eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
424 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚جشن میلاد حضرت عقیله بنی هاشم زینب کبری (س ) 🔴سخنران حجت‌الاسلام حاج آقا نادری 🟡با موضوع حضرت زینب (س) بانویی که نائب امام زمان خود بود. برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید. ☎️۵۵۷۹۲۱۷۹ ☎️۵۵۷۹۲۱۸۹ 🌱🌷🌱 🔸 @alreza72 لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼 @shakh_nabat_1400 شاخ نبات @amamreza400 شکوفه ها @goodsenseofife_99 حس خوب زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت145 به کوله‌ام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر می‌کردم. از کارش به خصوص جمله‌ی آخرش خیلی ناراحت شده بودم. یعنی تقصیر من بود که این اتفاق افتاد. امیرزاده با حرفش مرا از غم‌هایم بیرون کشید. –فکرش رو نکنید. آدمهایی که اینجوری یهو جوش میارن زودم پشیمون میشن. دو روز دیگه دوستتون بهتون زنگ میزنه بعدشم انگار نه انگار. لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم. نزدیک خانه که شدیم پرسید: –از فردا انشاالله میایید مغازه دیگه؟ خیلی دلم می‌خواست در خواستش را قبول کنم. اگر قبول میکردم هم ماهانه حقوق داشتم، جدای از آن درآمد فروش تابلو ها در مغازه‌اش هم بود. از همه مهمتر این که هر روز می‌دیدمش و بهتر از این چه از خدا می‌خواستم. با من و من گفتم: –ببخشید ولی نمیتونم قبول کنم. با ترمزی که زد صدای جیغ لاستیکها بلند شد. با اخم از آینه نگاهم کرد. –چرا؟ با خودم گفتم، چون نمیخوام زندگیت خراب بشه. –فکر نمیکنم خانوادم اجازه بدن. پوزخند زد. –چطور اجازه میدن تو مترو... – اونا نمیدونن. با تعجب گفت: –نمیدونن؟ گفتن این حرفها برایم سخت بود. –نه. بهشون گفتم این تابلوها رو تو مغازه یکی از دوستام می‌فروشم. برای مادرمم سوال بود که چرا من هر روز این کوله رو میبرم و میارم. خودمم ناراحتم که اینجوری بهشون گفتم ولی چاره‌ایی نداشتم. سرش را تکان داد. –چقدر شما عجیب هستین. بعد زمزمه وار ادامه داد: –شایدم مغرورید. حرفی نزدم. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد. فوری جواب داد. –سلام مامان جان. بهتر شدی؟ ... –آره مامان جان، گفتم که خوب شد. چیزی نبوده فقط فشارش افتاده. بعد خندید. –نمیدونم والا شما به دختر مردم چی گفتین. نه دیگه نمیان، من بهشون گفتم ما هممون کرونا گرفتیم، خلاص. از آینه با لبخند نگاهم کرد. –زن داداش امد پایین؟ ... –آره من گفتم بیاد حواسش بهت باشه. .... –هدیه چی میگه؟ ... –عیبی نداره گوشی رو بهش بدید. –سلام عمو جون. خوبی؟ با مامان مواظب مادر بزرگ باشیدا؟ ... –نه عمو جون امروز خیلی دیر میام. کلی کار دارم. نه دیگه، با مامان بزرگ بازی کن... بعد از این که گوشی را قطع کرد. با لبخندی که از لبهایش محو نمیشد گفت: –این هدیه خانم سه سالشه، یه زبونی داره ها آدم از حرفهاش شاخ درمیاره. کنجکاو شدم برای باز شدن گره های ذهنم پرسیدم: –پیش مادرتون میمونن؟ –نه، برادرم اینا طبقه‌ی بالای ما میشینن، مامان که استرس گرفت زنگ زدم به نرگس خانم، همسر برادرم، گفتم بره پیش مامان، یه وقت مشکلی پیش نیاد. آنقدر از حرفش شوکه شدم که مبهوت ماندم. حرفهای خودش و مادرش را کنار هم قرار دادم. پس منظور مادرش آن یکی پسرش بوده که گفت زن و بچه دارد... از خوشحالی نمی‌دانستم باید چه کار کنم. حس عجیبی داشتم. دلم می‌خواست از خوشحالی فریاد بزنم. ولی دوباره نهیبی به خودم زدم. "دلخوش نباش هنوز چیزی معلوم نیست. پس آن خانم زیبا که گفت من همسرش هستم چه می‌شود. خدایا نکند من اشتباه می‌کنم. آنقدر مشغول بحث و جدل با خودم بودم که متوجه نشدم سر کوچه‌مان ماشین را متوقف کرد. گفتم: –عه، ببخشید حواسم نبود بگم سر خیابون نگه دارید. مرموزانه نگاهم کرد. –اگر می‌گفتید هم اثری نداشت. بعد هم دستش را به پشت دراز کرد. میشه اون کوله رو بدید. با تعلل کوله را به طرفش گرفتم. –این خیلی برای شما سنگینه، همون بهتر که این رفیقتون گفت دیگه نرید مترو، وگرنه تا چند وقت دیگه از کت و کول میوفتادید. بعد آن تابلوی عقاب را مقابلم گرفت. –این خدمت شما. اجازه میدید کولتون رو باز کنم و چند تا تابلو بردارم؟ –خواهش میکنم، بفرمایید. –از این تابلو شعرها بازم دارید؟ –بله، یکی دوتا دیگه هست. با کمی جستجو پیدایشان کرد و کوله را به طرفم گرفت. –بفرمایید خانم لج باز. من این دوتا تابلو‌ی شعر رو که کار دست خودتونه میبرم. پولشم براتون کارت به کارت میکنم، شماره کارتتون رو دارم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت146 کوله را گرفتم. –این حرفها چیه، اون دوتا هدیه از طرف من به شما. –اونوقت به چه مناسبت؟ لبخند زدم. –به خاطر لطفی که در حقم کردید. به خاطر من با آقای غلامی درگیر شدید. مهربان نگاهم کرد. –اینجوری هدیه میدن؟ اگه شما واقعا می‌خواهید به من هدیه بدید یدونه بزرگترش رو برام درست کنید و خودتون با دست خودتون بهم بدید، نه اینجوری. اینو من ازتون خریدم. "چقدر راحت حرفش رو میزنه" آهی کشیدم و زمزمه کردم. –برای جبران محبتهاتون انشاالله که بتونم. به تابلوی دستش زل زد. –زبونتون یه چیز میگه ولی رفتارتون یه چیز دیگه، کدومش حرف دلتونه؟ صورتم از خجالت داغ شد، سرم را پایین انداختم و کوله و کیفم را برداشتم و زیر لب خداحافظی کردم. همین که خواستم در را باز کنم پرسید: –هنوزم نمی‌خواهید بگید چرا امروز حالتون بد شده بود؟ به فرمان ماشین زل زدم. –روزی که دلیلش برای خودم صد در صد روشن شد حتما میگم. سردرگم پرسید: –حداقل بگید منظور رفیقتون از اون حرفهایی که زد چی بود؟ چرا می‌گفت من از شما سو‌استفاده کردم؟ این وسط یه چیزی هست که شما به من نمیگید. اون چیه؟ نگاهم را رو روی صودتش چرخاندم. –میشه ازتون خواهش کنم که نپرسید؟ نفسش را بیرون داد. –به شرطی که شمام ناراحت نباشید. من احساس می‌کنم از من دلخورید. –اگر شما کاری نکردید چرا نگران دلخوری من هستید؟ خیره نگاهم کرد. –شمام دوپهلو حرف میزنید؟ من کاری نمی‌کنم که شما ناراحت بشید. جوابم برایش فقط یک لبخند بود. کنار ماشین ایستادم تا رفتنش را نگاه کنم. دور زد و دستش را بیرون آورد و به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد. می‌خواستم خوشحالی‌ام را با کسی تقسیم کنم. آنقدر هیجان داشتم که در آن لحظه در پوست خود نگنجیدن را درک کردم. چند باربه ساره زنگ زدم ولی جواب نداد. نمی‌توانستم با این حال به خانه بروم. چند بار بالا و پایین پریدم ولی با آمدن یکی از همسایه‌ها که با تعجب از کنارم رد شد تصمیم گرفتم، به جای خلوتی بروم. به طرف پارک نزدیک خانه‌مان شروع به دویدن کردم. حتی بعد از این که به پارک رسیدم باز هم تخلیه نشده بودم دور پارک را یک دور کامل دویدم تا آرام گرفتم و هیجانم خالی شد. هنگام دویدن مدام با صدای بلند خدا را شکر می‌کردم. هم برای این که امیرزاده در طبقه‌ی دوم خانه‌شان زندگی نمی‌کرد هم برای این که کسی در پارک نبود و من راحت می‌توانستم داد بزنم. آخر هم طاقت نیاوردم و صدای ضبط شده‌ام را برای ساره فرستادم و همه چیز را برایش گفتم. بعد از چند دقیقه برایم نوشت. –باز گول حرفهاش رو خوردی بدبخت؟ آدم قحطیه تو عاشق اون دو رو شدی؟ اصلا گیریم که برادرش با خانوادش طبقه‌ی دوم می‌شینن، پس اون زنه کی بوده بهت گفته من زنش هستم. خودت رو گول نزن عاقل باش و با کسی که خواهرت میگه ازدواج کن و لگد به بختت نزن، اصلا به من چه، برو خودت رو بدبخت کن. آنقدر از خواندن این جمله‌ها انرژی منفی گرفتم و حالم بد شد که تمام ذوقم کور شد سرفه‌های مادر بزرگ خیلی ناراحتم می‌کرد. رو به مادر گفتم: –مامان مطمئنید ریه‌هاش درگیر نشده خیلی سرفه می‌کنه. مادر همانطور که ماسک و دستکش می‌پوشید گفت: –اره، صبح بابا بردش اسکن گرفتن، گفتن خیلی جزییه، نیازی به بستری کردن نداره. حالا این قلیون نعنا رو براش ببرم میگن واسه ریه خوبه. با نگرانی گفتم: –مامان مواظب باشیدا. زود منتقل میشه. –دوتا ماسک زدم مادر، دیگه توکل به خدا به اتاق رفتم و شروع به دوختن ادامه‌ی سوزن دوزی‌ام کردم. نادیا گفت: –تازه چندتا نیروی جدید گرفته بودیم گفتم کلی تولید داریم. حالا مهمترین نیرومون که مامان بود رو از دست دادیم بازم کارمون پیش نمیره. اخم تصنعی کردم. –یه جوری میگی از دست دادیم انگار خدایی نکرده مامان اتفاقی براش افتاده، فوقش یک هفته دیگه مادر بزرگ میره دیگه. بعدشم من اینجا هویجم. دو روزه سرکار نمیرم واسه این که جای مامان کار کنم دیگه. نادیا نوچی کرد. –ببین تلما تو سرکارت رو برو‌ها، به امید مامان نمون. –چرا؟ –واسه این که مادر بزرگ حالا حالا پیش ماست، شایدم کلا با ما زندگی کنه. دستم روی‌ پارچ‌ه‌ای که می‌دوختم ماند. –یعنی چی؟ منظورت چیه؟ –همین یه ساعت پیش مامان داشت تلفنی به رستا می‌گفت عمو از نبود مادر بزرگ استفاده کرده و واسه خونه مشتری آورده. میخواد بفروشه. عمه هم هر چی بهش گفته حریفش نشده... لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن –اگه بقیه راضی نباشن که نمیتونه. نادیا پوزخندی زد. –رستا هم همین رو گفت، ولی مامان گفت اون با اون زبون چربش همه رو راضی میکنه. پچ پچ کنان پرسیدم: –مامان و رستا حرف دیگه‌ای نزدن؟ نگاهش را چرخاند. –اگه منظورت در مورد خواستگاری و این حرفهاست که فعلا تا وقتی مادربزرگ خوب بشه عقب افتاده. ذوق کردم. –خوش خبر باشی، چیز دیگه‌ایی نگفتن؟ نگاهش را زیر انداخت. –زیاد خوشحال نباش، چون رستا اصرار کرد که مراسم خواستگاری رو خونه‌ی اونا بندازن. ذوقم در جا کور شد. –چی؟ خونه‌ی اونا؟ حالا این رستا چه عجله‌ایی داره، اونوقت مامان قبول کرد؟ –زیاد میل نداشت. فقط گفت باید به بابا بگه بعد. وقتی رستا دوباره اصرار کرد مامان تعجب کرد پرسید چرا اینقدر عجله می‌کنی تو این کرونا و مریضی مادر بزرگ، بعدش دیگه رستا چیزی نگفت. نفس راحتی کشیدم. –این رستا تا من رو شوهر نده ول کن نیست. نادیا خندید. –اتفاقا رستا هم همین رو گفت. فوری پرسیدم: –چی گفت؟ –گفت اونا بیان خواستگاری، اگه تلما با پسره حرف زد و خوشش نیومد موردهای دیگه زیاده که میخواد اونا رو معرفی کنه. با شنیدن این حرفها فهمیدم که رستا تصمیم خودش را گرفته، به خیال خودش نمیخواهد من هم مثل همسایه‌مان دختر خانم بهاری شوم. کاش خبر از دلم داشت. بعد از چک کردن کلاس مجازی و مرور درسهایم پیامی از امیرزاده دریافت کردم. دو روز بود که خبری از او نداشتم. آنقدر دل تنگش بودم که حتی کارهای خانه، سوزن دوزی، مرور درسهایم هم نتوانسته بودند دلم را آرام کنند. فوری پیامش را باز کردم. نوشته بود: –سلام خانم یک دنده. یک شکلک خنده گذاشته بود. از فردا تشریف میبرید مغازه و شروع به کار می‌کنید. تو این دو روز کلی تو مغازه کار کردم و براتون درستش کردم. تمام اجناس رو برچسب قیمت زدم. داخل دفتری که روی پیشخوان هست هم تمام مشخصات اجناس رونوشتم، اگر باز مشکلی بود بهم زنگ بزنید یا پیام بدید و بپرسید. چون من از فردا دیگه میرم مغازه‌ی برادرم، به کمکم احتیاج داره. شما من رو نمی‌بینید نگران نباشید. در ضمن ریموت مغازه داخل کوله پشتیتونه، همون جیب کوچک بغلش رو بگردید پیدا می‌کنید. اون روز تو ماشین کوله رو که ازتون گرفتم تابلو انتخاب کنم گذاشتم تو کوله، خودم ریموت زاپاس دارم. راستی پول تابلوها رو یه ساعت پیش ریختم تو کارتتون. سرم گرم کار بود دیر شد ببخشید. عوضش کلی مشتری براتون پیدا کردم. یه چیزی یادم رفت بگم. یه گوشه از ویترین رو برای تابلوها خالی کردم. با دهان باز پیامش را خواندم و بعد سرآسیمه کوله پشتی‌ام را گشتم. درست میگفت ریموت در جیب کوله بود. دوباره صدای پیامم آمد بازش کردم. نوشته بود. –این فیلم رو هم فرستادم تا تصویری جای همه چیز رو بهتون نشون بدم که مشکلی نباشه. به ذوق دیدن تصویر خودش فوری فیلم را باز کردم. ولی فقط دستهایش و صدایش در فیلم بود که همه چیز را برایم توضیح داده بود. با خودم فکر کردم با آن اتفاقهای که آن روز جلوی در خانه‌شان افتاد، با حرفهای ساره چطور اعتماد کرده است تمام مغازه‌اش را به من بسپارد. همین اعتماد بیش از حدش شک برانگیز است. نکند مرا می‌خواهد امتحان کند. مرا در عمل انجام شده قرار داده است. نزدیک به ده دقیقه زل زده بودم به صفحه‌ی گوشی‌ام. نمی‌دانستم چه کار کنم. که دیدم دوباره پیام فرستاد. –اگر نرید مغازه، درش همونجوری بسته میمونه و من هر روز ضرر میدم. تردید اجازه نمی‌داد چیزی بنویسم. بعد از چند دقیقه نوشت. –مگه نمی‌گفتید من خیلی به شما لطف کردم و شما نمی‌تونید جبران کنید. الان میتونید، پس جبران کنید. احساس کردم این حرفش همراه با منت گذاشتن بود. فوری نوشتم. –سلام. چشم، فردا میرم برای جبران محبتهاتون. برایم کلی شکلک خوشحالی فرستاد. از وقتی مادر بزرگ به خانمان آمده بود آمدن رستا به خانمان ممنوع شده بود. مادر می‌گفت هم باردار است هم بچه‌هایش کوچک هستند اگر مبتلا شود برایش خطرناک است. برای همین ارتباطمان مجازی شده بود. نمی‌دانستم این موضوع را با او مطرح کنم یا نه. سرفه‌های مادر بزرگ رشته‌ی افکارم را پاره کرد. بلند شدم به آشپزخانه رفتم و از آب کتری که هنوز گرم بود لیوانی برایش ریختم ماسکم را زدم و آرام در اتاقش را باز کردم. چراغ خواب کم نوری در اتاق بود. مادر بزرگ با دیدن من فوری ماسکش را بالا زد و با اشاره‌ی دست مرا از رفتن به داخل اتاق منع کرد. پچ پچ کنان گفتم. –براتون آب گرم آوردم. به زور بلند شد و نیم خیز نشست. –بزار روی اون میز و برو دخترم. لیوان آب را روی میزی که تقریبا یک متر از او فاصله داشت گذاشتم و کنار در ایستادم و با نگرانی پرسیدم. –بهترید مامان بزرگ؟ –آره خیلی بهترم، اول به لطف خدا، دوم از زحمتهای مادرت بهتر شدم. از این سرفه‌ها نگران نشو، اینا حالا حالاها تموم نمیشن. با این سرفه‌‌ها شما رو هم نمیزارم بخوابید.                        
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت148 پوست صورت مادر بزرگ چروک زیادی داشت، ولی یک مهربانی و محبتی در صورتش بود که به دل می‌نشست، برای همین دلم می‌خواست نگاهش کنم. همانجا جلوی در اتاق روی زمین نشستم. –من خواب نبودم مامان بزرگ. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. –چرا مادر؟ نصف شبه. شانه‌ایی بالا انداختم. –خوابم نمیبره. بلند شد و چند قدم جلو آمد. لیوان آب گرم را برداشت و کنار بالشتش گذاشت. خودش هم خیلی آرام روی تشکش نشست. –تن که خسته باشه خوابت میبره، ولی فکر خسته خواب و خوراک رو از آدم میگیره. نفس عمیقی کشیدم. –نمیشه گفت خسته، ولی فکرم درگیره دیگه، فکر و خیالم زیاده. پایش را دراز کرد و پتو را رویشان کشید و گفت: –این درختارو می‌بینی تو پاییز چطوری برگاشون رو میسپارن دست باد. بعد خودشون به خواب میرن، یه جوری آروم میشن که انگار اون برگها یه وزنه‌ی سنگین رو دوششون بوده. توام برگهات رو بسپر دست باد. بعد با انگشت سبابش رو به بالا اشاره کرد و ادامه داد. –آروم میشی و زود خوابت میبره. دوباره چند بار سرفه کرد. کمی از آب گرم خورد و دراز کشید. صبح، زودتر از همیشه به طرف مغازه‌اش راه افتادم. استرس عجیبی داشتم. می‌خواستم جایی بروم و کاری انجام دهم که همه چیزش برایم غریبه بود. جلوی مغازه ایستادم. نگاهی به ریموت انداختم. اصلا کدام دگمه را باید فشار می‌دادم. شانسی اولین دگمه را فشار دادم و کرکره‌ی مغازه بالا رفت. نفس راحتی کشیدم. دستگیره‌ی در را فشار دادم قفل بود. در حلقه‌ی ریموت یک کلید بود آن را داخل قفل انداختم باز شد. دستگیره را پایین دادم و همین که در را باز کردم. اولین چیزی که دیدم یک تخته سیاه دقیقا شبیه تخته سیاه کافی شاپ درست روبرویم بود رویش با خط خودش، دیگر خطش را می‌شناختم، بزرگ نوشته بود. "خوش آمدی" آخرین باری که از دست خطش عکس گرفتم اصلا فکر نمی‌کردم دوباره جای دیگری برایم چیزی بنویسد. گوشی‌ام را درآوردم و به عکسی که از روی تخته‌ سیاه کافی شاپ گرفته بودم و هر شب نگاهش می‌کردم، زل زدم. هم خوشحال بودم و هم دلم شور میزد. از عاقبت کارم می‌ترسیدم. در ظاهر همه چیز خوب بود. ولی من بلا تکلیف بودم. یاد حرف دیشب مادربزرگ افتادم و خودم را به خدا سپردم. آهی کشیدم و ماسکم را داخل کیفم گذاشتم و پشت پیشخوان رفتم و روی صندلی که آنجا بود نشستم. یک شاخه گل رز قرمز رنگی روی پیشخوان بود. با دیدنش جا خوردم. جلو رفتم. آن را برداشتم و بو کردم. آنقدر تر و تازه بود که انگار همین حالا اینجا گذاشته شده بود. آنقدر به آن گل نگاه کردم که برکه‌ی چشم‌هایم پر شد و اشک از روی گونه‌ام غلطید و بر روی برگ گل ریخت. بلاتکلیفی درد بی‌درمانیست. بین دو راهی بدی بودم، به خصوص وقتی محبتی می‌کرد. این سرگردانی بیشتر اذیتم می‌کرد. نه می‌توانستم حرفی بزنم، نه می‌توانستم ساکت باشم. اشکهایم را پاک کردم. گچی که همانجا پای تخته سیاه بود را برداشتم و زیر جمله‌اش اینطور نوشتم. "بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفی ست، پاییز را دوست ندارم چون سرگردان است. هیچ کس نمی‌داند برگهای درختانش را از سر ناچاری به زمین می‌سپارد یا از سر ذوق، ولی ظاهر قشنگی دارد." چرخی در مغازه زدم. روی تمام اجناس برچسب قیمت بود. وقتی از یک جنس تعداد زیاد بود روی اولی برچسب خورده بود ولی بقیه برچسب نداشتند باید حواسم باشد که اجناسی که برچسب نداشتند را دست مشتری می‌دادم. دفتری که روی میز گذاشته بود را باز کردم. آنجا هم به طور دسته بندی شده قیمتها نوشته شده بود و برای بعضیهایشان توضیحاتی درج شده بود. دفتر دیگری هم روی میز بود که داخل آن باید اجناس فروخته شده را یادداشت می‌کردم. لیلافتحی پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت149 در قسمت راست مغازه یک فرو رفتگی بزرگی بود به اندازه‌ی دو الی سه متر که داخلش یک کابینت و روی آن یک اجاق خیلی کوچک بود با کتری و چند استکان، پس می‌توانستم ناهار بیاورم و اینجا گرم کنم. قسمت انتهای مغازه پشت یک پرده‌ی شیری رنگ یک روشویی خیلی کوچک قرار داشت. تقریبا همه چیز جور بود فقط نمی‌دانستم چه ساعتی باید به خانه برمی‌گشتم و مغازه را به که می‌سپردم. نگاهی به کوله‌پشتی‌ام انداختم. تابلوهای زیادی با خودم آورده بودم که در ویترین بگذارم ولی همان سرگردانی اجازه نداد این کار را بکنم. کوله را در گوشه‌ایی گذاشتم و وسایل سوزن دوزی‌ام را از داخلش بیرون آوردم. می‌توانستم تا وقتی مشتری نیست از وقتم استفاده کنم و کارهایم را انجام دهم. به قول مادر بزرگم " دست که بیکار باشه فکرت هزار راه میره." هیچ وقت نفهمیدم چرا جسم و ذهن آدمی اینقدر با هم اختلاف دارند. چند ساعتی گذشت و بالاخره یک مشتری داخل مغازه شد. از جایم بلند شدم و با خوشحالی ماسکم را زدم. –بفرمایید. خانم جوانی پرسید: –ببخشید به من گفتن اینجاها یه کافی شاپ هست، اسمش...به صفحه‌ی موبایلش نگاه کرد... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –بله، هست. چند متر بالاتره، ولی فکر نکنم باز باشه. –به خاطر کرونا؟ سرم را کج کردم. –بله دیگه. –آهان، البته من کاری با کافی شاپ ندارم، اونجا قرار دارم. به محض رفتن او خانم دیگری وارد شد و شروع به نگاه کردن به اجناس کرد. اول قسمت اسباب بازیها را از نظر گذراند بعد به قسمت لوازم التحریرها رفت و ایستاد و چند دقیقه‌ایی با دقت نگاه کرد. نگاههایش طولانی شد و من هم خسته از ایستادن پرسیدم: –چیزی مد نظرتون هست؟ می‌خواهید کمکتون کنم؟ زیر لب گفت: –نه ممنون. دوباره به قسمت اسباب بازیها رفت و دقیقتر از قبل نگاه کرد، انگار بیشترقیمتها را با هم چک می‌کرد. حوصله‌ام سر رفت و نشستم. مشتری سمج دست بردار نبود، احساس کردم با پاییدنش وقتم تلف می‌شود. بی‌خیالش شدم و کارگاه سوزن دوزی را برداشتم و شروع به دوختن کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت که جلوی ویترین پیشخوان ایستاد. فکر کردم انتخابش را کرده، نگاهش کردم، ولی او محو نگاه کردن به ویترین پیشخوان بود. –بعد از شاید ده دقیقه دستش را دراز کرد و به مداد پاک‌کنی در ویترین اشاره کرد. –ببخشید، این پاک کن چنده؟ کوچکترین پاک‌کنی بود که داشتیم. قیمتش را نگاه کردم و گفتم: ابروهایش بالا رفت. –چقدر گرون شده؟ تعجب کردم، چون آن مداد پاک ‌کن قیمتی نداشت. با خودم فکر کردم چقدر مردم توانایی خریدشان پایین آمده. دلم برایش سوخت. مداد پاک‌کن را مقابلش گذاشتم. –قابل شما رو نداره. –ممنون. –بی تعارف گفتم. مردد نگاهم کرد. –پس میشه اون بزرگه رو بدید و کم حساب کنید؟ با تردید کاری که گفته بود را انجام دادم. کیفش را که باز کرد دیدم چند تراول داخل کیفش است. دستش را که دراز کرد مداد پاک کن را بردارد دیدم چند النگوی طلا به دستش است. با تعجب نگاهش کردم. تشکر کرد و رفت. دفتر را باز کردم و جنس فروخته شده را یادداشت کردم. بقیه‌ی پولش را هم از کیف خودم داخل دخل انداختم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´