.
🔘 توییت «مارک رافالو»، بازیگر نقش هالک در دنیای مارول، در حمایت از فلسطین
▪️«آنها آسیب جانبی نیستند، بلکه انسانهایی هستند که اتفاقاً در آنجا به دنیا آمدهاند و در آنجا زندگی میکنند و بیشتر آنها در آنجا گیر افتادهاند.
▪️قدری رحم داشته باشید، آنها فلسطینی هستند نه ساختمان یا جاده یا چیز دیگر. آنها انسان هستند و همینطور گروگانهایی که ممکن است زندگی آنها را نیز نابود کنید. آنها خسارت جانبی نیز نیستند.» نتانیاهو در حالی که اسرائیل غزه را نابود میکند، فلسطینیها را «خسارات جانبی» خواند.
▪️ پن: بیشتر سلبریتیهای ما که همیشه آماده اظهارنظر هستند، هنوز به این جمعبندی نرسیدهاند که جنایات اسرائیل را محکوم کنند یا نه!
#فلسطین #طوفان_الاقصی #سواد_رسانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔊...
🔰 الجزیره پراکندگی تظاهرات حمایت از فلسطین و اسراییل از تاریخ ۷ اکتبر تا ۲۷ را منتشر کرده...
✅ مردم در سراسر جهان ۷ بار بیشتر از فلسطین نسبت به اسراییل در تجمعات حمایت کردند.
✳️ جالبه که ایران علیرغم فضاسازیها یکی از نقاط حامی #فلسطین در سراسر جهان بوده است.
#طوفان_الاقصی #مقاومت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💚جشن میلاد حضرت عقیله بنی هاشم زینب کبری (س )
🔴سخنران حجتالاسلام حاج آقا نادری
🟡با موضوع حضرت زینب (س) بانویی که نائب امام زمان خود بود.
برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید.
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
@shakh_nabat_1400 شاخ نبات
@amamreza400 شکوفه ها
@goodsenseofife_99 حس خوب زندگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت145
به کولهام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر میکردم. از کارش به خصوص جملهی آخرش خیلی ناراحت شده بودم.
یعنی تقصیر من بود که این اتفاق افتاد.
امیرزاده با حرفش مرا از غمهایم بیرون کشید.
–فکرش رو نکنید. آدمهایی که اینجوری یهو جوش میارن زودم پشیمون میشن. دو روز دیگه دوستتون بهتون زنگ میزنه بعدشم انگار نه انگار.
لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم.
نزدیک خانه که شدیم پرسید:
–از فردا انشاالله میایید مغازه دیگه؟
خیلی دلم میخواست در خواستش را قبول کنم. اگر قبول میکردم هم ماهانه حقوق داشتم، جدای از آن درآمد فروش تابلو ها در مغازهاش هم بود. از همه مهمتر این که هر روز میدیدمش و بهتر از این چه از خدا میخواستم.
با من و من گفتم:
–ببخشید ولی نمیتونم قبول کنم.
با ترمزی که زد صدای جیغ لاستیکها بلند شد.
با اخم از آینه نگاهم کرد.
–چرا؟
با خودم گفتم، چون نمیخوام زندگیت خراب بشه.
–فکر نمیکنم خانوادم اجازه بدن.
پوزخند زد.
–چطور اجازه میدن تو مترو...
– اونا نمیدونن.
با تعجب گفت:
–نمیدونن؟
گفتن این حرفها برایم سخت بود.
–نه. بهشون گفتم این تابلوها رو تو مغازه یکی از دوستام میفروشم. برای مادرمم سوال بود که چرا من هر روز این کوله رو میبرم و میارم. خودمم ناراحتم که اینجوری بهشون گفتم ولی چارهایی نداشتم.
سرش را تکان داد.
–چقدر شما عجیب هستین. بعد زمزمه وار ادامه داد:
–شایدم مغرورید.
حرفی نزدم.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. همان موقع گوشیاش زنگ خورد. فوری جواب داد.
–سلام مامان جان. بهتر شدی؟
...
–آره مامان جان، گفتم که خوب شد. چیزی نبوده فقط فشارش افتاده.
بعد خندید.
–نمیدونم والا شما به دختر مردم چی گفتین. نه دیگه نمیان، من بهشون گفتم ما هممون کرونا گرفتیم، خلاص.
از آینه با لبخند نگاهم کرد.
–زن داداش امد پایین؟
...
–آره من گفتم بیاد حواسش بهت باشه.
....
–هدیه چی میگه؟
...
–عیبی نداره گوشی رو بهش بدید.
–سلام عمو جون. خوبی؟ با مامان مواظب مادر بزرگ باشیدا؟
...
–نه عمو جون امروز خیلی دیر میام. کلی کار دارم. نه دیگه، با مامان بزرگ بازی کن...
بعد از این که گوشی را قطع کرد.
با لبخندی که از لبهایش محو نمیشد گفت:
–این هدیه خانم سه سالشه، یه زبونی داره ها آدم از حرفهاش شاخ درمیاره.
کنجکاو شدم برای باز شدن گره های ذهنم پرسیدم:
–پیش مادرتون میمونن؟
–نه، برادرم اینا طبقهی بالای ما میشینن، مامان که استرس گرفت زنگ زدم به نرگس خانم، همسر برادرم، گفتم بره پیش مامان، یه وقت مشکلی پیش نیاد.
آنقدر از حرفش شوکه شدم که مبهوت ماندم.
حرفهای خودش و مادرش را کنار هم قرار دادم. پس منظور مادرش آن یکی پسرش بوده که گفت زن و بچه دارد...
از خوشحالی نمیدانستم باید چه کار کنم. حس عجیبی داشتم. دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم.
ولی دوباره نهیبی به خودم زدم. "دلخوش نباش هنوز چیزی معلوم نیست. پس آن خانم زیبا که گفت من همسرش هستم چه میشود. خدایا نکند من اشتباه میکنم.
آنقدر مشغول بحث و جدل با خودم بودم که متوجه نشدم سر کوچهمان ماشین را متوقف کرد.
گفتم:
–عه، ببخشید حواسم نبود بگم سر خیابون نگه دارید.
مرموزانه نگاهم کرد.
–اگر میگفتید هم اثری نداشت.
بعد هم دستش را به پشت دراز کرد.
میشه اون کوله رو بدید.
با تعلل کوله را به طرفش گرفتم.
–این خیلی برای شما سنگینه، همون بهتر که این رفیقتون گفت دیگه نرید مترو، وگرنه تا چند وقت دیگه از کت و کول میوفتادید.
بعد آن تابلوی عقاب را مقابلم گرفت.
–این خدمت شما. اجازه میدید کولتون رو باز کنم و چند تا تابلو بردارم؟
–خواهش میکنم، بفرمایید.
–از این تابلو شعرها بازم دارید؟
–بله، یکی دوتا دیگه هست.
با کمی جستجو پیدایشان کرد و کوله را به طرفم گرفت.
–بفرمایید خانم لج باز. من این دوتا تابلوی شعر رو که کار دست خودتونه میبرم. پولشم براتون کارت به کارت میکنم، شماره کارتتون رو دارم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت146
کوله را گرفتم.
–این حرفها چیه، اون دوتا هدیه از طرف من به شما.
–اونوقت به چه مناسبت؟
لبخند زدم.
–به خاطر لطفی که در حقم کردید. به خاطر من با آقای غلامی درگیر شدید.
مهربان نگاهم کرد.
–اینجوری هدیه میدن؟ اگه شما واقعا میخواهید به من هدیه بدید یدونه بزرگترش رو برام درست کنید و خودتون با دست خودتون بهم بدید، نه اینجوری. اینو من ازتون خریدم.
"چقدر راحت حرفش رو میزنه"
آهی کشیدم و زمزمه کردم.
–برای جبران محبتهاتون انشاالله که بتونم.
به تابلوی دستش زل زد.
–زبونتون یه چیز میگه ولی رفتارتون یه چیز دیگه، کدومش حرف دلتونه؟
صورتم از خجالت داغ شد، سرم را پایین انداختم و کوله و کیفم را برداشتم و زیر لب خداحافظی کردم.
همین که خواستم در را باز کنم پرسید:
–هنوزم نمیخواهید بگید چرا امروز حالتون بد شده بود؟
به فرمان ماشین زل زدم.
–روزی که دلیلش برای خودم صد در صد روشن شد حتما میگم.
سردرگم پرسید:
–حداقل بگید منظور رفیقتون از اون حرفهایی که زد چی بود؟ چرا میگفت من از شما سواستفاده کردم؟ این وسط یه چیزی هست که شما به من نمیگید. اون چیه؟
نگاهم را رو روی صودتش چرخاندم.
–میشه ازتون خواهش کنم که نپرسید؟
نفسش را بیرون داد.
–به شرطی که شمام ناراحت نباشید. من احساس میکنم از من دلخورید.
–اگر شما کاری نکردید چرا نگران دلخوری من هستید؟
خیره نگاهم کرد.
–شمام دوپهلو حرف میزنید؟ من کاری نمیکنم که شما ناراحت بشید.
جوابم برایش فقط یک لبخند بود.
کنار ماشین ایستادم تا رفتنش را نگاه کنم.
دور زد و دستش را بیرون آورد و به نشانهی خداحافظی تکان داد.
میخواستم خوشحالیام را با کسی تقسیم کنم. آنقدر هیجان داشتم که در آن لحظه در پوست خود نگنجیدن را درک کردم.
چند باربه ساره زنگ زدم ولی جواب نداد.
نمیتوانستم با این حال به خانه بروم.
چند بار بالا و پایین پریدم ولی با آمدن یکی از همسایهها که با تعجب از کنارم رد شد تصمیم گرفتم، به جای خلوتی بروم.
به طرف پارک نزدیک خانهمان شروع به دویدن کردم. حتی بعد از این که به پارک رسیدم باز هم تخلیه نشده بودم دور پارک را یک دور کامل دویدم تا آرام گرفتم و هیجانم خالی شد. هنگام دویدن مدام با صدای بلند خدا را شکر میکردم. هم برای این که امیرزاده در طبقهی دوم خانهشان زندگی نمیکرد هم برای این که کسی در پارک نبود و من راحت میتوانستم داد بزنم.
آخر هم طاقت نیاوردم و صدای ضبط شدهام را برای ساره فرستادم و همه چیز را برایش گفتم.
بعد از چند دقیقه برایم نوشت.
–باز گول حرفهاش رو خوردی بدبخت؟ آدم قحطیه تو عاشق اون دو رو شدی؟ اصلا گیریم که برادرش با خانوادش طبقهی دوم میشینن، پس اون زنه کی بوده بهت گفته من زنش هستم. خودت رو گول نزن عاقل باش و با کسی که خواهرت میگه ازدواج کن و لگد به بختت نزن، اصلا به من چه، برو خودت رو بدبخت کن.
آنقدر از خواندن این جملهها انرژی منفی گرفتم و حالم بد شد که تمام ذوقم کور شد
سرفههای مادر بزرگ خیلی ناراحتم میکرد. رو به مادر گفتم:
–مامان مطمئنید ریههاش درگیر نشده خیلی سرفه میکنه.
مادر همانطور که ماسک و دستکش میپوشید گفت:
–اره، صبح بابا بردش اسکن گرفتن، گفتن خیلی جزییه، نیازی به بستری کردن نداره.
حالا این قلیون نعنا رو براش ببرم میگن واسه ریه خوبه.
با نگرانی گفتم:
–مامان مواظب باشیدا. زود منتقل میشه.
–دوتا ماسک زدم مادر، دیگه توکل به خدا
به اتاق رفتم و شروع به دوختن ادامهی سوزن دوزیام کردم.
نادیا گفت:
–تازه چندتا نیروی جدید گرفته بودیم گفتم کلی تولید داریم. حالا مهمترین نیرومون که مامان بود رو از دست دادیم بازم کارمون پیش نمیره.
اخم تصنعی کردم.
–یه جوری میگی از دست دادیم انگار خدایی نکرده مامان اتفاقی براش افتاده، فوقش یک هفته دیگه مادر بزرگ میره دیگه. بعدشم من اینجا هویجم. دو روزه سرکار نمیرم واسه این که جای مامان کار کنم دیگه.
نادیا نوچی کرد.
–ببین تلما تو سرکارت رو بروها، به امید مامان نمون.
–چرا؟
–واسه این که مادر بزرگ حالا حالا پیش ماست، شایدم کلا با ما زندگی کنه.
دستم روی پارچهای که میدوختم ماند.
–یعنی چی؟ منظورت چیه؟
–همین یه ساعت پیش مامان داشت تلفنی به رستا میگفت عمو از نبود مادر بزرگ استفاده کرده و واسه خونه مشتری آورده. میخواد بفروشه. عمه هم هر چی بهش گفته حریفش نشده...
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´