🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت280
در حال صحبت کردن با نادیا بودم که صدای ضربههای مشتی که به در خانه میخورد من و نسرین را از جا پراند.
فوری خداحافظی کردم و تلفن را قطع کردم.
نسرین از جا جهید و پشت در ایستاد و از چشمی نگاه کرد.
بعد با رنگ پریده به طرفم برگشت و به صورتش زد.
–بدبخت شدیم اون پسر غولتشنگه داره به در میکوبه. حتما شهلا بهشون گفته تو این جایی.
کف دستم را به سرم کوبیدم.
–مطمئنی اون گفته؟
مانتواش را از روی مبل برداشت و به تن کشید.
–مطمئن که نیستم، شاید هلما باهاش حرف زده شک کرده.
–حالا می خوای در رو باز کنی؟
شالش را شلخته روی سرش انداخت.
–می گی چی کار کنم؟ تو برو تو اتاق ببینم چی می گه، شاید بتونم ردش کنم بره.
ضعفی به پاهایم افتاده بود که توان حرکت نداشتم، از فکر این که با کامی چند قدم بیشتر فاصله ندارم رعشهای به جانم انداخته بود که حتی نمیتوانستم خودم را پنهان کنم.
در دوباره کوبیده شد.
نسرین بلند گفت:
–اومدم بابا، چه خبرته؟
بعد به طرف من آمد و پچ پچ کرد.
–پس چرا نمی ری؟
دستم را گرفت و تقریبا به داخل اتاق پرتم کرد و در را بست.
صدای باز شدن در را شنیدم و بعد صدای نسرین را که طلبکارانه حرف می زد.
–چته آقا؟ زورت رو به در میرسونی؟ چرا این جوری در می زنی؟
صدای کامی را شنیدم که گفت:
–مگه می خوای در کاروانسرای شاه قلی رو باز کنی؟ یه ساعته پشت درم.
نسرین هم زبان تیزی داشت.
–این چه طرز حرف زدنه؟ اختیار خونهی خودمم ندارم؟ تو چرا مثل طلبکارا در می زنی؟
همان لحظه صدای هلما که کمی آرام تر بود، آمد. برای بهتر شنیدن گوشم را به در چسباندم.
–کامی بیا برو کنار. ببین عزیزم، ما اومدیم اون دختره رو ببریم با توام هیچ کاری نداریم.
نسرین صدایش را بلند کرد.
–کدوم دختره؟ شما امروز همه ش مزاحم من می شید. هر دفعه هم یه چیزی می گید. برید خدا روزی تون رو جای دیگه حواله کنه.
احساس کردم خواست در را ببندد که یکی از آن دو نفر اجازه نداد.
نسرین فریاد زد.
–پات رو از لای در بردار. ولی انگار زور آن ها بیشتر بود و وارد شدند.
چون صدای هلما را شنیدم که گفت:
–اتاقا رو بگرد.
عقب عقب رفتم تا به تخت رسیدم همان جا زانوهایم خم شد و روی تخت نشستم. به چند ثانیه نکشید که در باز شد و کامی با آن هیکل نحسش در حالی که دندان هایش را نشانم میداد جلوی در ظاهر شد.
یک آن احساس کردم قلبی برای تپیدن ندارم و از کار افتاده.
صدای جیغهای نسرین را می شنیدم که میگفت:
–ازتون شکایت میکنم، مگه شهر هرته سرتون رو انداختین پایین و همین جوری میاید تو خونهی مردم.
کامی همان طور که نگاهم میکرد گفت:
–من که شکایتی زیاد دارم اینم روش.
هلما هم در ادامهی حرف کامی گفت:
–من از تو شکایت می کنم که اومدی قفل خونه م رو باز کردی و سرقت کردی.
نسرین گفت:
–من سرقت کردم؟! دزد خودتی.
–آره، سرقت کردی، حالا برو ثابت کن که جعبهی طلاهام رو نبردی. یه کیلو طلا داشتم.
انگار نسرین با شنیدن این حرف دهانش بسته شد و دیگر نتوانست چیزی بگوید.
هلما کنار کامی ایستاد و با عصبانیت گفت:
–این جا چه غلطی میکنی؟ کلی از من انرژی رفت تا بفهمم کجایی. پاشو بریم.
بعد به طرفم آمد و بازویم را گرفت و بلندم کرد.
از اتاق که بیرون آمدم شهلا را، بچه بغل کنار در ورودی دیدم که به نسرین می گفت:
–به جون بچه م من نگفتم. حتما بهت یه دستی زدن، من که چیزی بروز ندادم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت281
هلما داخل اتاق پرتم کرد و رو به کامی گفت:
–برو از اون یکی اتاق چمدون رو بردار بذار تو ماشین، باید از این جا بریم.
همین که وارد اتاق شدم ساره را روی تخت دیدم که با رنگ پریده نگاهم میکرد.
جلو رفتم. نمیدانستم از دیدنش باید خوشحال باشم یا ناراحت. این حال زارش برایم غصهی بزرگی بر روی غصههایم بود.
ولی او از دیدنم خوشحال شد. شاید چون اصلا نمیدانست من این جا چه میکنم.
ماژیک و تخته را برداشت و فوری نوشت.
–بدبخت شدم تلما، همه چیزم رو از دست دادم. بچه هام، شوهرم، دیگه هیچ کس رو ندارم. محتاج هلما شدم. بی کس و کار شدم.
بعد آن چنان با هق هق شروع به گریه کرد که من تمام ترس و اضطرابم را فراموش کردم.
مقابلش زانو زدم و دست هایش را گرفتم.
–چی شده؟ اصلا تو این جا چی کار میکنی؟ چرا محتاج هلما شدی؟!
قبل از این که ساره چیزی بنویسد هلما وارد اتاق شد و با تشر گفت:
–پاشو بریم.
از جایم بلند شدم.
–کجا؟
–مگه قرار نشد آزادت کنم؟ پاشو می خوام تا یه جایی برسونمت دیگه. این فرارت رو هم ندید می گیرم به شرطی که بعدا حرف گوش کنتر بشی.
از جایم بلند شدم و یک قدم عقب رفتم.
–لازم نیست. من به خونواده م گفتم این جام، خودشون میان دنبالم.
دستم را گرفت و کشید.
–بیا بریم بابا وقت نیست. تا اونا بخوان بیان این جا، صبح شده.
دستم را محکم از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم.
–برو گمشو، من با تو هیچ جا نمیام. تو می خواستی چه بلایی سرم بیاری؟ چرا گفتی اون پسره بیاد این جا؟
بعد هم به عقب هولش دادم.
یک قدم عقب پرید و دندان هایش را روی هم فشار داد.
–من فقط میخواستم یه چیزی از تو، دستم داشته باشم که اگه قولی که دادی یادت رفت بهت تذکر بدم، ولی مثل این که تو چموش تر از اونی هستی که فکرش رو میکردم و زبون خوش حالیت نیست، همون زبون کامی رو بهتر می فهمی.
در آن کشمکش ساره فوری روی تخته نوشت.
–پس من چی؟
بعد تخته را جلوی هلما گرفت و از خودش صداهای نامفهوم درآورد.
هلما همهی توجهش به من بود و اصلا او را نگاه هم نمیکرد.
دوباره هلما خواست به طرفم هجوم بیاورد که صدای زنگ گوشی منصرفش کرد.
گوشی را روی گوشش گذاشت و داد زد.
–کامی زود بیا بالا گوش این دختره رو بگیر و...
نمیدانم کامی چه گفت که چشمهایش گرد شد و حرفش نیمه تمام ماند و بعد از مکث کوتاهی پرسید:
–تو مطمئنی؟
کامی از آن طرف خط توضیحاتی داد و هلما با شتاب گفت:
–اومدم، اومدم. تو ماشین رو ببر نزدیک میدون نگه دار، من خودم رو میرسونم.
گوشی را داخل جیبش سُر داد و با عجله از کمد چادر مشکیاش را همراه یک ماسک مشکی و عینک دودی برداشت و رفت.
با رفتن او ساره دوباره شروع به گریه کردن کرد.
پنجرهی اتاق را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم.
یک موتور سوار که آرم پلیس داشت جلوی مجتمع ایستاده بود.
یک پلیس هم پیاده شده بود و با آقایی که جلوی در بود صحبت میکرد.
رو به ساره کردم.
–به خاطر اومدن پلیس فرار کرد. ساره گوشهی مانتوام را گرفت و التماس آمیز نگاهم کرد.
کنارش روی تخت نشستم.
–چرا گریه میکنی؟ باید خوشحال باشی که تو رو با خودش نبرده.
اونا آدمای خطرناکی هستن. ساره بالاخره تو کی می خوای باور کنی؟
روی تخته نوشت.
–چون همهی امیدم به هلما بود. حالا کجا بمونم، دیگه هیچ کس رو ندارم، شوهرم بچهها رو با تمام وسایل خونه برداشته و رفته. خونه رو هم تحویل صاحب خونه داده، من کجا برم؟ هلما گفت میتونم پیشش بمونم ولی اونم رفت.
لبم را به دندان گرفتم.
–باورم نمی شه، شوهرت همچین آدمی نبود!
باز نوشت.
–اون روز که تو ولم کردی و رفتی...
ماژیک را از دستش گرفتم.
–من ولت نکردم این هلما خانم شما، من رو زندانی کرد.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
مجبور شدم ماجرا و اتفاقات آن روز را برایش تعریف کنم.
نوشت:
–اگر نمیشناختمت حرفات رو باور نمیکردم. چرا هلما این کارا رو کرده؟
نفسم را بیرون دادم.
–داستانش طولانیه، فقط نمیدونم از کجا فهمید من خونهی همسایه بودم؟
ساره فوری نوشت.
–خودش نمی تونه بفهمه، ولی یکی هست که استادشه. اون از خود هلما نیرو می گیره یه اتصال می زنه میفهمه.
با دهان باز پرسیدم:
–یعنی ذهن من رو می خونه؟
نوشت.
–ذهن تو رو که نمی تونه، چون تو تا حالا اصلا اتصال نگرفتی. اون کسی که تو توی خونه ش قایم شدی، اتصال نداشته؟
–چرا، چرا، از شاگرداشونه.
–شاید از طریق اون تونسته.
سرم را با دست هایم گرفتم.
–وای ساره، اینا خود شیطونن، این جوریه که هر غلطی می کنن.
ساره نوشت.
–شیطون چیه؟ بدبختا کلی ریاضت کشیدن تا به اینجا رسیدن.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت282
اخم کردم.
–تو چرا این قدر از هلما طرفداری میکنی؟ اون هر بلایی سرت میاره بازم برات عزیزه.
نمیدانم چرا آن لحظه یاد حرف علی در مورد سگ ها افتادم که میگفت آن چنان محبتی بین سگ و بعضی از انسانها به وجود میآید که انسان عاشق سگ می شود و این به خاطر ذات سگ هست که شیطانیست و قبلا از لشگر شیطان بوده و اگر به انسان لطمه هم بزند باز انسان دوستش دارد و نمیتواند از خودش دورش کند مثل شیطان که در خون انسان هم میتواند نفوذ کند و جدا کردنش کار هر کسی نیست.
با خودم زمزمه کردم:
– بدبخت این سگای امروزی هم دست آدما اسیر شدن.
ساره سوالی نگاهم کرد.
گفتم:
–هیچی، بهم بگو چرا شوهرت ولت کرده؟
نوشت:
–همه که رفتن کسی نبود من رو برسونه، هلما من رو همراه همین کامی فرستاد که برم خونه.
وقتی رسیدیم من رو تخته برای کامی نوشتم که به شوهرم زنگ بزن بگو من راننده آژانسم خودش بیاد کمکم کنه تا برم خونه ولی اون گوش نکرد. گفت خودم نوکرتم هستم.
ساره تند تند مینوشت و تخته را پاک میکرد تا جا برای نوشتههای بعدی باشد.
خطش خیلی ناخوانا و افتضاح بود.
دوباره نوشت.
–وقتی شوهرم در رو باز کرد و دید که کامی زیر بغل من رو گرفته تا کمکم کنه عصبانی شد.
هینی کشیدم.
–بسه، دیگه نمی خواد بنویسی، خودم بقیهش رو میتونم حدس بزنم.
ساره دوباره گریه کرد و نوشت:
–دیگه با این وضع حتی کارم نمیتونم بکنم. باید برم گدایی و کارتن خواب بشم.
پرسیدم:
–پدر و مادرت چی؟
گریهاش شدیدتر شد.
–حاضرم بمیرم، گدایی کنم، ولی از خجالتم اون جا نرم.
به پهنای صورت اشک می ریخت و می نوشت.
–هلما گفته بود من رو می بره پیش خودش. حالا دیگه هیچ امیدی ندارم.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–امیدت به خدا باشه.
با اخم نگاهم کرد و نوشت.
–خدا هم مثل هلما ولم کرده.
عصبانی شدم.
–تو خدا رو ول کردی یا اون تو رو؟ مدام ازش فرار میکنی، واسه یه بارم که شده صداش بزن.
با چشمهای پر از اشک نوشت.
–دیگه زبونی ندارم که صداش کنم. اون زبونمم ازم گرفت.
دستم را روی قلبش گذاشتم.
–خدا تو قلبته، جایی که هیچ شیطونی نمیتونه بهش راه پیدا کنه. نیازی به زبون نیست. تخته را از دستش کشیدم و روی زمین نشاندمش، خودم هم کنارش نشستم و سجده کردم و گفتم:
–فقط کافی این جوری توی دلت ازش بخوای.
عکسالعملی نشان نداد و فقط نگاهم کرد.
سر از سجده برداشتم و فریاد زدم:
–نمی خوای از این اوضاع نکبتی نجات پیدا کنی؟
اشک هایش مثل سیل روی گونههایش میریختند.
شاید به خاطر سستی بدنش برایش سجده کردن سخت بود.
کمکش کردم و به حالت سجده نشاندمش.
با همان الفاظ نامفهوم چیزهایی نجوا میکرد. من هم سجده کردم و با اشک برای ساره دعا کردم. با صدای بلند نام های خدا را صدا می زدم به ساره می گفتم او هم تکرار کند. ساره فقط میتوانست آهنگ الفاظ را تلفظ کند.
چند دقیقهای در همان حال باقی ماندیم که در آپارتمان کوبیده شد.
دویدم و در را باز کردم.
پلیسی که پایین بود بالا آمده بود و همسایهها هم دورش جمع شده بودند.
نسرین جلو آمد و با خوشحالی بغلم کرد.
–تو سالمی؟ اذیتت که نکردن؟
–نه، خوبم.
رو به آقای پلیس پرسیدم:
–دستگیرشون کردید؟
پلیس بدون این که جوابم را بدهد داخل خانه شد و پرسید:
–به جز شما دیگه کی این جاس؟
من توضیح میدادم و او سرش را تکان میداد و هم زمان با بی سیمش صحبت میکرد.
نسرین از اتاقی که ساره بود بیرون آمد و گریه کنان گفت:
–این خانم رو من میشناسم، چند بار تو کلاسای حضوری دیده بودمش، اصلا این جوری نبود. خیلی شاد و سرحال بود. چرا این طوری شده بیچاره؟!
سرم را تکان دادم و با بغض گفتم:
–اون فقط میخواست وضع زندگیش یه کم بهتر بشه، ولی حالا دیگه نه زندگی داره، نه سلامتی.
نسرین با حیرت فقط نگاهم کرد.
با آمدن شهلا و دختر و شوهرش بغضم را قورت دادم و از جایم بلند شدم و به طرفشان رفتم و تشکر کردم.
شهلا جوری که انگار عذاب وجدان اذیتش میکرد گفت:
–به خدا من به هلما در مورد این که تو خونهی نسرینی چیزی نگفتم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت283
سرم را تکان دادم.
–میدونم، امروز اگه شما و نسرین خانم نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میومد. بعد از این که از نسرین خانم هم تشکر کردم، او زود خداحافظی کرد و گفت:
–الان شوهرم میاد خونه، باید خونه باشم.
شهلا با لبخند رو به نسرین گفت:
–نسرین جان همه چی رو به شوهرت بگو.
نسرین ابروهایش بالا رفت.
–اون وقت دعوام می کنه، می گه اصلا چرا دسته کلیدا رو برداشتی و پلیس بازی درآوردی.
–دعوات کنه بهتره که از همسایهها موضوع رو بشنوه.
نسرین فکری کرد و گفت:
–پس برم بهش زنگ بزنم، قبل از این که بیاد خونه همه چی رو براش تعریف کنم.
سرکی به اتاق کشیدم. یکی از پلیس ها با ساره حرف می زد و سوال هایی میپرسید. ساره نشسته بود و در حالت نشسته کنترل آب دهانش برایش سخت تر بود. از روی میز سالن چند برگ دستمال کاغذی برداشتم و به اتاق رفتم و آب دهانش را خشک کردم.
آقای پلیس رو به من گفت:
–دستمال رو بدید دستش، خودش میتونه این کار رو بکنه. شما بیرون باشید.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم یکی دیگر از پلیس ها داخل اتاق رو به رویی در حال جستجوی کشوها و کمدهاست.
وارد اتاق شدم. روی تخت دونفره ی وسط اتاق، پر بود از شکل های عجیبی که برای من آشنا بود، انگار عکسشان را قبلا دیده بودم. همین طور چند بطری از مشروبات الکلی روی میز کنار تخت به چشم می خورد. آقای پلیس از کمد و کشوها هر چیز مشکوکی را پیدا میکرد روی تخت می انداخت.
آهی کشیدم و به سالن برگشتم و روی مبل نشستم. پلیس دیگری هم آمد و سوال هایی از من پرسید و جواب گرفت.
بعد از رفتن نسرین و شهلا طولی نکشید که صدای آشنایی از پاگرد به گوشم رسید.
انگار صدا با کسی حرف می زد. صدای خش دار و پر از غصهای که ضربان قلبم را به تپش انداخت. صدایی که مرا از غربت درآورد و تنهاییام را تمام کرد.
ناخداگاه از جایم بلند شدم و زمزمه کردم:
–صدای علی میاد.
به طرف در ورودی پا تند کردم.
همان لحظه علی پا به درون خانه گذاشت و هر دو مات و متحیر برای لحظهای نگاهمان رو به روی هم ترمز کرد.
فقط یک صبح تا شب از هم دور بودیم ولی انگار سال ها ندیده بودمش.
آن قدر غمگین و به هم ریخته بود که در نگاه اول جا خوردم.
با بغض به طرفش قدم برداشتم.
او زودتر خودش را به من رساند و سرم را با دو دستش گرفت. همان طور که چشمانش در صورتم دو دو می زد با نگرانی پرسید:
– اذیتت که نکرد؟ مشکلی پیش نیومد؟ حالت خوبه؟!
آن قدر دلتنگ و نگرانش بودم که برای رفع این همه دلتنگیام راهی پیدا نکردم جز این که دست هایم را دور کمرش حلقه کنم و سرم را روی سینهاش بگذارم و اشک بریزم.
بعد از چند لحظه شانههایم را گرفت.
–تلما جان، جلوی بچهها بده، خودت رو کنترل کن.
سرم را از روی سینهاش بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
چند مرد جوان را دیدم که سر به زیر از در آپارتمان خارج شدند.
کمی عقب ایستادم و نگاهم را زیر انداختم.
علی رفت و از روی میز یک برگ دستمال کاغذی برداشت و مقابلم گرفت و گفت:
–خدا رو شکر که سلامتی. هلما کجا رفت؟ نفهمیدی؟
دستمال را گرفتم.
–همین که فهمیدم پلیس اومده دیگه خیالم راحت شد، از ترسم اصلا از اتاق بیرون نیومدم.
–نفسش را بیرون داد.
–بالاخره دستگیرش می کنن. هم خودش رو هم نامزدش رو، البته ممنوع الخروجش کردن، دیر یا زود می گیرنش.
–میثم رو آزاد کردن؟
–آره، رضایت دادم، به خاطر تو!
صدایش حزن داشت. مثل همیشه نبود. چشمهایش شاد نبودند.
–تو حالت خوبه؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
پرسیدم:
–مامان اینا کجان؟ چرا نیومدن؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–مگه قرار بود بیان؟
این بار من حیران نگاهش کردم.
–مگه اونا بهت نگفتن من زنگ زدم آدرس دادم؟!
–نه، من از طریق دوستام و پلیس به این آدرس رسیدیم. یکی از همون دوستام بود که بهت گفتم به اداره پلیس رفت و امد داره، وقتی میثم رو گرفتن گفته بود که یه همچین خونهای این جا داره.
حالا تو به خانواده ت زنگ زدی؟ یعنی اونا الان دارن میان این جا؟
–آره، اول به تو زنگ زدم ولی تو جواب ندادی، بعدش به اونا زنگ زدم.
نگاهش را زیر انداخت.
–ظهر که خونه تون بودم موقع برگشت میخواستم از عرض خیابون رد بشم و برم سوار ماشینم بشم با یه موتوری یه تصادف کوچیک کردم، گوشیم خرد شد و افتاد تو جوی آب.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هدیه
بگرد نگاه کن
پارت284
هینی کشیدم.
–طوری که نشدی؟!
لبخندی زورکی زد.
–نه، فقط دست و پام چند تا خراش برداشتن، که با یه پانسمان مختصر حل شد.
تازه چشمم به باند روی مچش افتاد که کمی از آستین پیراهنش بیرون زده بود.
گوشی که دستش بود را به طرفم گرفت.
–این گوشی میثاقه، بیا بهشون زنگ بزن بگو برگردن من خودم میبرمت خونه تون. این همه راه رو نیان.
نگاهی به ساعت انداختم.
–ساعت نزدیکه ده شده، پس چرا نرسیدن؟
–شمارهی بابات رو بگیر.
من مشغول شماره گرفتن شدم و علی هم با دوستانش و گاهی با پلیسها صحبت میکرد.
به اتاق ساره رفتم و کنارش نشستم. دیگر کسی در اتاق نبود.
گوشی پدرم آن قدر زنگ خورد که قطع شد.
–نمیدونم چرا بابام جواب نداد.
ساره مایوسانه نگاهم کرد.
دستم را روی کمرش گذاشتم.
–غصه نخور تا شوهرت بیاد دنبالت مهمون مایی.
این بار شمارهی نادیا را گرفتم. فوری جواب داد.
با شنیدن صدایم ذوق زده جیغ زد.
–بابا شمارهی تلما بوده.
پرسیدم:
–بابا چرا جواب نداد؟
–چون این شماره مال برادر شوهرته. ببینم نامزدت اون جاست؟
–آره، چطور مگه؟ یعنی چی که...
ناگهان صدای مادر به گوشم رسید، مثل این که گوشی را از نادیا گرفته بود. اول کمی قربان صدقهام رفت و بعد گفت:
– عزیزم تلما، ما پنج دقیقه دیگه میرسیم، تو ترافیک بودیم دیر شد.
مادر صبر کن با ما برگرد. یه وقت با کس دیگه ای جایی نریها.
نگاه متعجبم را به ساره دادم.
–مامان طوری شده؟!
–نه عزیزم، فقط همون جا بمون تا ما بیایم.
از اتاق بیرون رفتم و آرام به مادر گفتم:
–مامان یه مهمون داریم.
مادر صدایش را بالا برد.
–کیه؟
از لحنش جا خوردم. با احتیاط گفتم:
–ساره مامان، جایی رو نداره بره، همون دوستم که...
لحن مادر مهربان شد.
–آهان اون دوستت رو می گی، فکر کردم یکی دیگه رو می گی، اشکال نداره، قدمش روی چشم. اتفاقا برای دو نفر تو ماشین جا هست.
بعد از قطع تماس به ساره گفتم:
–فکر کنم پا قدم تو خوب بوده، هنوز نیومدی خونه مون، مامانم مهربون شده، تا حالا این قدر با محبت باهام حرف نزده بود.
ساره نوشت:
–از خانواده ت خجالت می کشم.
دستم را در هوا تکان دادم.
–اصلا خانوادهی من اون جوری که تو فکر می کنی نیستن. خیلی خاکی و مهربونن، حالاخودت میبینی.
علی وارد اتاق شد و با دیدن اوضاع ساره ماتش برد. برای چند لحظه شگفتزده نگاهش کرد و بعد عقب عقب از اتاق بیرون رفت. به دنبالش رفتم. در اتاق را بستم.
علی شروع به سوال پرسیدن در مورد ساره کرد.
البته تا حدودی در جریان بود ولی ماجرای آمدن ساره به این جا را دقیق نمیدانست.
وقتی حرف هایم را شنید سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
–حالا این بیچاره می خواد چی کار کنه؟
–فعلا شاید من یه مدت ببرمش خونه مون.
نگاهم کرد.
–راستی زنگ زدی به مامانت اینا؟ چی گفتن؟
گوشی را به طرفش گرفتم.
–آره، گفتن چند دقیقه دیگه می رسن. همه ش تاکید داشتن صبر کنم با اونا برگردم. اگه می دیدی مامانم چه مهربون شده بود!
– آه سوزناکی کشید و دستش را لای موهایش برد.
دستش را گرفتم.
–ولی نگران نباش، من با ماشین تو میام.
ماتم زده نگاهم کرد.
با هر دو دستش دستم را فشار داد و با بغض گفت:
–دلم برات خیلی تنگ می شه.
از این حرفش دلم ریخت.
–من که پیشتم!
همون موقع صدای تلفنی که در دستش بود بلند شد. بدون نگاه کردن به صفحهاش روی گوشش گذاشت. نمیدانم از آن طرف خط چه شنید که گوشی را به طرف من گرفت.
نجوا کردم:
–کیه؟
–مادرت.
–خب حرف بزن.
–می خواد با تو حرف بزنه.
با تردید گوشی را گرفتم و روی گوشم گذاشتم.
–الو.
–تلما جان واحد چنده؟ کدوم زنگ رو بزنیم؟ ما الان جلوی مجتمع هستیم.
علی آهسته گفت:
–بگو ما می ریم پایین، نمی خواد اونا بیان بالا.
–مامان جان ما الان میایم پایین.
ذوق زده گفتم:
–خب، مامان اینا هم اومدن. باید ساره رو هم با خودم ببرم. در اتاق را که باز کردم، سکوت علی باعث شد که برگردم نگاهش کنم. هیچ تغییری در چهرهی پر از غمش ندیدم. انگار غمگینتر هم شده بود.
با شتاب گفت:
–من برم ببینم اینا کاری با ما ندارن. (به دوستانش و پلیسی که در سالن ایستاده بودند اشاره کرد.)
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
یکم آرامش بگیریم .. 🤍
شبت بخیر 🌹
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #ســـلام_امـام_زمـــانـــــم
🌼گفتم ڪه از فراغت،
💫عمریست بے قرارم
🌼گفت از فـــراق یاران،
💫من نیز بے قرارم
🌼گفتم به جز شما
💫من، فریاد رس ندارم
🌼گفتا به غیر شیعه،
💫من نیز ڪس ندارم
🌼#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
دوش در حلقٖهی ما قصهی گیسوی تو بود
تا دل شب سُخن از سلسلهی مویِ تو بـود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مُشتاق کمانخانهی ابرویِ تو بود
#حافظ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌦سلام صبحتون بخیر
روزتون سرشار از نور امید
تو این هوای سرد تنور دلتون گرم...
بخار روی چای میگوید فرصت کم است
زندگی را تا سرد نشده باید سر کشید🍃
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❤️🌺الهی
💕🌺که امروز تون
❤️🌺پر از انرژی مثبت
💕🌺شادی وآرامش باشه
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
بر عالمیان رحمت رحمن زهراست
در هر دو جهان سرور نِسوان زهراست
نوری که دهد شاخه طوبی از اوست
کوثر که خدا گفته به قرآن زهراست
ولادت حضرت فاطمه (س) و روز مادر مبارک باد🌹
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ناگهان باز دلم،
یادِ «تو» افتاد، شکست...💔
سالگرد شهادت سردار دلها
حاج قاسم سلیمانی و مهندس ابو مهدی تسلیت باد 😔
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجای این شب هجران...
چهارشنبه همزمان با نماز مغرب و عشا، پایتخت یکپارچه برای قدردانی از رشادت های حاج قاسم عزیز در مصلی تهران حضور پیدا می کنند تا جهانیان بدانند همه ی ما مکتب شهید سلیمانی را سرلوحه ی زندگی مان قرار خواهیم داد و ان شاالله عاقبت ختم به شهادت...
💬
و چه خوش گفت که:
ما ملت شهادتیم...
کنگره ملی ٢٤٠٠٠ شهید پایتخت
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
کجای این شب هجران... چهارشنبه همزمان با نماز مغرب و عشا، پایتخت یکپارچه برای قدردانی از رشادت های ح
سلام عزیزان
امروز ساعت پنج همه بیان حوزه
همه وضو گرفته باشن، ان شاءالله اذان که گفت هم داخل حوزه و هم اگر تعداد بیشتر شد مسجد ناظریه نماز بخونیم و سریع سوار ماشین بشیم و بریم سمت مصلی برنامه سردار
به امید خدا منتظر همه عاشقان هستیم💚👌
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」