eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
423 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
. بیانیه مادارانه 🥲🤭 خلاقیت تو تربیت که میگن اینه 😊 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇 🔘 انیمیشن زیبا از فلسطین 📌 (تبیین و تبلیغ حماسه جبهه مقاومت) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🚨 سید حسن نصرالله : در جنگ سال ۲۰۰۶ زمانی که هیچ افق روشنی نبود، آیت الله خامنه ای به ما گفت: حزب الله پیروز است! و بعد چند روز پیروزی محقق شد، باز هم چند روز پیش فرمودن و مقاومت قطعا پیروز خواهد شد. 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 📌 بزرگ بودن به سن و سال نیست... 👤 مبارزه با استکبار کار آدم‌های بزرگه. ولی اینکه چه کسی معنی بزرگ‌شدن رو تعریف می‌کنه، مهمه. ما تو مکتبمون رهبری داریم که امیدش به دبستانی‌ها بود و نوزادان توی گهواره رو یار خودش می‌دونست. تو کدوم نظام جهان، این هویت‌بخشی و شخصیت‌بخشی وجود داره؟ 🏳 رهبر ما نشون داد که بزرگ‌بودن و یار عج بودن به سن و سال نیست. تو تقویم و گذشتهٔ ما هم اینطور ثبت شده که روز دانش‌آموز با روز مبارزه با استکبار جهانی، یکیه. 🔗 تلنگر ؛ به مناسبت روز ملی مبارزه با استکبار جهانی و روز دانش‌آموز ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🎥 تجمع بی‌سابقه مردم اندونزی در حمایت از ─────⊰⁛🇵🇸⁛⊱───── ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گیم سوالات 😁 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگرد نگاه کن پارت95 با عجله دوربین را از جلوی چشمهایم کنار زدم و دنبال صاحب صدا گشتم. مردی سوار ماشین سفید رنگی بود و از خیابان متوجه‌ی من شده بود و قصد آزار داشت. تا نگاهش کردم خندید و پایش را روی پدال گاز گذاشت در خیابان ناپدید شد. زمزمه کردم. –مردم آزار، نصف عمرم رفت. دوباره دوربین را روی چشمهایم تنظیم کردم. امیرزاده از مغازه بیرون آمده بود و به طرف کافی‌شاپ نگاه می‌کرد. دوربین را رویش زوم کردم. یک پلیور مشگی تنش بود و با یک شلوار کتان تیره رنگ. دستهایش را در جیبش برده بود و جلوی مغازه به این طرف و آن طرف می‌رفت. گاهی می‌ایستاد و به طرف کافی‌شاپ نگاه می‌کرد. احتمالا امید داشت که شاید امروز می‌خواهم از طرف مغازه‌ی او به خانه برگردم. با دیدنش لبخند از روی لبهای محو نمیشد. کمی آرام شدم و حالم بهتر شد. زوم دوربین را بیشتر کردم و به چشم‌هایش نگاه کردم. حتی گود شدن چشم‌هایش مشخص بود. همانطور که مشغول نگاه کردنش بودم. سرش را چرخاند و دقیقا به طرفم نگاه کرد. انگار مرا می‌دید چون زاویه‌ی نگاهش دقیقا به طرف من بود. چشم‌هایش را ریز کرد تا دقیق‌تر ببیند. دلهره تمام جودم را گرفت. دوربین را از جلوی چشم‌هایم کنار زدم و نگاهش کردم. درست بود مرا نگاه می‌کرد. بلافاصله دوربین را داخل کیفم گذاشتم و از باغچه بیرون آمدم و دیگر به آن طرف نگاه نکردم و با سرعت به طرف خانه راه افتادم. دلم مثل سیرو سرکه می‌جوشید. خدایا نکند مرا دیده باشد؟ حالا اگر هم دیده باشد فکر نکنم تشخیص دهد که من بوده‌ام. با این دلداریها که خودم را دادم کمی آرام گرفتم. چند پیامک روی گوشی‌ام آمد، نادیا دوباره چند تابلو فروخته بود. خوشحالی‌ام چند برابر شد. در راه خانه برای بچه‌های ساره لباس خریدم. قبلا زنگ زده بودم و سایز بچه‌هایش را پرسیده بودم. کمی هم برای خانه گوشت و مرغ خریدم. می‌دانستم مادر خوشحال می‌شود. برای بچه‌ها هم کمی تنقلات خریدم. به رستا هم زنگ زدم و برای شام دعوتشان کردم. آن روز اشتهایم باز شده بود. از مادر و نادیا خواستم که آنها فقط کارهای مربوط به تابلوها را انجام دهند. پختن شام و کارهای آشپزخانه وخانه هم به عهده‌ی من. از دیدن امیرزاده انرژی گرفته بودم و می‌خواستم این انرژی را خرج خانواده‌ام کنم. مادر با نخ و سوزن و پارچه به دست به آشپزخانه آمد. روی تنها صندلی آشپزخانه نشست و همانطور که مشغول دوختن بود گفت: –میگم مادر کاش پولاتو اینجوری خرج نکنی؟ ران مرغی که در دستم بود را داخل ماهی تابه انداختم، شروع به جلیز و ولیز کرد. –مگه چطوری خرج کردم؟ اشاره‌ایی به چیزیهایی که خریده بودم و گوشه‌ی آشپزخانه بود کرد. –همینا دیگه، پولاتو بزار واسه خودت، بعدا لازمت میشه، بالاخره میخوای ازدواج کنی هزار تا خرج داری مادر. جمع کن اون موقع... نگذاشتم ادامه دهد. –مامان این پول که تنها مال من نیست، همه داریم کار می‌کنیم پس باید جوری خرج بشه که همه استفاده کنیم. البته یه مقدار از پول نادیا رو بهش دادم. ولی بهش گفتم بقیه‌اش رو از این به بعد میدم مامان برات جمع کنه. مادر سوزن را در دستش نگه داشت. –قبول کرد؟ لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                   •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
بگرد نگاه کن پارت96 –آره، من بگم قبول میکنه، تازه پول تابلو نقاشیهاشم که چندتاش فروش رفته همه رو داده به من. منم میدم به شما. مادر با خوشحالی گفت: –باشه، بده براش جمع کنم، یه چند وقت دیگه که پولاش زیاد شد.میرم یه پلاک زنجیر طلای سبک براش میخرم که هم بندازه کردنش، هم یه پس‌اندازی براش بشه. تو خودتم این کار رو بکن. من راضی‌ام. –ولی من خودم دلم می‌خواد واسه خونه خرید کنم. نگاهم کرد. –میدونم مادر، ولی بزار خریدهای‌ خونه رو پدر و برادرت انجام بدن. بالاخره اونا مردای خونه هستن. یه وقت غرورشون میشکنه. الانم این گوشتا رو زودتر بشور و بسته بندی کن از جلوی چشم بردار. حرفی هم از خریدت نزن. بعد سرش را پایین انداخت و تند تند دوختنش را ادامه داد. عمیق نگاهش کردم. مادر است دیگر، تا رو پودش را با محبت بافته‌اند. حواسش به همه جا هست. به اقتدار پدر و برادرم، به پس‌انداز من و نادیا، به ازدواج و آینده‌مان. نگاهم به انگشتهایش افتاد. رد سوزن بر روی انگشت سبابه‌اش مانده بود. دیگر دستش تند شده بود روزی یک تابلو می‌دوخت. در کنار تمام کارهای خانه بیشتر از همه‌ی ما کار می‌کرد ولی اعتراضی نمی‌کرد. غصه‌ی همه را می‌خورد جز خودش. ران دیگر مرغ را داخل تابه انداختم. –مامان. بدون این که نگاهم کند جواب داد. –هوم. –میگم شما خیلی بابا رو دوست دارید؟ سرش را بلند کرد و لبخند پهنی زد. –چی شده از این سوالا می‌پرسی؟ با کفگیر تکه‌های مرغها را در تابه جابه‌جا کردم. –آخه ندیدم هیچ وقت سر بابا غر بزنید یا با هم دعوا کنید. خیلی جاها بابا یه حرفهایی زده که من با خودم گفتم امکان نداره مامان قبول کنه، ولی شما رو حرفش حرف نزدید. من گاهی جای شما حرص خوردم ولی شما یه جوری رفتار کردید که انگار با میل و رغبت دارید اون کار رو انجام میدید. البته بابا هم همیشه هوای شما رو داره ها. اصلا انگار عاشق هم هستید. البته چه حرفی میزنم اگه همدیگه رو دوست نداشتید که ازدواج نمی‌کردید. مادر سوزش را بر بدن سپید پارچه فرو کرد. –پدرت اصلا انتخاب من نبود. پدر و مادرم بهم گفتن که پسر خوبیه باهاش ازدواج کن. منم حرفی نزدم. یعنی اونقدر واسه حرف پدر و مادرم احترام قائل بودم که قبول کردم. –یعنی دوسش نداشتید؟ –نه. چشم‌هایم گرد شد. –ولی الان که خیلی... دوباره لبخند زد. –اون موقع دوسش نداشتم. ولی بعد از ازدواجمون کم‌کم بهش علاقمند شدم. تکه‌های مرغ را پشت و رو کردم. –پس یعنی خیلی باهاتون مهربون بود که دلتونو برده؟ نخ را از سوزن جدا کرد. –نه والا، اصلا فکر کنم اون موقع بابات نمی‌دونست مهربونی یعنی چی. اتفاقا خیلی هم بد اخلاق بود. با کوچکترین مشکلی به هم می‌ریخت. نخ گلبهی رنگ را از جعبه‌ی نخ‌ها که روی کانتر بود برداشت. وقتی مرا سراپا گوش دید ادامه داد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                  •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´