را میزدم کلی حرف داشت که بگوید و حتما نگاهش را از صورتم برنمیداشت.
عجولانه پرسیدم.
–خب بعدش چی گفت؟
–هیچی دیگه مدام نگاهش به اطراف بود معلوم بود دنبالت میگرده بعد پرسید:
ببخشید خانم حصیری نیومدن؟
گفتم چرا ولی دستشون بند بود من جاشون امدم.
یعنی اونقدر ناراحت شد که دلم براش کباب شد. بعد گوشیش رو برداشت و صفحهاش رو نگاه کرد.
پرسیدم چی میل دارید؟
گفت فعلا میشه یه لیوان آب بیارید.
امدم براش آب ببرم، رفتم دیدم نیست.
به نظرم بهش برخورد.
نگران پرسیدم:
–یعنی با ناراحتی رفت؟
خانم نقره روی گنجهایی که من قبلا نشسته بودم نشست.
–آره دیگه، اینجور وقتا مردا خیلی بهشون برمیخوره، حالا این آقای امیرزاده بیشتر بهش برمیخوره چون مردتره، دیدی مدلش خیلی مردونس، میفهمی چی میگم که؟
من فقط با غم نگاهش کردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت92
نمیفهمیدم چه میگفت، تنها چیزی که میفهمیدم ناراحتی امیرزاده بود که دلم را آتش میزد.
خانم نقره از جایش بلند شد و نگاهی به گنجه کرد و زمزمه کرد.
–نمیدونم هر دفعه این ماهان چی با خودش میاره میزاره تو این کمد درشم همیشه قفل میکنه. بعد رو به من ادامه داد:
–دقت کردی؟ بعضیروزا یه نایلون سیاه با خودش میاره میزاره اینجا رفتنی هم با خودش میبره.
حرفش را نشنیده گرفتم و پرسیدم.
–آقای غلامی هم دیدش؟
–ماهان رو؟
–نه بابا، امیرزاده رو میگم.
–آهان، آره، خیلی هم تعجب کرد که امیرزاده سفارش نداده رفت
آقای امیرزاده قبل از رفتنش رو تخته سیاه یه چیزی نوشت و رفت،
چون من که با بطری آب وارد سالن شدم دیدم آقای غلامی بلند شده بره ببینه که اون چی نوشته. فکر کرده از کافی شاپ ناراضی بوده که چیزی سفارش نداده رفته واسه همین روی تخته انتقادی چیزی نوشته.
منم رفتم ببینم آقای غلامی چی رو داره نگاه میکنه.
اشاره کرد به تخته و گفت:
–امیرزاده نوشته.
دستپاچه به طرف در اتاق رفتم که زودتر بروم ببینم امیرزاده چه نوشته.
خانم نقره دستم را گرفت.
–الان نری جلوی تابلوها.
ایستادم و متعجب نگاهش کردم.
–چرا؟
–خودت میدونی که آقای غلامی چقدر روی مشتریهاش حساسه، یه وقت میری تابلو بازی درمیاری، میفهمه همهی اینا زیر سر توئه. چون از من پرسید امیرزاده چی میگفت، چرا سفارش نداد.
منم تا تونستم ماله کشیدم.
–چطوری ماله کشیدی؟
–گفتم بنده خدا کرونا داشته، تازه حالش خوب شده، انگار هنوزم میلش به غذا نمیکشه، امده بوده صبحونه بخوره ولی یه کم ضعف کرد فکر کنم رفت استراحت کنه.
آقای غلامی دوباره به نوشتهی تخته سیاه نگاه کرد و گفت:
–پس واسه همین اینو نوشته، واقعا درست نوشته روزای تلخیه این روزا.
حالا تو دعا کن، آقای غلامی کرونا نگیره چون میفهمه کروناییها اتفاقا اشتهاشون باز میشه.
–خوب ماله نکشیدی، این که همش شد دستانداز.
خندید و دفترچه سفارش را به دستم داد.
–دیگه من در این حد بلدم. بگیر برو سرکارت.
دفترچه را گرفتم.
–مگه رو تابلو چی نوشته بود؟
عمیق نگاهم کرد.
–فکر کنم واسه تو پیغام گذاشته. آخه دختر تو چیکارش داری؟ بزار بچهی مردم زندگیش رو بکنه،
–من؟
–نه، عمم، تو از همون روز اول اینو هوایی کردی. یعنی نزاشتی یه دو روز از ورودت بگذره با اون چشات.
همان موقع در با ضرب باز شد و آقای غلامی جلوی در ظاهر شد و
با اخم گفت:
–مشتری اونجا معطله شما اینجا جلسه گرفتین؟ چه حرف خصوصی دارید که تو سالن نمیتونید بزنید؟
خانم نقره دست و پایش را گم کرد و با لکنت گفت:
–هیچی، من امدم دفتر سفارش رو به خانم حصیری بدم. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. من هم سربهزیر بیحرف از اتاق بیرون رفتم.
وارد سالن که شدم مشغول مشتریها شدم. ولی تمام فکر و ذهنم پیش تابلو بود.
پشت تابلو به طرف سالن بود و رویش به طرف در ورودی. چون در کافی شاپ شیشهایی بود عابران از پیاده رو میتوانستند آن را ببینند. ولی کسانی که داخل سالن بودند به تابلو دید نداشتند.
بالاخره از یک فرصت استفاده کردم و خودم را به تابلو رساندم.
با خط درشت نوشته بود.
"این روزها تلخ میگذرد."
وقتی جملهاش را خواندم بغض گلویم را گرفت. زمزمه کردم.
–خیلی تلخ میگذره.
خواندن جملهاش باعث شد تلخی لحظاتم بیشتر شود، دلتنگتر شوم و بیشتر از قبل برای دیدنش لحظهشماری کنم.
دوباره این بغض لعنتی، دوباره دلتنگی...
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت93
صدای آقای غلامی مرا به خودم آورد.
–اونو پاکش کن، مردم به اندازهی کافی تو این وضعیت تو فشار هستن و خودشون تلخ هستن.
دلم نمیخواست پاکش کنم. انگار با نگاه کردن به دستخطش دلخوش میشدم. باید چیزی برای خودم نگه میداشتم. تخته پاک کن را برداشتم و ریز ریز کلمهی "تلخ "را از وسط جمله پاک کردم.
"این روزها میگذرد."
ایستادم و زل زدم به دستخطش، کم کم اشک در چشمهایم جمع شد.
آقای غلامی چپ چپ نگاهم کرد.
–تو کار نداری؟ من نمیدونم چرا هر کس میاد اینجا تو رو میبینه میره یه چیزی پای تخته سیاه مینویسه. خواستم بگویم امیرزاده که اصلا مرا ندید. ولی خودم را لو ندادم. او ادامه داد:
–این امیرزاده اینجوری نبود، اهل نوشتن و این چیزا که اصلا نبود.
سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. انگار عادت کرده بود سر هر چیزی به من گیر بدهد.
به جلوی در خانهمان که رسیدم دیدم محمد امین با چند تابلوی نقاشی آنجا ایستاده.
نقاشیها آشنا بودند.
پرسیدم:
–محمد امین اینا رو نادیا کشیده؟
تابلوها را در جعبه پلاستیکی جابهجا کرد.
–آره، میخوام ببرم دوشنبه بازار بفروشمشون.
خندیدم.
–آخه تو دوشنبه بازار کی تابلو نقاشی میخره؟
اخم ریزی کرد.
–چرا نمیخرن. من به نادیا قول دادم بفروشمشون. ناراحت بود گفت اینترنتی کسی نخریده منم گفتم بده من ببرم بفروشم.
تعجب زده گفتم:
–مگه الکیه، باید اونجا غرفه داشته باشی.
–میدونم، با یه غرفه دار دوست شدم گفت بیار بزار کنار وسایل من بفروش.
خم شدم و به طرحها نگاهی انداختم.
–ولی فکرکنم اینا طرحهای جواهر دوزیه منهها.
–نه، اینا فرق داره، از هر کدوم دوتا کشیده.
سرم را تکان دادم.
–این دختر چقدر زرنگه. این همه قاب رو از کجا خرید؟
–من براش خریدم.
زمزمه کردم.
–همه هم ماشالا دنبال کسب درآمدید.
جعبه را که روی زمین بود را بلند کرد.
–چی میگی؟
–هیچی، بیا برو ببینیم چیکار میکنی، انشالله که بفروشی.
همه در خانه مشغول کار بودند. مادر و نادیا آنچنان سرگرم کارشان بودند که متوجهی ورود من نشدند.
کیفم را روی مبل گذاشتم و به مادر گفتم:
–سلام خانم فعال، میبینم که سخت مشغولی.
مادر سرش را بلند کرد.
–سلام. خسته نباشی. دیگه چیکار کنم، نادیا همش میگه عقبیم، عقبیم، منم میخوام برسونم.
نادیا تبلت به دست به سالن آمد.
–تلما، دوتا دیگه تابلو سفارش گرفتم. بهشون گفتم یک هفتهایی به دستشون میرسونما زود باش لباست رو عوض کن بیا بدوز.
مادر گفت:
–بزار بیچاره از راه برسه، یه چیزی بخوره بعد.
همانطور که به طرف اتاق میرفتم گفتم:
–اشتها ندارم مامان. الان میام کمک.
واقعا اشتهایم کم شده بود. انگار وقتی قلبم غمگین بود، معدهام از کار میافتاد.
نادیا وارد اتاق شد.
–در حین کارت میتونی ناهارتم بخوریا.
به رویش لبخند زدم.
–میبینم که کنار این کار واسه خودت یه کار دیگه جور کردی.
خندید.
–یهو به سرم زد. گفتم ببینم فروش میره، امتحانیه.
تحسین آمیز نگاهش کردم.
–باید تو رو به عنوان کم سنترین کار آفرین ببرن تو تلویزیون نشون بدن. اصلا اگرم کارت نگیره همین که همت کردی انجامش دادی خیلی هنره.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت94
تقریبا هر چند روز درمیان پیامک واریز پول تابلوها برایم میآمد.
دستم باز تر شده بود. با نادیا تصمیم گرفتیم چند تابلوی دیگر که فروختیم برویم و برای بچههای ساره لباس بخریم.
آقا ماهان با اشاره صدایم کرد.
کنار اتاق تعویض لباس ایستاده بود و یک نایلون مشگی دستش بود.
به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم.
به اطراف نگاهی انداخت، مثل کسایی که میخواهند کار خلافی کنند اشاره کرد که به داخل اتاق برویم.
خودش جلوتر در را باز کرد و اشاره کرد که من وارد شوم. وقتی وارد اتاق شدم نایلون را به دستم داد.
کنجکاو فوری دستم را داخل نایلون بردم. همان دوربینی بود که قرار بود برایم بیاورد.
با تعجب نگاهش کردم.
–خب اینو همونجا بهم میدادید چرا اینقدر قضیه رو پلیسی کردید.
–نمیبینی این غلامی به همه گیر میده، حالا فکر میکنه دوربین رو آوردیم جاسوسیه اونو بکنیم. مگه نمیبینی به خودشم شک داره.
شانهایی بالا انداختم.
–اینجوری که بدتره، چون نمیدونه قضیه چیه ممکنه فکرای بدتری بکنه.
دستش را در هوا تکان داد.
–ولش کن بابا.
نگاهم را به دوربین دادم.
یک دوربین مشگی رنگ که وسط دو لنزش یک شیء تیله مانند بود که چند درجه رویش درج شده بود.
پرسیدم:
– این درجه ها چیه؟
–وقتی دارید از لنزها نگاه میکنید نباید دیدتون تار باشه اگر تار بود با این درجه تنظیم میکنید.
حلقههای فوکوس هم برای خودشون درجه بندی جدا دارن.
البته الان تنظیم شده ولی باز بستگی به دوری و نزدیکی جایی داره که میخواهید ببینید. نسبت به مسافت همون شی باید دوباره تنظیم بشه.
بعد گفت که از لنزهای دوربین نگاه کنم و دوباره توضیحاتی داد.
سایز دوربین بزرگ نبود. راحت داخل کیفم جا شد.
از ماهان تشکر کردم.
–ممنون زود بهتون برمیگردونم.
لبهایش را بیرون داد.
–من که لازمش ندارم حالا پیشتون باشه.
دل تو دلم نبود که زودتر ساعت کاریام تمام شود و بروم و با دوربین ببینمش. آنقدر بیتاب دیدنش بودم که گذشت هر ثانیه برایم طولانیتر از هر زمان دیگری بود.
از کافی شاپ که بیرون آمدم با عجله از عرض خیابان رد شدم.
تپشهای قلبم دستپاچهام میکرد. حال آدمی را داشتم که میخواهد کار خلافی را انجام دهد.
چشمهایم همهاطراف را از نظر میگذراند. برعکس روزهای قبل صورت همهی عابران را نگاه میکردم. همهعادی بودند و با آرامش راه میرفتند. سعی کردم من هم آرام باشم.
دستم را داخل کیفم بردم و دوربین را لمس کردم. سر جایش بود.
در سمت راست پیاده رو درختهای تنومندی بودند که با فاصلهی کمی از هم قرار داشتند.
دنبال یک جای مناسب میگشتم که زیاد جلب توجه نکنم.
بالاخره کنار یک درخت تنومند که اطرافش هم بوتههای پرپشت یوکا کاشته شده بود ایستادم.
پشتم را به پیاده رو کردم تا از دید عابران در امان باشم.
ماشینهایی که از خیابان رد میشدند میتوانستند مرا ببینند. ولی چه اهمیتی داشت.
دوربین را از کیفم خارج کردم و طبق حرفهایی که ماهان گفته بود تنظیم کردم.
دوربین را جلوی چشمم قرار دادم.
بین دو خیابان یک بلوار پهن بود که یک ردیف درخت در آنجا کاشته شده بود و همین فاصله را بیشتر میکرد. آن طرف بلوار خیابان بود و بعد پیاده رو و بعد از آن مغازهی او.
بعد از کمی جستجو با دوربین بالاخره، تن عریان درخت چنار روبروی مغازه در لنز دوربین قرار گرفت.
حتی گنجشکهایی که روی درخت دنبال هم میکردند را واضح میدیدم. دوربین را پایینتر آوردم. ویترین رنگی مغازهاش پدیدار شد.
در مغازه باز بود. نایلونی که از جلوی در آویزان کرده بود قبلا نبود.
حتما به خاطر جلوگیری از هوای سرد پاییزی نصبش کرده بود.
لنز دوربین را کمی چرخاندم و روی نایلون و بعد شیشهی ویترین زوم کردم.
لرزش دستهایم را حس میکردم.
احساس میکردم قلبم وارد لنزهای دوربین شده و آنجا میتپد.
صدای شخصی را شنیدم که گفت:
–جاسوسی کی رو میکنی؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
همه ی ما شب انتخابی خواهیم داشت
که به صف عاشورایی ها بپیوندیم
یا که از معرکهی جهاد فرار کنیم...
✨شهید محمودرضا بیضایی
شبتون بخیر ... 🌹😘
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام مهربان پدرم،
مهدی جان
دلتنگم پدر ...
دلتنگ روزهای خوب ، شادیهای بیدلواپسی ...
دلتنگ کوچههای خوشبخت،
شهر بیحسرت،
صورتهای پرلبخند ...
دلتنگم پدر ...
دلتنگ آمدنتان ...
دلتنگ روزی که عطر آرامش
در هوای زمین بپیچد ...
دلتنگ روزی که آسمان
از شکوه شاپرکهای امید پُر شود ...
دلتنگم پدر ...
دلتنگ دیدارتان ...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
#امام_زمان عجلاللهفرجه
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دو_خط_شعر
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند
#سعدی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸یکشنبه تون گلباران
🌾امیدوارم نگاه پرمهر خدا
🌾همراه لحظه هاتون باشه
🌸روزتون زیبا و در پناه خدا
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
الهے
امروز
هیـچ قلبے
گرفتہ نباشہ
خوش وهرچے خوبیہ
خداست براےهمہ
خوبان رقم بخـــوره
آرامــــ ـــش مهمـــــون
همیشــ ــ ـگے دلاتـ ــ ــون
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شب رفت صبوح آمد
غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد
تا باد چنین بادا...!
#مولانا
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
گزارش تصویری
همایش شاخ نبات
به مناسبت روز دانش آموز
سینما بهاران
در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۳
دخترای گلمون خیلی خیلی خوش آمدید👌💚
به ما که خوش گذشت در کنار شما بودیم
به شما چی عزیزان دل ؟🤔
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش تصویری
همخوانی دختران شاخ نبات
روز دانش آموز سینما بهاران
همایش شاخ نباتی ها
در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۳
دخترا گل کاشتید ممنون 😊😍👏
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
بیانیه مادارانه 🥲🤭
خلاقیت تو تربیت که میگن اینه 😊
#تربیت_کودک
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」