eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
424 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
امـروز موقعشه که یه کم دلت برای خودت تنگه بشه! امروز موقعشه که حال خودتو بپرسی! که بهش بگی یه کم آروم بـاشه چون همه ی روزهای بد، و همه ی روزهای بدشانسی، تمـام خواهد شد . . .! 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
. دوستی می‌گفت تنور دلت گرم…….! معنی این جمله را بعدها فهمیدم… هرجا که از دلم مایه گذاشتم و اتفاق خوبی افتاد یاد حرفش افتادم انگار تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی‌اش را می‌خوری هرچه دلت گرمتر، مهربانی‌ات بیشتر و روزگارت آبادتر است " تنور دلتون گرم رفقا" 🧡 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
الهی دلتون برای هر چیز قشنگی که میتپه خدا همونو بهتون بده .... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔘 و یعنی این... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🖇 ادعای رسانه‌های غربی: - زنان در ایران محدودیت دارند... - فرزند‌آوری مانع پیشرفت می‌شود... - تولد فرزند باعث تخریب جسم زنان می‌شود... - باعث محدودیت است‌ و ... ✅ این تصویر به تنهایی تمامی این توهمّات را نفی می‌کند. 👈 خانم ساره جوانمردی نایب قهرمان مسابقات پاراآسیایی به همراه نوزاد سه ماهه‌اش. 📸 تشکر شخص اول کشور از «ساره جوانمردی» که با نوزاد خود بر سکوی قهرمانی ایستاد 👤 رهبر انقلاب: 🔺«از بانویی که با کودک خود روی سکوی قهرمانی رفت، تشکر می‌کنم.» 🔹 می‌شه هم زن بود و هم آزادی داشت. می‌شه هم مادر بود و هم ورزشکار حرفه‌ای شد. الگوی دختران این سرزمین امثال شما هستید بانو. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
. 💡اسطوره‌سازی، مهمترین راه برای انتقال پیام‌ 🔦 رسانه امروز ترکیبی از هنر، رسانه و صنعت است و رسالت این سینما در جنگ نرم، راهی میانه اغوا تا ارشاد انسان‌هاست و صد البته سینمای هالیوود و دنیای رسانه‌ای غرب، راهی جز اغوای مردم دنیا پیدا نکردند و از همین جا، باید به دنبال راهی برای انسان‌های مسخ شده پیدا کرد. 🔦 اسطوره‌سازی و غبارزدن بر صورت قهرمانان گذشته، مهمترین راهی است که رسانه‌های غربی و غرب‌زده در تلاش هستند تا آن را بازنمایی و تصویر‌سازی نمایند. برای حصول به درک واضح و شناخت روشنی از یک فرهنگ، باید به مطالعه ابزارهایی که در آن، فرهنگ برای تبادل افکار و مبادله پیام‌ها به کارگرفته می‌شود. 🔦 حال این سوال پیش می‌آید که بزرگان جهان اسلام، تا چه اندازه سهمی در این تبادل افکار و پیام‌ها داشتند و پیشتاز بیان رقابت‌سازی چه کسانی هستند؟ 🗞 استاد علی‌اصغر سیاحت، هفته‌نامه افق حوزه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://instagram.com/15bayat?igshid=MzMyNGUyNmU2YQ== سلام دوستان پیج جدیدم هست لطفا حمایت کنید پیجم ریپورت شد یه پست گذاشتم ۵۲ هزار بازدید داشت اینستاگرام ریپورت کرد 😔متأسفانه ممنونم💚😍🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت155 با خشم نگاهش کردم. –هیچ معلومه چی می‌گی؟ کدوم حوو؟ با لبخند اشاره‌ایی به من کرد. –پس تو چی هستی؟ از جایم بلند شدم. –زده به سرت؟ من بمیرمم حووی کسی نمیشم. بعد از این همه وقت امدی بازم اذیتم کنی و بری؟ تو چه جوری دوستی هستی که... حرفم را برید. –خیلی خب بابا، شوخی کردم. چرا اینطوری می‌کنی؟ اخم کردم. –اونم شوخی بود که اون روز به امیرزاده گفتی بهم بگه دیگه نرم مترو برای فروشندگی؟ سرش را پایین انداخت. –از آدم عصبانی چه انتظاری داری؟ عذرخواهی رو واسه این‌جور وقتا گذاشتن دیگه. باور کن زودتر از این می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم. ولی فرصتش رو نداشتم. از فردای اون روز که از هم جدا شدیم گرفتار بودم تا حالا. الان اتفاقی از اینجا رد میشدم که تابلوهات رو اینجا دیدم بعدشم دیدم خودت تو مغازه‌ایی، خیلی خوشحال شدم که کاسب شدی گفتم بهترین فرصته بیام پیشت. نگران پرسیدم: –چرا گرفتار بودی؟ چی شده؟ روی چهارپایه‌ی پلاستیکی نشست. دست شوهرم موقع ضایعات جمع کردن میبره، اونم با یه شیشه‌ی بزرگ. تاریک بوده ندیده شیشه دقیقا از قسمت مچش رگش رو بریده بود. الان نزدیکه ده روزه نمی‌تونه کار کنه. دهانم باز ماند. –عه، بیچاره؟ پس تو این مدت خرج خونه رو چیکار کردی؟ با شرمندگی و با صدای پایینی گفت: –مترو که برای فروش نتونستم برم. –چرا؟ دماغش را بالا کشید. –چون شبا برای جمع کردن ضایعات می‌رفتم. روزا هم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم، دیگه جونی نداشتم برای فروش برم. بعد بغض کرد. –من اون روز دل تو رو شکستم. می‌دونم خیلی ناراحتت کردم. ببخشید یه کم جوشی هستم دیگه. آنقدر دلم برایش سوخت که تمام دلخوری‌ام را فراموش کردم. از پشت پیشخوان به جلو آمدم و بغلش کردم. –تو اون روز خیلی برای من زحمت کشیدی، منم نباید به دل می‌گرفتم. از حرفم خنده‌اش گرفت. –منظورت اینه گاو نه من شیرده بودم بدجنس؟ من هم خندیدم. –یه چیزی تو همین مایه‌ها. بیا برات یه چایی بریزم که خستگی کل این روزا از تنت در بره. حالا شوهرت میتونه بره سرکار؟ به دنبالم وارد آشپزخانه‌ی کوچک شد. –قراره از فردا بره. تو چیکار کردی با این امیرزاده؟ بعد اشاره‌ایی به مغازه کرد و خندید. –ولی خودمونیما، دعوای ما واسه تو خوب شد. ببین از مترو راحت شدی. چشمهایم را بُراق کردم. –اینجام یه جورایی مجبوری امدم. بعد، انگار که چیزی یادش آمده باشد پرسید. –راستی زن امیرزاده اینجا چیکار می‌کرد؟ حالا واقعا زنشه؟ دو فنجان چای را روی پیشخوان گذاشتم. –خودش اینجور گفته قبلا. ولی الان یه جوری حرف می‌‌زد که انگار در جریان کارهای شوهرش نیست. انگار از این مدل زن و شوهرایی هستن که تو کار هم دخالت نمیکنن. ساره پوزخندی زد. –من که میگم زنش نیست، قشنگ از حرف زدنش معلوم بود کدوم زنی از یه دختر می‌پرسه نامزد شوهرمی یا نه... شانه‌ایی بالا انداختم. –اره، راست میگی، مشکوک بود؟ ساره همانطور که چشمش در همه‌جا می‌چرخید ناگهان نگاهش روی تخته متوقف شد. لبخند زد. –به به، مثل این که کار به دلتنگی و بی‌قراری و این حرفها رسیده نه؟ بلند شدم و تخته را پاک کردم. ساره یه بار دیگه از این حرفها بزنی، نه من نه توها... بعد هم تخته را برداشتم و پشت پیسخوان گذاشتم. فنجان چای را به لبش چسباند. –وا مگه دروغ میگم. اون روز که غش کردی تازه فهمیدم چقدر تو دیوونه‌ی این امیرزاده‌ایی، خدا وکیلی اگه یه دختری اینجوری مثل تو عاشق شوهر من بشه به شوهرم میگم بره باهاش ازدواج کنه، بنده خدا عاشقه دیگه چیکار کنه. چپ چپ نگاهش کردم. فنجان را پایین آورد و پقی زیر خنده زد. –آخه چون میدونم همه ازش فرار میکنن بخصوص وقتی از سرکار میاد حسابی بوی عطر و گلاب میده. بغض کردم. –حرفهات خیلی نیش داره ساره. بلند شد و سرم را به سینه‌اش فشرد. –تو رو خدا ببخش، ببخش، شوخی کردم عزیزم. همینجوری حرف زدم. معذرت معذرت. ✍ ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت156 بعد از این که چایی‌اش را خورد گفت: –کاش وقتی این خانمه اینجا بود بهم میفهموندی کیه، خودم همه‌ی زندگیش رو از زیر زبونش بیرون می‌کشیدم. درسته نمیخوام سر به تن امیرزاده باشه، ولی بازم میگم خیلی مرد خوبیه، هر کی بود بابت اون کاری که ما دوتا کردیم یه جوری حالمون رو می‌گرفت ولی اون گذشت کرد. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –البته می‌دونم همش به خاطر توئه، ولی کلا بهش نمیاد اهل زن دوم و این چیزا باشه. اصلا ببین بیا یه کاری کنیم. اسم امیرزاده آمده بود بازدلم هوایی شده بود. دیگر در حال خودم نبودم. ضربه‌ایی به دستم زد. نگاهش کردم. –چرا میزنی؟ اخم کرد. –حواست کجاست؟ اصلا فهمیدی چی گفتم؟ پشت دستم را ماساژ دادم. –نه، چی گفتی؟ نوچی کرد. –یعنی تو عاشقی رو از رو بردی؟ مجنون شدی دیگه، کلا رد دادیا. پشت چشمی برایش نازک کردم. –ها، بگو دیگه، چی گفتی؟ شمرده شمرده گفت: –میگم پاشو همین الان... همان موقع پسر بچه‌ایی وارد مغازه شد و پرسید: –خانم شما از این ماشین وحشیا دارید؟ از جایم بلند شدم. –بله داریم. –قیمتش چنده؟ وقتی قیمتش را شنید نوچ نوچی کرد و از مغازه بیرون رفت. ساره پرسید. –ماشین وحشی چیه؟ –از همین ماشین سرعتی کنترلیا، با تعجب نگاهم کرد. –اونوقت اهلیشم هست؟ وحشی اینقدر گرونه پس اهلیش چنده؟ خندیدم و سرم را تکان دادم. ساره هم سرش را تکان داد: –دیدی پسره چه نوچ نوچی کرد؟ فکر کنم ده، یازده سالش بیشتر نبود. یه جوری وقتی قیمت رو شنید نوچ نوچ کرد آدم فکر میکنه خرج خانوادش رو میده. دوباره آقایی وارد مغازه شد. مشکوک به اطراف نگاه کرد، سلام زورکی کرد و نگاهی به بیرون مغازه انداخت. قیافه‌اش برایم آشنا آمد. به طرفم آمد و پچ پچ کنان پرسید: –ببخشید اون خانمی که چند دقیقه‌ی پیش امد تو مغازه چیکار داشت؟ نگاهی به ساره انداختم. ساره به طرفمان آمد. –کدوم خانم رو میگید؟ آقا مرا رها کرد و به طرف ساره برگشت. –همون خانمه که شال پشمی داشت. ساره فکری کرد و پرسید: –اون خانم خوشگله رو میگی؟ مرد فوری چند بار سرش را تند تند تکان داد. ساره نگاه متعجبش را به من داد و پرسید: –اونوقت شما چه نسبتی باهاش دارید؟ مرد راست ایستاد. –شوهرشم، یعنی چند وقت دیگه میشم. من و ساره هر دو چشم‌هایمان را تا آخر باز کردیم. او هم متعجب گاهی به من و گاهی به ساره نگاه می‌کرد، بعد هم گفت: –چیه؟ کار بدی میکنم دارم در مورد همسر آیندم اطلاعات جمع میکنم؟ من که زبانم قفل شده بود و نمی‌توانستم جوابش را بدهم. ساره به خودش آمد و گفت: –من فکر کردم اون خانم ازدواج کردن. مرد مشکوک پرسید: –چرا این فکر رو کردید؟ ساره که معلوم بود در ذهنش دنبال حرف میگردد با منو من گفت: –هیچی، آخه امده بود از این تابلوها بخره، (به تابلوهای ویترین اشاره کرد.) من فکر کردم لابد واسه شوهرش میخواد. مرد پرسید: –خرید؟ –نه، نپسندید، رفت. مرد با تردید و بدون این که حرفی بزند از مغازه بیرون رفت. من تمام مدت به چهره‌ا‌ش نگاه می‌کردم. بعد از رفتنش گفتم: –حالا یادم امد کجا دیدمش، چه ریشی گذاشته، ساره پرسید: –میشناسیش؟ –این مرد یه بار امده بود کافی شاپ با امیرزاده درگیر شد. فکر کنم وسواس داشت مدام میز رو پاک میکرد و به من گیر می‌داد. دستش را دراز کرد. –بدو برو گوشیت رو بیار. –واسه چی می‌خوای؟ لبهایش را روی هم فشار داد؟ –هیچی میخوام بدوزدمش. واست گفتم واسه چی میخوام، جناب عالی تو هپروت بودی، نفهمیدی. با اکراه گوشی‌ام را به دستش دادم. –رمزش رو باز کن. –وا، شخصیه‌ها... اخم کرد. –نترس کار به هیجات ندارم. بعد دهانش را کج کرد و ادامه داد: –نمیخوام برم چتهای عاشقانه‌ی تو و امیرزاده رو بخونم. لبم را گاز گرفتم. –ما اصلا با هم چت نمی‌کنیم. میدونی چند روزه ندیدمش؟ بعد بغض دوباره گریبان گیرم شد. ساره عصبانی شد. –همین دیگه، تو داری دستی دستی خودت رو میکشی. اول که امدم تو مغازه قیافت رو دیدم تعجب کردم. خودت رو توآینه دیدی؟ زیر چشمات گود افتاده. بعد گوشی را به طرفم گرفت. –رمز؟ بعد از باز کردن رمز گوشی‌ام. در مخاطبینم گشت و اسم امیرزاده را پیدا کرد و شماره‌اش را گرفت. با چشم‌های از حدقه درآمده پرسیدم: –چیکار می‌کنی؟ با جدیت گفت: –همین الان بهش میگی که زنت امده بود مغازه کارت داشت. گوشی را روی بلند گو گذاشت. کف دستم را روی دهانم گذاشتم. –من این کا رو نمی‌کنم. –اگه نگی من میگم. دستم را دراز کردم. –گوشی رو بده من. فریاد زد. –نمیدم. دلت برای خودت بسوزه، مرگ یه بار شیونم یه بار، همینی که گفتم بهش میگی. صدای بوق خوردن گوشی‌اش پخش شد. تپش قلبم بالا رفت و هر لحظه محکم و محکم‌تر می‌زد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´