「🌸」
هرموقع میخواست ازفضایِ مجازۍ
استفادهکنه، حتما وضو میگرفتو
معتقدبودکه اینفضاآلودهاست
وشیطانمارا وسوسه میکند..!
#شهید_مسلم_خیزاب🌱
#سبک_زندگی_شهدا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
📸تصاویری از کلاس طب سنتی
✅ هم اکنون موسسه امام رضا(ع)
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا(ع)
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
🔴تو هم به فکر مهاجرتی؟؟؟؟؟؟؟
👌 نوجوان عزیز مدرسه ای
دانشجوی آینده دار و خلاق
💠 حتما اخبار #مهاجرت یک عده را می شنوی ، حتما شنیدی که در آینده کشور ما با بحران #پزشکی و #مهندسی و #دستیار_پزشکی روبرو هست ، چه کسی باید این مشکل رو حل و جای خالی رو پر کنه ⁉️
⬅️ خوب درس بخون ، خوب تلاش بکن ، آینده این کشور باید به دست تو ساخته بشه ، هروقت داری درس میخونی به این نکته ها هم فکر کن و بدون اگه نیت خودت رو الهی کنی و خوب درس بخونی ، خدا همه چیز رو برات جور میکنه . هم شغل ، هم درامد ، هم.....
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁 پشت صحنههای بسیار جالب و جذاب و خندهدار از مداحان در سری جدید برنامه معلا که تاکنون ندیدید، اصلا از دست ندهید👌🏻
کی گفته مذهبیها خشکن ؟!!!
👤 با هنرنمایی، حاجسیدمجید #بنی_فاطمه، حاجمیثم #مطیعی و حاجسیدرضا #نریمانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
5 - Zamine - HajMahdiRasuli - Haftegi 001106 - SarallahZanjan.mp3
7.07M
زمینه ( #شب_ارزوها تویی آرزویم )
🎙مداح: حاج مهدی رسولی
بسیار دلنشین
#ماه_رجب
#لیلة_الرغائب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
28.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_چهارم | #مدیریت_زمان 🕰
یکی از نام های روز قیامت یوم الحسرت هست
اون روز حتی آدمای با برنامه هم حسرت میخورن
بی برنامه ها که دیگه جای خود دارن🧑🦯💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت339
بالاخره مادر صدایش درآمد و رو به مادر علی گفت:
–حاج خانم شما که گفتین هر شرطی باشه قبول میکنید. اگر سختی و مشکلی هم باشه واسه دختر ماست، ما باید ناراحت باشیم نه شما.
شما شرایط ما رو هم در نظر بگیرید. کارایی که عروس قبلی شما کرده ما رو حسابی ترسونده. همین امروز یکی از کسایی که لطمه دیده بود از خونه مون رفته.
مادر علی گفت:
–بله درسته، من میدونم. اونا کاراشون واقعا ترسناکه! خبر دارم دوست تلما جان هم آسیب دیده و این جا بوده، ولی این دلیل نمی شه،
دیگه بدتر از دوست خواهر علی نشده که، اون بدبخت خودش رو کشته، ولی خانواده ش دارن زندگی شون رو میکنن نمی شه که همه رو از زندگی انداخت.
مادر هینی کشید.
–خودش رو کشته؟! یعنی یه نفرم این وسط جونش رو از دست داده؟!
در درون خودم هینی کشیدم و لبم را به دندان گرفتم و زمزمه کردم:
–الان آخه وقت این حرف بود. کار خراب تر شد که.
علی نگاهم کرد.
–خبر نداشتن؟!
سرم را تکان دادم.
–مامانم اگه می دونست که اصلا اجازه نمیداد شما بیایید.
علی لب هایش را در دهانش جمع کرد.
–اوه، اوه، خدا خودش رحم کنه. یه چیزی می گفتی که مطرح نشه.
–آخه فکر نمیکردم تو همچین مراسمی حرف مردن زده بشه.
مادر بعد از شنیدن این خبر در تصمیمش مصمم تر شد و چند بار در بین حرف هایش تکرار کرد.
–با شنیدن این حرف شما، من دوباره مردد شدم برای این وصلت.
مادر علی هم تا توانست روی حرفش ماله کشید و خواست هر طور شده اتفاق را ماست مالی کند ولی موفق نشد.
وقتی دید حرف هایش فایده ندارد برای این که کار خراب تر نشود از جایش بلند شد و رو به من گفت:
–تلما جان پاشو زیرزمینی که ان شاءالله قراره اون جا زندگی تون رو شروع کنید رو بهمون نشون بده ببینم چه طوریه.
علی همان طور که از جایش بلند می شد پچ پچ کرد:
–پاشو، پاشو، تا پشیمون نشدن.
دستپاچه و با شتاب بفرما گویان وارد حیاط شدم و بقیه پشت سرم آمدند.
خجالت میکشیدم زیرزمین را نشانشان بدهم.
سر پلهها که ایستادم علی پرسید:
–چراغ نداره؟
از پلهها پایین رفتن و چراغ را روشن کردم.
–اون بالا نداره، ولی این پایین داره.
مادر علی هن و هن کنان از پلهها پایین آمد و نگاهی به جعبهی مرغ و جوجهها انداخت که با روشن شدن لامپ صدایشان درآمده بود.
–این جا مرغدونیه که...
–نه، اینا رو چند روزه خریدیم.
علی خم شد و داخل جعبه را نگاه کرد.
–ایول چه مرغ تپلی! صبحونههامون ردیفه، نیمرو با تخم مرغ رسمی.
نرگس خانم خندید.
–علیآقا چقدر دیدش مثبته!
علی نگاهش را در سقف چرخاند.
–نم داره انگار، گچش زرد شده. باید درست بشه.
سقف را نگاه کردم.
با خودم فکر کردم. چرا من تا به حال اصلا به سقف نگاه نکرده بودم؟ وقتی دقت کردم دیدم در گوشهی دیوارها چقدر تار عنکبوتهای ریز وجود دارد. نگاهم را به پنجرههای زنگ زده، به شیشهی در که گوشهاش ترک داشت و به آشغال هایی که پشت در جمع شده بودند دادم و در دلم نادیا و محمد امین را سرزنش کردم که چرا آشغال ها را جمع نکردهاند.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت340
با خودم فکر کردم بروم جارو بیاورم و آشغال ها را جمع کنم.
به طبقهی بالا رفتم و از نادیا سراغ جارو را گرفتم.
مادر وقتی فهمید میخواهم چهکار کنم گفت:
–حالا نمی خواد جلوی اونا بری آشغالا رو جمع کنی. ول کن فردا تمیز می کنی، الان برو پایین.
نادیا خندید.
–تلما نمی خواد حالا جلوی مادر شوهرت نقش عروس زرنگ رو بازی کنی، بابا زودتر برو پیشش تا برات حرف درنیاورده.
صورتم را برایش مچاله کردم و به طرف زیرزمین راه افتادم.
نزدیک پلهها که شدم صدای مادر علی میآمد.
–آخه وقتی خودشون نمیخوان، تو چه اصراری داری؟ وقتی تو کار خیر نه اومده نباید هی دنبالش رو بگیری.
علی جواب داد:
–مامان اون زنمه، مگه اومدیم خواستگاری که شما این جوری میگید؟ شما باید به اونا حق بدید. خودتون رو بذارید جای پدر و مادر تلما، مطمئن باشید اگر موقع خواستگاری همهی ماجراهای هلما رو میفهمیدن جوابشون منفی بود.
مادر علی با غضب گفت:
–کاش این جوری می شد، به جاش الان نمیومدی دوماد سرخونه بشی، من یه عمر این چیزا رو مسخره کردم حالا پسر خودم می خواد دوماد سرخونه بشه.
علی پوزخندی زد.
–خب، پس معلوم شد چرا این بلا داره سرم میاد. ریشهاش خود شمایید. از شما که همیشه می گفتین دنیا دار مکافاته بعیده...
هدیه کوچولو به طرف پلهها آمد و با دیدن من برگشت.
من هم تک سرفهای کردم و از پلهها پایین رفتم.
با دیدن من همه ساکت شدند.
هدیه خودش را به جوجهها رساند و شروع به آزارشان کرد.
مادر علی رو به عروسش کرد.
–نرگس مواظب هدیه باش، دست به اونا نزنه کثیفن. یه وقت مریض می شه.
به دیوار تکیه دادم و مثل کسی که غمهای عالم روی سرش ریخته باشد به زمین زل زدم. از این که مادر علی این حرف ها را زده بود ناراحت بودم.
علی کنارم ایستاد. این را از بوی عطرش فهمیدم.
نگاهم را از موزاییک های کج و کولهی آن جا برداشتم و به علی دادم.
لبخند زد.
–چیه؟ مگه من مُردم که این جوری غصه میخوری؟
نوچی کردم و ابروهایم را به هم چسباندم.
–خدا نکنه، این چه حرفیه؟
علی جدی شد.
–همین که موافقت کردن خیلی خوبه. حالا فوقش یه مدت کوتاه این جا زندگی میکنیم بعدش از این جا می ریم، این که این قدر ناراحتی نداره.
آقا میثاق جلو آمد و رو به علی گفت:
–مگه نشنیدی؟ آقای حصیری گفت تا وقتی که تکلیف هلما روشن نشه باید این جا بمونید. وقتی شرط شون رو قبول کردی نمی شه بزنی زیرش. دادگاه های ما یه شکایت ساده رو شش ماه طول می دن چه برسه به هلما که چندتا شاکی داره، هیچی نباشه دو سال رو شاخشه.
هینی کشیدم و به علی نگاه کردم.
علی دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و با لحن مهربانی رو به من گفت:
–حتی اگر دو ساله م باشه چیزی نیست، چشم هم بذاری تموم می شه.
میثاق پوزخندی زد و رفت کنار زنش ایستاد و شروع به پچ و پچ کرد.
علی عاشقانه نگاهم کرد.
–من کنار تو که باشم مهم نیست کجا میخوام زندگی کنم.
هدیه دست علی را گرفت و پرسید:
–عمو شما می خوای پیش مرغا بمونی؟
همه خندیدند.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت341
نرگس خانم لبخندش را جمع کرد و گفت:
–تلما جون به نظر من، اگه علی آقا یه دستی به سر و گوش این جا بکشه خیلی هم قشنگ می شه.
زمانی که من و میثاق اون ور بودیم، یه همچین جایی با دستشویی و حموم مشترک کلی اجاره ش بود. یعنی دستشویی و حمومت با کسایی که اصلا نمیدونستی کی هستن، مشترک بود. بعد رو به شوهرش کرد.
–درست نمیگم میثاق؟
آقا میثاق با تکان سرش حرف همسرش را با اکراه تایید کرد و گفت:
–البته این جا ایرانه، خیلی با هلند فرق داره.
مادر علی پرسید:
–راستی این جا حموم و دستشویی نداره؟!
مادر که در حال پایین آمدن از پلهها بود گفت:
–یه دستشویی توی حیاط هست که گوشه ش هم چند سال پیش یه دوش وصل شده، ولی الان خرابه، باید عوض بشه. آخه چندین سال پیش حاج خانم این جا رو اجاره می دادن.
مادر علی رویی ترش کرد و گفت:
–این جا که آشپزخونه هم نداره.
مادر گفت:
–می تونه اجاق گازش رو بذاره سر پلهها.
مادر علی با تعجب گفت:
–شما این جوری دارید بچهها رو اذیت میکنید!
مادر که حسابی حرصی شده بود با خشمی کنترل شده جواب داد:
–به خاطر خودشونه. مگه من خوشم میاد دختر مثل دسته گلم، شاگرد اول دانشگاه و همه چی تمومم این جا زندگی کنه؟ به خاطر انتخابی که کرده مجبوره یه مدت تحمل کنه.
مادر علی از این حرف خوشش نیامد و پا کج کرد به طرف در ورودی و گفت:
– والله هر آدم سالمی این جا ناقص می شه دیگه نیازی به هلما و دیگران نیست، آخه توی یه جای نمور که هیچ امکاناتی نداره چطور می شه زندگی کرد؟
–نمور چیه؟ یه کم سقفش نم داده که درست می شه.
مادر علی به حالت قهر به طرف در رفت.
کمکم همه به دنبال مادر علی به طبقهی بالا رفتند.
علی روی تکه موکت پارهای که روی زمین افتاده بود نشست و اشاره کرد که در کنارش بنشینم.
کنارش که نشستم دستم را گرفت.
–به نظر من که این جا خیلی هم قشنگه، مثل خونههای باستانیه.
میدونستی قدیما دستشویی و حموم اصلا داخل خونه نبوده، حموم که کلا تو خیابون بوده، توی هر محل یه حموم عمومی بوده که همه ی اهل محل می رفتن حموم عمومی، تازه خیلی هم بهشون خوش میگذشت. باز خوبه واسه ما همین جا تو حیاطه.
پقی زیر خنده زدم.
–چی می گی علی؟!
–باور کن! تازه آشپزخونه شونم همچین نزدیک نبوده، حالا واسه تو چهارتا پله می خوره. چه اشکالی داره؟ خودش یه ورزشه، هی می ری و میای.
همان طور که میخندیدم گفتم:
–ولی خودمونیما، اون زیرزمینه که توش زندانی بودیم خیلی از این جا بهتر بود.
علی خندید.
–می خوای از هلما شماره ش رو بگیرم بریم اون جا رو اجاره کنیم؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–می شه دیگه اسمش رو نیاری. من نمیدونم تو چطور باهاش زندگی میکردی؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت342
دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را به روی سرم تکیه داد و با حسرت گفت:
–اون روزا خیلی اذیت شدم ولی حالا میفهمم که باید اون طور می شد تا حالا قدر تو رو بدونم. شاید اگر من قبلا یه زن بد نداشتم الان به داشتن تو افتخار نمیکردم و نمیفهمیدم داشتن یه زن نجیب و اصیل یعنی چی؟
با تعجب نگاهش کردم
–اصیل؟! منظورت چیه؟! مگه تو خواستی بیای خواستگاری اصل و نصب من رو میدونستی؟
بوسهای روی سرم زد.
–اصل و نصب چه اهمیتی داره؟ اصالتی که من ازش حرف می زنم هر کسی میتونه داشته باشه فقط باید بخواد. هر چی این خواستنه عمیقتر باشه اون فرد اصیلتره و توی هر محیطی که باشه می تونه خودش رو حفظ کنه.
–ولی من این جورام که تو می گی نیستم. منم خیلی اشتباه می کنم.
نفسش را بیرون داد.
–کیه که اشتباه نکنه، یه طلا رو توی لجن زار هم بندازی بازم طلاست چیزی از ارزشش کم نمی شه. نرگس خانم رو نگاه کن. کلی سختی کشید تا به این جایی که الان هست رسید. اونم مثل خودت ذاتش طلاست که هر جا رفت نتونست و دوباره برگشت به ذاتش. ولی ای کاش کسی تجربهی اون رو نداشته باشه.
–چرا؟
–چون همیشه یه جوری با ناراحتی از گذشته ش می گه، یه جور حسرت.
بعد با لبخند نگاهم کرد.
–خدا رو شکر که تو همچین تجربههایی نداشتی.
خندیدم.
سرش را خم کرد و نگاهم کرد.
–چرا میخندی؟
–آخه می ترسم یه چند وقت این جا زندگی کنم یه آدم دیگه بشم.
او هم خندید.
–میدونم این جا خیلی سختت می شه، حقم داری. شاید این جاییم تا عیارمون سنجیده بشه، شک نکن کار خداست.
آهی کشیدم.
–علی آقا.
–جانم.
–اصل ماجرا این جا زندگی کردن نیست، مهمتر از اون اینه که من حق ندارم تنهایی از در خونه بیرون برم.
دوباره سرش را به سرم تکیه داد.
–یه مدت کوتاهه. بعد لحن طنزی به خودش گرفت.
–عوضش میتونی اونایی که بادیگارد دارن رو خوب درک کنی. چون تنهایی نباید جایی برن.
نگاه تمسخر آمیزم را به اطراف دادم.
–آره خب، تو همچین کاخی زندگی کردن، احتیاج به بادیگاردم داره.
صاف نشست و نگاهش را به من داد.
–پرواز کردن آسون نیست تلما. برای یاد گرفتنش باید بارها و بارها سقوط کنی.
در مورد این جا هم صبر داشته باش. درستش میکنم.
ببین پنجرهها باید رنگ بشه، در رو هم کلا باید عوض کنم و یه در با شیشههای رنگی خوشگل نصب کنم.
دیواراش باید رنگ بشه، دو تا لوستر سقفی می خواد و یه خرده ریزه کاریای دیگه.
از ایدههایش ذوق زده شدم. از جایم بلند شدم.
–این جوری خیلی قشنگ می شه.
صدای مادر علی ما را از دنیای مان بیرون آورد.
–علی بیا بریم، یه ساعت اونجا چیکار میکنید.
علی به طرف پلهها رفت.
–داریم واسه درست کردن اینجا نقشه میکشیم.
مادرش زیر لب گفت:
–مرغدونی رو هر کاریش کنی همونه.
با شنیدن این حرف بغضم گرفت ولی سعی کردم خودم را به نشنیدن بزنم.
علی رو به من چشمکی زد و با لبخند گفت:
–دیگه از امشب آزادیه، هر کاری داشتی بهم زنگ بزن و پیام بده. راحت میتونیم با هم درد و دل کنیم. نگران این حرفها هم نباش، اول همهی اتفاقهای بزرگ شنیدن حرفهای تلخ طبیعیه.
سوالی نگاهش کردم.
–کدوم اتفاق بزرگ؟
صورتم را با دستهایش قاب کرد.
–پرواز دونفر از بین آدمها...
اتفاقا وقتی خونمون مرغدونی باشه، سبکتریم و راحتتر میتونیم پرواز کنیم.
از تعبیرش لبخند به لبم آمد.
–وقتی این جوری حرف می زنی، بیشتر نگران قلبم می شم که از هیجان واینسته.
او هم لبخند زد و انگشت سبابهاش را روی لپم کشید و بعد همان انگشتش را روی لب هایش گذاشت.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´