「شاخ ݩݕاٺツ」
#پرسش_پاسخ ⁉️ از کجا بدانم نوجوان موفقی هستم یا خیر؟ ✅ پرسش شما نشان میدهد که انگیزه پیشرفت خوب
#ادامه_مطلب
#پرسش_پاسخ
2⃣ به همه نیازهای خود توجه میکنید.
✅ رشد خوب و تحول، زمانی اتفاق میافتد که به همه نیازهای خود، پاسخ صحیح بدهیم.
🚫شما به عنوان نوجوان با نیازهایی گوناگونی روبرو هستید که غفلت از هر کدام یا دادن پاسخ نادرست به آنها، میتواند از موفقیت شما جلوگیری کند.
🔺 به عنوان مثال، توجه به نیازهای معنوی، در کنار نیاز به غذا، خواب، تفریح، ارتباط با دوستان، رشد علمی، یادگیری مهارتهای جدید و اطلاع از فناوریهای روز، میتواند سبدی از این موفقیت را تشکیل دهد.
💐ادامه دارد...
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش سوم در حالیکه غیرتش جوش اومده بود و رگ گردنش ورم کرده بو
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش پنجم
گفتم : واقعا که مامان خانم ؛؛ شما بهش رو میدی ...
خونه ی ما جنوبی بود .. از در که وارد می شدیم چهار پله سمت راست میرفت بالا و سمت چپ چهار پله میرفت تو زیر زمین .. ما اونجا رو به یک خانم و آقای پیر اجاره داده بودیم ..و بابا می خواست درستش کنه تا وقتی حامد زن گرفت بیاد اونجا زندگی کنه ....
ندا پشت پنجره سرک می کشید که کی خواستگارا از راه می رسن به ما خبر بده ...
که با صدای بلند گفت : مثل اینکه اومدن .. یک ماشین نگه داشت ..
من فورا دویدم که یک نگاهی به خودم بندازم ...
ندا گفت : وای ..چه ماشینی ؟ مامان آخرین مدل ..وای..چه دسته گلی ....اصلا چه دامادی ؛؛ نیلوفر ..بدو بیا نگاه کن ..خیلی خوبه ..
مامان گفت : بیا کنار می بینن تو رو بد میشه ....ندا تو برو تو اتاق جلو نیا ....
از اینکه اولین خواستگارم درست و حسابی بود به خودم مغرور شدم ...
خوب بایدم اینطوری باشه عیبی ندارم که دانشگاه هم میرم تازه ...
منم با مامان بابا ازشون استقبال کردم ..
در اولین نگاه فهمیدم این همونی هست که من می خواستم ..قد بلند چهار شونه و خوش قیافه .. حتی مادر و خواهرشم خیلی شیک و آنچنانی بودن ..همه که نشستن تازه عذاب شروع شد ..
کسی نمی دونست چی بگه ..اونا هم انگار ماست خوردن بودن ..
یکم با دستم بازی کردم ..کنار شالم رو لوله کردم و باز کردم لوله کردم و باز کردم ...
مامان گفت : خوش اومدین ..چیزه ، نیلوفر جان بی زحمت چایی بیار دختر م ...
بلند شدم و رفتم ...تا رسیدم تو آشپز خونه که خوشبختانه اوپن نبود
گفتم : اوووف چه کار سختی ..خدایا ده تا شمع نذر امام زاده صالح می کنم ...باشه,, باشه ده تام نمک همین بشه و من از دست حامد خلاص بشم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش ششم
چایی رو جلوی مامانش گرفتم ..
با ناز گفت : نه مرسی میل ندارم ..
جلوی خواهرش گرفتم ..با ناز و ادا گفت : ممنون منم میل ندارم ما اهل چایی نیستیم ..
گفتم نسکافه میل دارین ؟ بیارم ؟
گفت : نه چیزی نمی خوایم ...
پسر مربوطه گفت : من چایی می خورم ..سینی رو گرفتم جلوش ..
بر داشت و نگاهی خریداران به من کرد و گفت : دست شما درد نکنه ...تو دلم گفتم وای چه ادوکلنی ..چه تیپی ...چه نگاهی ... جای حامد خالی ....
مادرش از من پرسید : شما دانشگاه میرین ؟
گفتم بله ...
گفت : چی می خونین ؟ ..
گفتم حسابداری ...
گفت : واقعا ؟ کسی که شما رو معرفی کرد گفت یک رشته ی خوب قبول شدین ...
من و مامان سکوت کردیم ..نمی دونم چرا ؟ بابا پرسید آقا به چه کاری مشغولن ؟
خودش گفت : تجارت قربان ...با پدر کار می کنم ....و بعد سر حرف باز شد کلی با بابا حرف زدن ...
مامان پذیرایی کرد و مجلس گرم شد ..من می دیدم که مادر و خواهرش منو زیر چشمی نگاه می کنن .. و موقع رفتن وقتی با مامان دست می داد گفت انشالله دوباره خدمت می رسیم ...
🎥 مـــــاریـــــن الحیـــــمر، که یک
ستاره و مدل فرانسوی بود
مســــــلمان شـــــد :)
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مژده مژده 📣📣📣📣
سلام به دخترای گلم ✋✋✋
اردو داریم چه اردویی 😍😍😍
اردوی ما فقط هزینه اتوبوس را می گیره و ناهار هم همراهتون بیارید 😳
ما سهم کوچکی در قبال تشکر از شما داریم که به فضل الهی در حد توان انجام وظیفه خواهیم کرد ان شالله مورد رضای صاحب الزمان عج قرار بگیرید 🙏
حالا کجا بریم؟ یک تفریگاه تو میدان معلم می خواهیم آخر هفته بریم یه نفسی تازه کنیم یک جمعه عالی بسازیم 🌲🌳
هدف و تلاش ما در جهت این هست که ان شاءالله تفریحات سالم با رنگ و بوی نشاط و شادی رو برای خانواده های گلمون فراهم کنیم🌈
تا ان شاءالله تو اردو نشون بدیم که بانوان موسسه ما شاد هستند و اهل تفریح هستن 😎🌝
ما به دل دشت و کوه میزنیم
به اماکن تفریحی میریم 💜
ما میخواهیم دل همه رو شاد کنیم ❤️
پراز عشق و مهر و نشاط و شوخی و شیطنت 😍😍😍😄
ممنون از شما مهربونا که ما رو همراهی می کنید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
منتظر حضور تک تکتون تو برنامه هامون هستیم😎
اینجا یه دورهمی برای مادران و دختران
ان شاءالله🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
از دوستانتون دعوت کنید تا به جمع پرشورما اضافه بشن و اونا رو به گروه خودتون اد کنید 🙏🌹
وعده ما جمعه راس ساعت ۹ صبح پی وی جهت ثبت نام پیام بدید تا آدرس حرکت اتوبوس ها رو اعلام کنم
دخترا دست مادراروبگیرید عجله کنید برای یک دورهمی خوب به قصد شادی ونشاط شرکت کنید😇😇
واحد فرهنگی موسسه قرآن و عترت امام رضا(ع)
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
⛱ #شوخی | شنیدی میگن...
😐 توی فضای مجازی هر روز شایعههای جدیدی درست میشه!😅
😉 بپا گول نخوری!
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔴 تو کشورهای اروپایی واژه ای هست به معنای #احمق_زیبا، که اگه اینو به یه دختر بگن، فحش محسوب میشه!
مثل اینکه ما به یه دختری بگیم «بی حیا»، خیلی عصبانی میشه...
حالا این احمق زیبا رو به چه کسانی میگن؟
به دو گروه از دخترها:
🔹اول اونایی که با آرایش میان بیرون، که وقتی بهش اینو میگن یعنی اینکه تو از وجود خودت خرج میکنی تا بقیه سود ببرن!
🔹دوم اونایی که تو جوانی یا نوجوانی رابطه های مختلفی رو با جنس مخالف تجربه کردن!
🚩 ولی چیزی که خودشون بدشون میاد رو میان میدن به خورد جوانان پاک ما... عجیب نیست؟!
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش پنجم گفتم : واقعا که مامان خانم ؛؛ شما بهش رو میدی ... خ
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش هفتم
مدام تو دلم می گفتم همین خوبه ..خیلی هم خوبه ..از سرمم زیاده ..
برای همین تا درو بستن و رفتن گفتم : مامان خیلی خوب بودن ..
مامان گفت والله منم پسندیدم ..
بابا گفت : اینطوری که نمیشه باید ببینم کی هستن ..اصلا آدمای خوبی هستن یا نه ..خانم زود جواب نده باید تحقیق کنیم ....
ندا اومد و گفت : وای نیلو خیلی خوب بودن خری اگر بگی نه ..
گفتم غصه نخور تو رو می گیرم برای دوستش ....
مامان یک تشر زد و گفت : خجالت بکشین ؛ حیا کنین ..هر چی هیچی نمیگم پر رو تر میشن ...
من بی تابانه منتظر بودم که اونا دوباره زنگ بزنن ..
حالا اونشب به هر چی دوست و آشنا داشتم جریان رو با آب و تاب تعریف کردم ..
مامانم هم راستش همین کارو کرد .... ولی هر چی منتظر شدیم هیچ خبری نشد ...هر بار که تلفن زنگ می خورد من گوشم رو تیز می کردم ببینم اونا هستن یا نه ...
ولی زنگ نزدن که نزدن ....و من برگشتم قزوین در حالیکه حسابی کنف شده بودم ..و حامد مدام متلک می گفت و تحقیرم می کرد ....
از خواستگاری بدم اومده بود یعنی چی بیان خونه ی آدم و بخورن و برن منم مثل کالا بزارن جلوشون که آیا بپسندن یا نه ..
دیگه تن به این حقارت نمیدم ....اما یکماه بعد که عمه ام یکی رو معرفی کرده بود چاره ای نداشتیم که قبولش کنیم ...
این بار از ذوق و شوق بچه گونه ای که بار اول داشتم خبری نبود ...
ادامه دارد
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش اول
چون این خواستگار رو عمه پیدا کرده بود ..از صبح خودش و خانم جانم ..
یعنی مادرِ پدرم اومده بودن خونه ی ما ....
خانم جان زن مهربونی بود ولی خرافاتی ..وای نمی دونین حرفایی می زد که تو دکان هیچ بقالی پیدا نمی شد و تازه این خرافات رو می خواست به زور به خورد ما هم بده ..
ما که زیر بار نمی رفتیم ولی در مورد عمه و بابام که زیر دست اون بزرگ شده بودن کاملا موفق شده بود ...
حالا فکرشو بکنین سه تایی بالای سر من و مامان و ندا نشسته بودن و مدام ایراد می گرفتن ...
خدا رو شکر حامد اون هند جگر خور من خونه نبود ....بابام هم ماشا الله وقتی چشمش به مامانش میفتاد یک جورایی خودشو لوس می کرد که آدم باورش نمی شد این همون باباست ...
مثلا هر وقت از در میومد تو صدا می زد عفت جان؟ ... خانمم ؟...
و ما ندیده بودیم غیر از این باشه ولی اینم می دونستیم وقتی خانم جان اونجاست از در که میاد تو صداشو کلفت می کنه و با اخم میگه ...
خانم اینا رو از دستم بگیر ...خیلی خسته شدم ......
و من از صبوری مامان در عجب بودم و اون همه چیز رو با خوشرویی بدون اینکه به کسی بر خوره منتفی می کرد ......
من داشتم انگور ها رو با قیچی تیکه می کردم که خانم جان دستپاچه گفت : نه مادر .. نه ..نه قیچی رو سر بالا نگیر ؛ خبر بد میرسه ...
خندیدم و قیچی رو سر پایین کردم و یک بار زدم بهم ..
داد زد مادر نکن تو رو خدا ...دعوا میشه ...
گفتم : آخه خانم جان قیچی بیچاره چه ربطی به خبر و دعوا داره ؟ قربونتون برم ..ولی بازم ..چشم ...
و موقعی که ندا یک عطسه کرد یکساعت همه ی ما رو نشوند و گفت هیچکار نکنین که اومد نداره ....
حالا دل مامان مثل سیر و سرکه می جوشید که نکنه کاراش تا اومدن خواستگارا تموم نشه .. ولی رو حرف خانم جان حرف نزد و نشست به صحبت کردن ...