eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
430 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
روز دانشجو، روز تأکید بر نقش بی مانند مجاهدت در راه کسب علم و دانش، در کنار تقویت ایمان دینی و بصیرت سیاسی، در راه پیشرفت مادی و معنوی کشورست دانشجو یعنی چی ؟ دانشجو یعنی تلاش، امید، آینده، صبر، یعنی تو، یعنی من یعنی تمام اونایی که رفتن تا ما بمونیم 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسل ما نسلی ست که درس خواند تا دانشجو شود… شنیده بودیم دانشجو شدن یعنی خوشبختی… ما درس خواندیم… کم یا زیاد، گاهی با علاقه و گاهی به اجبار… خواندیم تا برای آن چهار ساعت پر استرس آماده شویم… چهار ساعتی که می‌توانست سرنوشت ما را تغییر دهد… غول بزرگ!!! کنکور!!! وارد یک دنیای جدید شدیم… آدم‌های جدید… تفکرات جدید… فکر و خیال‌های جدید… گاهی کنار درس خواندن عاشق شدیم و گاهی دلتنگ عزیزانمان… شب بیداری کشیدیم برای امتحان… دانشگاه مثل زندگی بالا و پائین زیاد داشت… گاهی کنار درس‌ها، آدم‌های زندگیمان را هم حذف و اضافه کردیم… گاهی به اجبار سر کلاسی نشستیم و گاهی مثل روزهای خوب زندگی، آنقدر همه چیز عالی بود که دوست نداشتیم زمان بگذرد… گاهی درسی را فقط پاس می‌کردیم که تمام شود، مثل روزهایی که تحمل می‌کنیم تا فقط بگذرد… گاهی هم امتحان آنقدر سخت می‌شد که به جواب نمی‌رسیدیم، مثل روزهای سخت زندگی که برای حل مشکلاتمان به جواب نمی‌رسیم… کم و زیاد… خوب و بد… بالا و پائین می‌گذرد… یک روز چشم هایمان را باز می‌کنیم و می‌بینیم همه چیز تمام شده… ما می‌مانیم و به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگیمان… روز دانشجو مبارک 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظر رهبر عزیز درباره دانشجو🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙂 شهادتین با زبان اشاره دیده بودین ؟! دانیل اسلام رو از طریق زبان اشاره تومسجدی در شرق لندن پذیرفت. همینقدر زیبا :) 😇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. کاری که خیلی از ماها تو مجازی می‌کنیم؛ همینقدر بی هدف، پوچ و خالی از احساس😔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「🌸」 :) بهترين چيزهاى زندگی رایگان هستن!!! 💟 لبخند / خانواده / دوستان / خواب / عشق خنده / خاطرات خوب / ... 💟 پس چرا ما انقدر نگرانیم؟!...🧐 ⏳..... :) دوست من نگرانی فایده‌ای نداره یک هفته‌ی دیگه هم گذشت و به آخرش رسید، قدر داشته‌هاتو زیاد بدون زمان بیشتر از اون چیزی که حتی فکرشم بکنی عجله داره برای جلو رفتن😉 💕 🥲 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🖇 هوش مصنوعی با زوج‌ها ازدواج می‌کند شیفتگی به هوش مصنوعی و دسترسی به فناوری باعث شده است که با هوش مصنوعی هم ازدواج کند.😶 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎞 چند توصیه رهبری به دانشجویان * باید همت شما این باشد که در دنیا به وضعی برسیم که اگر کسی بخواهد به تازه‌های علمی دست پیدا کند، مجبور باشد زبان فارسی یاد بگیرد. 🗓 ۱۳۹۱/۰۷/۲۲ 🎓 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
پ.ن: بدون شرح ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ روز دانشجو بر دانشجویانی که سال گذشته در سراشیبی فرهنگی بی‌توقف دانشجویان، مردانه ایستادند و امید از دست رفته مارا به این نسل بازگرداندند، مبارک! 👏👏 🎞 تصویر بالا وحید سعادت طلب: بالابردن تصویر سردار در جلسه دفاع پایان نامه دکترا 🎞 پایین دانشجوی دختر دانشگاه شریف: که جلوی شکستن درب دانشگاه توسط دانشجویان را گرفت! امیدواریم به آینده‌ای که قرار است به یاری خدا با شما برای وطنمان ساخته شود! 💪 🇮🇷 🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️ 👤 رهبر معظم انقلاب: ۱۶ آذر برای دانشجوی ضد نیکسون است، دانشجوی ضد آمریکاست، دانشجوی ضد سلطه است.» 🗓 ۱۳۸۷/۰۹/۲۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت202 نگاهی به سوالات انداختم. –فقط رستا من روم نمیشه بهش بگم میخوام صداش رو ضبط کنم. نمیشه اینو بی خیال بشی؟ رستا نوچی کرد. –آخه چرا؟ گفتم: –به چند دلیل، اول این که جواب سوالاتش میشه منبع تحقیق ما، دوم، برای انتقال حرفهاش به ما ممکنه یادت بره دقیقا چی گفته، سوم این که به خاطر احساسی شدن ممکنه بعضی از حرفهاش رو جور دیگه به ما بگی. نادیا با لحن شوخی گفت: –یعنی راستش رو نگه که شما رو گول بزنه؟ رستا خندید. –تلما که اونجوری نیست، ولی خب احتیاط شرط عقله. نادیا گفت: –رستا تو زیادی سخت میگیری، این دوتا که همدیگه رو دوست دارن، دیگه چه سوال و جوابی؟ حالا امدیم و جوابهایی که داد باب میل شما نبود اونوقت ازدواج این دوتا کنسله؟ رستا نگاه متعجبی به نادیا انداخت. –با شناخت اولیه‌ایی که ما ازش داریم اینطور نمیشه، ولی مطرح کردن این حرفها لازمه، بعدشم آره که کنسله، پس چی؟ طرف دین و ایمون نداره دختر مثل دسته گلمون رو بدیم دستش؟ نادیا لبهایش را به یه طرف جمع کرد. –من که عمرا اگه یه روزی خواستم ازدواج کنم این کارارو بکنم. رستا چپ چپ نگاهش کرد. –اتفاقا به خاطر اخلاق عجیبی که تو داری ما در مورد تو باید خیلی بیشتر حواسمون باشه، فکر کنم اون موقع یه دفترچه سوال باید طراحی کنم. نادیا پشت چشمی نازک کرد. –چه ربطی داره؟ رستا خندید. –ربطش اینه که واقعا طرف باید اعتقادات خیلی قوی داشته باشه و به خاطر خدا تو رو طلاق نده، وگرنه تو رو به این پسرای تیپ امروزی شوهر بدیم که نرفته برمی‌گردی. هر روز به تعداد سوالات اضافه میشد و من باید حفظشان می‌کردم. کارمان به جایی رسیده بود که رستا هر روز زنگ می‌زد و سوالات را از من می‌پرسید تا ببیند کاملا حفظ کرده‌ام یا نه. این وسط نادیا مدام به کارهای ما میخندید و سربه سرم می‌گذاشت. یک جورهایی برای همه‌ی ما سرگرمی جدید ایجاد شده بود. مادر از این همه پشتکار رستا متعجب بود برای همین گفت: –قدر رستا رو بدون، هیچ کسی واسه خواهرش اینقدر وقت نمیزاره. نادیا با خنده گفت: –مامان شما چقدر ساده‌اید، اون این کارا رو می‌کنه که یه ضعف از اون خواستگار بخت برگشته پیدا کنه بزن زیر همه چی و تلما رو جاری خودش کنه. مادر اخم ریزی کرد. –عه، این چه حرفیه؟ حتی اگرم این طور باشه مطمئن باش خوشبختی تلما رو میخواد. همانطور که چشمم به برگه‌ی سوالها بود گفتم: –آخه این چه سوالیه؟ بدترین جر و بحثی که با مادرش کرده چی بوده؟ مادر گفت: –من گفتم این سوال رو بنویسه، میخوام ببینم از اون پسرایی که موقع عصبانیت با مادرش بدرفتاری می‌کنه یا نه. با تعجب به مادر گفتم: –که اگه بد رفتاری کرده، پس در آینده با منم ممکنه همون رفتار رو کنه؟ مادر سرش را تکان داد. نوچی کردم. –نه، بد رفتاری نمیکنه، اصلا یکی از مشکلات هلما همین بوده که امیرزاده زیادی هوای مادرش رو داشته. مادر فکری کرد و گفت: –پس اون سوال رو خط بزن به جاش بنویس، اگه اختلافی بین همسر آیندتون و مادرتون بیفته شما چیکار می‌کنید؟ نگاه ریزبینانه‌ایی به مادر انداختم. –خب کاری نمیکنه، میزاره خودشون حل کنن. مادر با تعجب نگاهم کرد. –مگه تو خواستگاری؟ بعدشم بنویس اگر از تو بخوان که بینشون قضاوت کنی طرف کدومشون رو می‌گیری. نگاهی به برگه‌ی سوالها انداختم. –لابد باید جواب بده طرف مادرم رو می‌گیرم؟ چون به مادرش احترام میذاره؟ مادر ابروهایش را بالا داد. –اتفاقا نه، شاید اصلا حق با مادرش نباشه، نگاهم را چرخاندم. –خب پس چیکار کنه بدبخت؟ طرف زنشم بگیره که دل مادرش می‌شکنه و بی‌احترامی میشه که... مادر لبخند زد. –حالا تو نمیخواد تقلب برسونی، خندیدم. –باور کنید جواب رو بهش نمیگم، شما بگید باید چی‌کار کنه؟ مادر خندید. کشدار گفتم: –مامان! من که می‌دونم اینا رو رستا بهتون گفته، چرا واسه رستا اینقدر سختگیری نکردید. مادر خنده‌اش را جمع کرد. –چون دورادور خانواده آقا رضا رو می‌شناختیم. با این حال بازم تحقیق کردیم. از اون گذشته چون این پسره زنش رو طلاق داده خب باید حساسیت بیشتری به خرج بدیم. لبهایم را بیرون دادم. –ولی این بی‌انصافیه، یه وقت جلوی خانوادش این حرف رو نزنیدا، ناراحت میشن. نادیا که حرفهای ما رو می‌شنید گفت: –هنوز هیچی نشده چه هوای اونا رو داری! بیا هوای این خواهر بدبختت رو داشته باش که کلی کار رو سرش ریخته. با خودکار سوالی که مادر گفته بود را خط زدم. –ببین نادی، این چند روزه کاری به من نداشته باش بزار حواسم جمع باشه، سوالهارو خوب حفظ کنم. نادیا پشت چشمی نازک کرد. –مگه کنکوره؟ لیلافتحی‌پور ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت203 پوفی کردم. –والا اینجور که بقیه سخت گرفتن از کنکور خیلی بدتره، کنکور رو اگه قبول نشی میتونی سال دیگه امتحان بدی، ولی اینو نمیشه. نادیا خندید. –اون باید قبول بشه تو چرا استرس داری؟ زمزمه کردم. –به وقتش خودت می‌فهمی. کنارم ایستاد و پچ‌پچ کرد. –خب جوابارو بهش برسون. لبخند زدم. –باور می‌کنی خودمم جوابارو نمی‌دونم؟ دقیقا نمی‌دونم چی مد نظر بقیه هست. نادیا فکری کرد و گفت: –ببین اون روز یادته رستا گفت سوالایی که اولویت درجه اول هستن جواباشون مهمه، بقیه زیاد مهم نیستن؟ –خب که چی؟ –خب تو لیست سوالارو بده، من از زیر زبون رستا جوابارو می‌کشم. خندیدم و سرم را تکان دادم. –اون رستایی که من می‌شناسم یکی دوتا از سوالای درجه یک رو قاطی درجه دوم کرده که ما رو بسنجه. نادیا ابروهایش بالا رفت. –واقعا؟ یعنی سوال انحرافی هم داره؟ –از رستا بعیدم نیست. همانطور که می‌خندیدم به طرف اتاق راه افتادم. امیرزاده پنجره‌ی اتاق را باز کرد و جلویش ایستاد. –انگار گیاههای باغچه‌ی حیاط شما خزان ندارن. اکثرشون سبزن. لبخند زدم. –بله، به قول مادربزرگم اینا زمستونین، همیشه سبزن.، –خیلی قشنگن. –دستهایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –بله، خیلی، گاهی همینجا روی لبه‌ی پنجره می‌شینم و نگاهشون می‌کنم. به طرفم برگشت. –مثل این که سردتونه، الان پنجره رو می‌بندم. بعد از بستن پنجره پرده را کشید و بالبخند گفت: –این چند روزی که مغازه نیومدید خیلی سخت گذشت. نگاهم را زیر انداختم. نفسش را بیرون داد. –دلتنگی درد بدیه. وقتی سکوتم را دید. چهار زانو روی زمین نشست. –خب، خانم خانوما، بفرمایید من آماده‌ام، سوالاتتون رو شروع کنید. روبرویش دو زانو نشستم و دامن کلوش و بلندم را مرتب کردم. –ببخشید که باید روی زمین بشینید. مهربان نگاهم کرد. –من سادگی رو دوست دارم. نفسش را بیرون داد و ادامه داد. – آدم از سادگی به زیبایی میرسه. وقتی کارهای گذشته‌ی شما رو و خودم رو مرور می‌کنم می‌بینم چه اتفاقهایی ناخواسته و گاهی خواسته بینمون افتاد و شما چقدر محکم بودید. این عین زیباییه. با تعجب نگاهش کردم و او دوباره گفت: –یادتونه اون پول انعام رو با چه حرصی اوردید پس دادید؟ من سرم را تکان دادم و او ادامه داد. –اون روز بعد از این که با قهر رفتید فهمیدم چه حرف بدی زدم و خودم متوجه نشدم. حق داشتید ناراحت بشید. بعد از چند لحظه سکوت، برای شکستن سکوت در ذهنم دنبال چیزی برای گفتن گشتم در آخر گفتم: –ببخشید می‌تونم بپرسم مادرتون به اون شماره‌هایی که از من گرفتن زنگ زدن یا نه؟ –بله زنگ زدن. یکیشون که اوکی بوده، اون یکی هم گفته تو روخدا رفیق من رو بدبخت نکنید اون خیلی دختر خوبیه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. خندید. –البته دروغم نگفته، شما از سر من خیلی زیادید. سربه زیر گفتم: –اختیار دارید. حتما ساره این حرف رو زده. حرفهاش رو جدی نگیرید، شما که می‌دونید اون... سرش را تکان داد: –بله می‌دونم، احتمالم دادم که بینتون هنوز شکر آبه، فقط تعجب کردم که چرا شماره‌ی اون رو دادید. مامان من تا چند دقیقه ماتش برده بود. لبم را گاز گرفتم: – شما درست می‌گید نباید شماره‌ی ساره رو می‌دادم. خیلی بد شد؟ لبخند زد. –اهمیتی نداره، بعد گوشی‌اش را باز کرد. منم چند تا از شماره‌های دوستام رو براتون می‌فرستم که اگر خواستید خودتون یا خانوادتون باهاشون تماس بگیرید. تشکر کردم و پرسیدم. –دوستای صمیمی‌تون هستن؟ لبخند زد. –بله، البته مثل ساره خانم نیستن. سرم را تکان دادم. گوشی‌اش را روی زمین گذاشت. حالا که حرف به اینجا رسید بزارید اولین سوال رو من بپرسم، دوستای شما براتون چقدر اهمیت دارن؟ دستهایم را در هم گره زدم. –من زیاد اهل رفیق نیستم، معمولی‌ام، شاید چون با خواهرام مثل رفیق هستیم. –خب همون خواهراتون که رفیقتونم هستن اگر یه روزی کاری انجام بدن یا بخوان که شما انجام بدید که از نظر عقلی و اعتقادی درست نباشه چی؟ با تعجب نگاهش کردم. –مثلا چه کاری؟ نگاهی به پنجره انداخت. لیلا فتحی پور ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت204 –مثلا شما با همسر آیندتون به مشکل بخورید و اونها بگن که طلاق بگیر و خودت رو خلاص کن. به فرض که همسرتونم مقصر باشه. از سوالش ماتم برد و با من و من گفتم: –به نظرم تو این جور مسائل باید با کسی مشورت کرد که بتونه انصاف رو رعایت کنه و از نظر اعتقادی با من و همسرم هم نظر باشه و کامل در جریان زندگی ما باشه، چون خانواده‌ها به خاطر اون محبتی که نسبت به بچه‌هاشون دارن و فقط از دید بچه‌هاشون و حرفهایی که اونا میزنن قضاوت میکنن پس نمی‌تونن انصاف رو رعایت کنن. کمی جابه جا شد. –از نظر منم باید بین زن و شوهر از همون اول یکی باشه که هر دو قبولش داشته باشن و موقع مشکلات بهش رجوع کنن البته فامیل نباشه. فوری گفتم: –البته اگر خودشون نتونستن مشکلشون رو حل کنن. نگاهی به بشقاب میوه‌اش که هنوز دست نخورده بود انداختم. –میوتون رو میل کنید سیبی برداشت و شروع به پوست کندن کرد. سوالی به ذهنم رسید که اصلا جزو لیست نبود ولی چون او از زیبایی گفته بود کنجکاو شدم که بدانم. –ببخشید زیبایی برای شما چقدر اهمیت داره؟ فوری گفت: –خیلی زیاد. چیزی در قلبم فرو ریخت و گنگ نگاهش کردم. پرسید: –شما می‌تونید زیبایی رو معنی کنید؟ از سوالش جا خوردم. چیزی در ذهنم نداشتم که بگویم، کمی تامل کردم. ناگهان چیزی یادم آمد. –زیبایی یعنی تناسب جزء جزء هر چیزی، سرش را تکان دهد. –حرفتون درسته، ولی تناسب چی با چی؟ اگه این تناسب و بی‌نقص بودن فقط در ظاهر باشه ارزشی نداره، مثلا اگر یک نفر با زیباترین زن دنیا هم ازدواج کنه، با اولین دعوا و بی‌احترامی از اون زن ممکنه متنفر بشه و دیگه زیباییش نه تنها به چشمش نمیاد، بلکه زشتش هم می‌بینه. البته برعکسشم هست. آدم عاشق همه چیز رو زیبا می‌بینه. این زیباییهای قراردادی که انسان خودش به وجودش آورده قابل اعتماد نیست. –منظورتون چیه؟ –ببینید مثلا قدیما لب و دهن کوچیک زیبایی بود ولی حالا برعکس شده، چرا چون ما آدمها قرار گذاشتیم که اینطور باشه. یعنی اعتباریه. نمی‌دونم داستان همسر دکتر چمران رو شنیدید یا نه، یه روز دوست همسر شهید دکتر چمران بهشون میگن چرا با ایشون که کچل هست ازدواج کردی شما دوتا اصلا از نظر ظاهری به هم نمی‌خورید. خانم قاعده جابر همسر دکتر چمران انکار میکنه و میگه نه اینطور نیست اگر شوهر من کچله پس چرا من ندیدم، شب وقتی شوهرش خونه میاد بهش زل میزنه و تازه می‌فهمه که دوستش درست می‌گفته شوهرش کچل بوده. با دهان باز نگاهش کردم. –چطور ندیده؟ –چون خانم غاده جابر عاشق زیبایی درون دکتر چمران شده بود. زیبایی اخلاق چیزیه که نه تمام شدنیه نه از بین رفتنی. –ولی من منظورم زیبایی ظاهر بود. لبهایش را بیرون داد. –توضیح دادم که، وقتی کسی زیبا نباشه پس دوست داشته نمیشه، شاید براتون پیش امده باشه که به یکی از دوستاتون بگید من از فلان اخلاقت خوشم میاد واسه همین خیلی دوستت دارم. اخلاق خوب اون دوستت زیباش کرده نه ظاهرش. نگاهم را به بشقاب میوه‌ی خودم دادم. تکه سیبی سر چاقو زد و به طرفم گرفت. –ممنون من خودم پوست می‌‌گیرم شما... به سیب اشاره کرد. –دلم میخواد با هم بخوریم. سیب را از دستش گرفتم. –پس میشه بپرسم شما کدوم اخلاق من رو...کمی مکث کردم، تا خواستم ادامه دهم. به گوشی‌ام اشاره کرد. –میشه چند دقیقه ضبط نکنید؟ ضبط را متوقف کردم و منتظر نگاهش کردم. سیبش را داخل بشقاب گذاشت. لیلا فتحی پور ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت205 – من از همون روزایی که با هم آشنا شدیم شما رو زیر ذره بین گذاشتم. راستش باید ازتون حلالیت هم بطلبم. من از روی عمد بعضی کارها رو انجام می‌دادم تا عکس‌العمل شما رو بدونم. تکه سیب را که تا نزدیک دهانم بالا برده بودم به داخل بشقابم برگرداندم و گنگ نگاهش کردم. نگاهش را به در باز اتاق داد. –باور کنید مجبور بودم این کارا رو انجام بدم شاید به خاطر شکست زندگی‌قبلیم یه کم سخت به آدم ها اعتماد می‌کنم. البته قبل از هر حرفی بگم که الان اوضاع فرق میکنه ها... –منظورتون کدوم کارهاست؟ –مثلا بعضی محبتها و توجهاتی که اون اوایل بهتون می‌کردم. می‌خواستم ببینم مثل خیلی از دخترا زود باهام خودمونی می شید یا... اخم کردم، وقتی نگاهم کرد حرفش را ادامه نداد. با خودم فکر کردم یعنی برای انتخاب همسر قبلی‌اش هم اینقدر حساس بوده؟ اگر بوده پس چرا... با حرفی که زد رشته‌ی افکارم را پاره کرد. –لابد از خودتون می‌پرسید چرا تو ازدواج قبلیم این قدر حساس نبودم. من بهتون حق میدم که این طوری فکر کنید. راستش هلما اولش معیارهایی که من می‌خواستم رو داشت. ولی بعد از یک مدت که بینمون اختلاف پیدا شد دیگه حرف های من رو قبول نمی‌کرد، همون حرف هایی که قبلا باهاشون موافق بود. از این تجربه من فهمیدم که ما باید از اول یک نفر رو به عنوان حَکَم یا مشاور انتخاب می‌کردیم که اینجور مواقع پیشش می‌رفتیم و هر چی اون می گفت هر دو قبول می‌کردیم. هنوز در فکر حرف‌های قبلی‌اش بودم. با دلخوری گفتم: –اون رو امتحانش نکردید؟ نفسش را بیرون داد. –من تا دیدم اون ظاهر موجهی داره دیگه به چیز دیگه ای فکر نکردم. نگاهم را روی زمین کشیدم. با استرس گفت: –من این حرفها رو برای دلخوری شما نزدم، فقط خواستم... –منظورتون همون حرف هاییه که بهم می زدید؟ یا گل و هدیه خریدنتون؟ یعنی می‌خواستید بدونید من چقدر جنبه دارم؟ خودتون رو به من نزدیک می‌کردید که ببینید منم مثل اون دخترایی که خودشون رو آویزون می کنن هستم یا نه؟ شما می‌خواستید من رو... حرفم را برید. –این حرفها چیه که می زنید؟ از ظاهر شما کاملا معلومه که چه جور دختری هستید؟ من فقط... نگذاشتم ادامه دهد. –از ظاهر هلما هم... این بار نوبت او بود که نگذارد من حرف بزنم. –اون فرق داشت. من هیچ شناختی ازش نداشتم. از آشناییمون تا ازدواجمون یک ماه هم نشد. اون بعد از ازدواج راهش تغییر کرد. نمی‌دانم چرا اینقدر حس بدی پیدا کرده بودم. مدام کسی در گوشم می‌گفت آن نوشته‌های روی تخته سیاه، آن نگاه ها، آن هیجان ها، آن عاشقانه‌ها همه‌اش برای امتحان تو بود. می‌خواست بداند چقدر جنبه داری، به درد زندگی می‌خوری یا با هر محبتی از خود بیخود می شوی. ولی تو عاشق همین امتحانات شدی، تو همه‌ی آنها را جدی گرفتی، شدی دقیقا مثل همان آدم هایی که شوهر ساره به ساره می‌گفت. حالا بگو ببینم او تو را وابسته ی خودش کرده یا تو از عقلت استفاده نکردی و وابسته‌اش شدی؟ وقتی این حرف ها در ذهنم تمام می شد دوباره از اول تکرار می شد ولی این بار با جزییات خیلی بیشتری. با تکرار این فکرها بغضم گرفت. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. سرش پایین بود و فکر می‌کرد. در حالی که سعی می‌کردم بغضم را کنترل کنم و از لرزش صدایم جلوگیری کنم بی مقدمه پرسیدم: لیلافتحی‌پور ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در گریختن رستگاری نیست بمان و از خودت چیزی بساز که نشکند ... 🦋 شبتون آروم 💚 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا