eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
431 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅من یعنی امام دوازدهم روخیلی دوست دارم 🌺برای اینکه ایشون رو خوشحال کنم درسامو خوب می خونم تا بتونم از یاران خوب ایشون باشم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا بودیم کجاهستیم ایران در میان ۱۰ کشور برتر هوا و فضا قرار دارد 🔺رئیس‌جمهور در همایش روز ملی فناوری فضایی: 🔹حضوردر فضا قدرت آفرین و امید آفرین ثروت آفرین است. تلاش کردند با تحریم ایران را متوقف کنند و او را در انزوا قرار دهند ولی این ۱۱ پرتاب موفق هم تحریم‌ها را شکست داد و هم طرح انزوای جمهوری اسلامی را با شکست مواجه کرد. 🔹جمهوری اسلامی در رتبه ۴۵ قرار داشت ولی امروز در بین ۱۰ کشور مطرح جهان در حوزه هوا و فضا قرار دارد. ما می‌توانستیم خیلی پیشتر از این عرصه‌ها را فتح کنیم و در سطح و مدار ژئو قرار بگیریم. 🔹آنها نیز خواهند فهمید که ملتی که اراده کرده در ۲۲ بهمن استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی و پیشرفت را دنبال کند، با اراده خود می‌خواهد بر اراده‌های دیگر فائق آید. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯حجاب چطور به استحکام خانواده من کمک‌ میکنه⁉️ ⭕️ آیا همه ما در روابط فامیلامون ارتباطاتمون رعایت میکنیم❓ سیدکاظم در قسمت نهم عفاف در پوشش به ادامه بحث فواید حجاب پرداختند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|✌️🏻🌱|•• یه دیالوگ قشنگی بود می‌گفت: «آدما بدون غذا بیست روز دووم میارن ، بدون آب دو روز ، بدون اکسیژن چند دقیقه، اما بدون امید لحظه‌ای هم دووم نمیارن» میخوام بگم درسته سخته، درسته فک میکنی مسیر طولانیه ولی بخاطر چیزی که تو قلبته داری میجنگی و اونه که زنده نگهت داشته! پس حتما ارزششو داره. (:🎈 🍧•••|↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماشالله به ایران 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷✌🏼✌🏼✌🏼✌🏼✌🏼✌🏼
🎉 همه برای ایران... ماشالله به ایران... ☺️😍😍😍😍🥳🥳🥳🥳
بازی ایران و ژاپن به روایت تصویر 😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت383 آن قدر حالم بد بود که فقط می‌خواستم از این شرایط بیرون بیایم. گوشی‌ام را از روی پاتختی برداشتم و نالیدم. –به هلما زنگ می زنم بیاد آمپولم رو بزنه، حالم خیلی بده. درست نفهمیدم به هلما چه گفتم و فوری تماس را قطع کردم. چون صدای علی را هم می‌شنیدم که اعتراض آمیز چیزهایی می‌گفت. با احساس سنگینی روی سینه‌ام و تنگی نفس و تکان های سرم چشم‌هایم را باز کردم. علی در حال مرتب کردن روسری‌ام بود. دیگر نمی‌توانستم درست نفس بکشم لب زدم: –چیکار می کنی؟ با ناله گفت: –زنگ زدم آمبولانس بیاد، بری بیمارستان بهتره. چشم‌هایم گرد شدند. –چرا؟ من آمپولم رو بزنم بهتر می شم، هلما نیومد؟ –اونو ولش کن. تو بیمارستان بهتر بهت می رسن. هر بار که انگشت هایش با گونه‌ام برخورد می‌کرد سرد بودن دست هایش را حس می‌کردم. حال خودش هم چندان تعریفی نداشت و این دلم را می‌سوزاند. رنگ لب هایش به سفیدی می زد و معلوم بود استرس زیادی را تحمل می‌کند. استرسش به جان من هم افتاد. دلم برای آن علی آرام تنگ شد. نزدیکم بود ولی دلتنگش بودم. مانتوام را آورد و کمکم کرد تا بنشینم. –اینو بپوش بعد دوباره دراز بکش. دراز که کشیدم دستش را گرفتم: –علی. خیره به چشم‌هایم ماند. –جانم، آب دهانم را قورت دادم و نفس گرفتم. –اگه از بیمارستان نیومدم حلالم کن. ماتش برد و برای چند لحظه بی‌حرکت ماند. بعد اخم ریزی کرد و کلافه گفت: –این چه حرفیه؟ تو که چیزیت نیست. فقط چون اینجا خوب بهت رسیدگی نمی شه می خوام بری... نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم و با بغض گفتم: –من بیشتر نگران توام، من نباشم کی بهت می رس؟ لبخند تلخی زد. –دوماد سرخونه واسه این جور وقتا خوبه دیگه، تا تو بیای می رم بالا تلپ می شم. بالاخره یکی پیدا می شه یه غذایی به من بده، تو نگران نباش. شایدم رفتم خونه مامان خودم. –نه اون جا نرو، مامانتم می گیره. دستش را روی گونه‌ام کشید. –خیالت راحت باشه، تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته، خودت رو بسپار بهش. تو تنفست مشکل پیدا کرده، نیاز به کپسول اکسیژن داری، اگه خودم حالم خوب بود دستگاه اکسیژن رو میاوردم خونه، ولی نمی‌تونم، اصلا شاید خودمم اومدم بستری شدم. زمزمه کردم: –خدا نکنه. صدای زنگ آیفن دلهره‌ام را بیشتر کرد. دلم نمی‌خواست از کنار علی بروم. با او تحمل کردن بیماری برایم راحت تر بود. علی پیشانی‌ام را بوسید. –اومدن. دو نفر با لباس های سفید وارد شدند و بعد از معاینه‌ی جزیی گفتند که باید سریع بستری شوم. پدر سراسیمه از پله‌ها سرازیر شد و پرسید: –علی آقا چی شده؟! علی دستش را جلو برد. –بابا جان نیاید جلو، چیز مهمی نیست گفتم یه چند روزی بره بیمارستان اونجا بهش برسن، من خودمم مریضم نمی‌تونم... پدر حرفش را برید. –من خودم بهش می رسم، مگه نگفتم بیاید بالا، چرا بره بیمارستان؟ دکتر اورژانس رو به پدر گفت: –آقا دخترتون نیاز به اکسیژن و مراقبت های ویژه داره تو خونه نمی شه. اکسیژن خونش خیلی پایینه. همین که وارد آمبولانس شدم ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشتند و همین باعث شد خیلی بهتر نفس بکشم و حس بهتری پیدا کردم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت384 همین که خواستیم حرکت کنیم. هلما خودش را به بالای سرم رساند و با بغض نگاهم کرد. –ببخشید که دیر اومدم. آخه امروز مراسم مامانم بود تا از بهشت زهرا بیام اینجا طول کشید. همین که زنگ زدی راه افتادم. چشم هایم را روی هم فشار دادم. –کاش بهم می گفتی و نمیومدی. ببخش من اصلا حواسم نبود امروز سوم مامانته. بازم شرمنده م کردی، تو رو خدا حلالم کن. سرش را تکان داد. –اصلا مهم نیست. الان سلامتی تو مهمه، من باهات میام بیمارستان. صدای علی را شنیدم که کنار آمبولانس ایستاده بود. –خانم بیاید پایین، باید زودتر بریم. هلما نگاهی به علی انداخت و با لکنت گفت؛ –من...من...اگه اجازه بدید من همراهش برم، شما حالتون خوب نیست. علی اخم کرد و نگاهش را به گوشی دستش داد. –نیازی نیست خودم هستم. شما بفرمایید. هلما به طرف من برگشت و با بغض گفت: –من پشت سر آمبولانس با ماشینم میام. دیگر منتظر جواب من نشد خواست که برود دستش را گرفتم. –ممنون که اومدی. خودت رو به زحمت ننداز. بدون حرف رفت. آمبولانس که حرکت کرد رو به علی گفتم: –کاش اون جوری باهاش حرف نمی زدی، اون به خاطر من مراسم مادرش رو ول کرده اومده. علی نگاهش را چرخاند. –تو نگران اون نباش، آخه تو این کرونا کی می ره مراسم؟ احتمالا خودش با خودش مراسم گرفته بوده. –اصلا خودش تنها هم بوده، بالاخره ول کرده اومده، این یعنی من براش مهم بودم که تا تلفن کردم هر جا بوده خودش رو... سرفه امانم نداد. علی سرش را تکان داد. –باشه باشه، الان وقت این حرفا نیست. ساعت ها بود در قسمت اورژانس روی تخت مانده بودم. علی مدام در رفت و آمد بود. هلما هم کنارم ایستاده بود و دلداری‌ام می‌داد. چشم‌هایم را باز کردم. –هلما، تو برو خونه، با موندن تو اینجا، تو بخش جا باز نمی شه که، اگه تخت خالی شد خودشون من رو می‌برن دیگه. یه وقت خدایی نکرده توام مریض می شی. هلما نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: –الان نسبت به قبل بهتری؟ نگاهم را به کپسول اکسیژن دادم. –آره فقط گاهی یه احساس سنگینی تو بدنم می کنم. با تعجب نگاهم کرد و چیزی زیر لب خواند و به اطراف فوت کرد و گفت: –من می رم خونه، هر وقت علی آقا رفت دوباره میام پیشت. فقط سعی کن ذکر زیاد بگی، سوره توحید هم به شش جهت بخونی و فوت کنی. در آن حال لبخند زدم. –دو جهت دیگه رو از کجا آوردی؟ ما که چهار جهت بیشتر نداریم. با لحن شوخی گفت: –چهار جهت مال قبلنا بود که شیطونا این قدر به روز نبودن. تو جهت‌های جلو و عقب هم جدیدا مستقر شدن باید حواسمون به اونا هم باشه، بعد خم شد و پچ پچ کرد: –به علی آقا هم بگو بخونه. بعد هم زود خداحافظی کرد و رفت. بالاخره علی به طرفم آمد و بالای سرم ایستاد و زمزمه کرد. –بالاخره تشریفشون رو بردن؟‌ چی می خواست وایساده بود بالا سرت؟ –بیچاره فکر می‌کرد فوری می ریم بخش، می‌گفت بخش زنان بیاد پیشم تنها نباشم. علی نوچی کرد. –اصلا نمی ذارن کسی بره داخل، بعدشم مگه می خوای بری پیک نیک بیاد تنها نباشی. کروناست‌ها. لبخند زدم. او هم لبخند زد و گفت: –گفتن یه تخت خالی شده، می برنت بخش. ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتم. –علی توام برو، رنگت پریده، می‌ترسم بیفتی. ماسک را از من گرفت و روی صورتش گذاشت. –این چطوره؟ فکر کنم منم کمبود اکسیژن دارم بذار امتحان کنم. به چشم‌هایش زل زدم. –علی نگرانتم. امروز اصلا چیزی خوردی؟ ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت. –چی بخورم؟ خانم قشنگم که ناخوشه، نمی‌تونه چیزی برام درست کنه، منم فقط دلم دست پخت تو رو می خواد. بغض کردم. –الهی بمیرم. این مریضی اصلا مهلت نداد یه بار غذا تو خونه‌ی خودمون درست کنم. با انگشت شصتش انگشتانم را نوازش کرد. –خدا نکنه، خوب که شدی اون قدر وقت هست واسه این کارا. ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشت و با غم نگاهم کرد. –قول بده زود بیای خونه. سعی کردم بغضم را قورت بدهم. ولی موفق نشدم. .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت385 محیط بیمارستان آن قدر آزار دهنده و استرس زا بود که ناخداگاه گریه‌ام می‌گرفت. علی اشک هایم را از روی گونه‌‌هایم پاک کرد. –رفتی بخش، یادت باشه یکی هر لحظه دلش پیش توئه و قلبش همین جا کنارت روی تخت مونده. نکنه گریه کنی یا غصه بخوریا خانم خانما من می فهمم. کمی سرفه کردم و بعد گفتم: –دعا کن زود برگردم خونه. دعا کن دوباره مثل اون موقع‌ها بشه که کرونایی نبود و مردم از همدیگه فرار نمی‌کردن. یعنی یه روز این کرونا تموم می شه؟ هر روز این همه آدم دارن می میرن. نگاهی به اطراف انداختم و دنباله‌ی حرفم را گرفتم: –اینجا انگار کسی امید به زندگی نداره خیلی استرس زاست. با لحن مهربانی گفت: –کرونا هم تموم بشه یه چیز دیگه شروع می شه، همیشه یه مشکلی بوده و خواهد بود. اگه خیلی‌ها مُردن سرنوشت شون بوده که از بیماری بمیرن، به جای فکر کردن به این چیزا، به اين فکر كن كه همین الان ميليون ها سلول تو بدنت هستن و به تنها چيزي كه اهميت مي دن سلامتی توئه و برای این هدفشون صبح تا شب دارن تلاش می کنن. این فکرای تو انرژی اونا رو می گیره و خسته شون می کنه. واسه همین استرس می گیری. با انگشت سبابه‌اش چند ضربه روی پیشانی‌ام زد. – به خاطر تلاش میلیونها جانداری که تو بدنته این فکرای تضعیف کننده رو از اینجا بریز دور و خودت رو بسپار دست خدا. این کارت نیروی اون سلولا رو هزار برابر می کنه. از این تعبیرش لبخند به لبم آمد و زمزمه کردم: –با دلتنگیم چیکار کنم؟ دستم را گرفت. –مگه کجا می خوای بری؟ من هر روز میام بهت سر می زنم، زنگ می زنم، این قدر اذیتت می کنم که می گی ولم کن بذار یه کم بخوابم. دستش را فشار دادم. –باورت می شه به این زودی دلم واسه خونه مون تنگ شده. با انگشت هایش شروع به نوازش دستم کرد و سرش را تکان داد. –آره باورم می شه، چون منم دلم تنگه، سختی کار این جاست که باید تنهایی برگردم خونه و دلم هر لحظه اینجا... بغضش گرفت و بقیه‌ی حرفش را خورد. صدای زنگ گوشی‌ام نگاهم را به طرفش کشاند. علی گوشی را دستم داد. –مامانته، تصویری زنگ زده. گوشی را گرفتم. –می دونی چندمین باره زنگ می زنه؟ می‌خواست پاشه بیاد، نذاشتم. بیچاره اونم خیلی نگرانه. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. –پس به سلولای بدن اونم کمک کن و از نگرانی بیرون شون بیار. لبخند زدم و تلفن را جواب دادم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت386 به جز من پنج نفر دیگر هم در اتاق بودند و صدای سرفه‌های گاه و بیگاه شان از خواب بیدارم می‌کرد. ولی گاهی آن قدر خسته بودم که هیچ صدایی بیدارم نمی‌کرد. شب شده بود و از این که مدام باید به تلفن های پر از استرس خانواده‌ام جواب بدهم و بگویم که اوضاع خوب است خسته شده بودم. علی هم چند بار تماس تصویری گرفته بود و بار آخر قسمش دادم که دیگر زنگ نزد و سعی کند که استراحت کند. پدر خیالم را راحت کرد و گفت که علی را به طبقه‌ی بالا برده و خودش به او رسیدگی می کند. پاسی از شب گذشته بود و در خواب عمیق بودم که با شنیدن سر و صدایی چشم‌هایم را باز کردم. از بیرون اتاق صدای گریه و ناله می‌آمد. یکی از هم اتاقی هایم که بیدار بود و با بغل دستی‌اش حرف می زد گفت: –یه نفر دیگه هم مُرد. حالا کی نوبت ما برسه خدا می‌دونه؟ شنیدن این حرف آن هم در آن شرایط باعث شد روحیه‌ام را از دست بدهم. نگاهم را به سقف دادم و اشک هایم یکی پس از دیگری روی گونه‌هایم ریخت.. از ته دل از خدا سلامتی خودم و تمام بیماران را خواستم. نگاهم را به صفحه‌ی گوشی‌ام دادم ساعت نزدیک اذان صبح را نشان می داد. باید برای نماز آماده می شدم. کاش پرستاری می‌آمد و کمکم می‌کرد. بندگان خدا آن قدر خسته می‌شوند که آدم دلش نمی‌آید درخواستی از آنها داشته باشد. در همین افکار بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به همه با خوش رویی سلام کرد و بعد به طرف تخت من آمد. با دیدن هلما که گان پوشیده بود ماتم برد. جلو آمد و ماسک را از روی صورتم برداشت. –یه سره نباید روی صورتت باشه‌ها، ریه‌هات تنبل می شن. چند دقیقه که زدی برش دار. با دیدنش آن قدر خوشحال شدم که دستش را گرفتم و با خوشحالی گفتم: –هلما جان! تو اینجا چیکار می‌کنی؟! چطوری گذاشتن بیای داخل؟! چشم‌هایش خندید. از این که با محبت صدایش کرده بودم ذوق کرد و با لحن مهربانی گفت: –قربون تو برم، من که گفتم میام. همین الان اومدم. همون موقع که تو توی اورژانس بودی، منم رفتم درخواست کمک دادم و اسمم رو طبقه‌ی پایین اینجا نوشتم و به کمک همون دوست پرستارم که تو بیمارستان مامانم باهاش دوست شدم، مدارکم رو آوردم و مشغول به کار شدم. با حیرت نگاهش کردم. –تو به خاطر من اومدی این جا؟! چرا خودت رو این قدر تو خطر انداختی؟ نگاهش را زیر انداخت. –به خاطر تمام کارایی که در حق تو و خونواده ت کردم، باید جبران کنم. –ولی من که گفتم بخشیدمت. سرش را تکان داد. –می دونم، این کمترین کاریه که می تونم برات انجام بدم. بعد نگاه عمیقی به چشم‌هایم انداخت. –نبینم رفیقم چشماش ابری شده باشه. بغض کردم. –آخه چند دقیقه پیش گفتن یکی مرده، خیلی استرس گرفتم. پوزخندی زد. –توکل به خدا کن. بعد رو به بقیه بلندتر صحبتش را ادامه داد: – اینا ترفندای شیطانه، خوب میشناسمش و می دونم الان ترفندش اینه که به همه تون استرس بده و تو دلتون رو خالی کنه، اگه اسیرش بشید مریضی تون پیشرفت می کنه، حرفاش رو گوش نکنید، اون می خواد امیدتون رو ازتون بگیره، این جور وقتا موبایلاتون رو بردارید و قرآن بخونید اگر حالش رو ندارید صوتش رو گوش کنید. حدیث کسا بخونید و گوش کنید. حتی یک لحظه ارتباطتون رو با خدا قطع نکنید. پرستاری وارد اتاق شد و از هلما پرسید: –شما داوطلبی؟ –بله. –زود بیاید اتاق چهار کمک کنید. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در این شب زیبا آرزو میکنم همه خوبی های دنیا مال شما باشه شبتون بخیر در پناہ خدای مهربون شبتون قشنگ 💫 ‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌ ‌‎‌ 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا