🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت387
خانمی که با حرف هایش به بقیه استرس داده بود بعد از رفتن هلما پوزخندی زد و گفت:
–چطوری شیطان رو این قدر خوب می شناخت؟!
کنار تختیاش گفت:
–اگر نشناسه که نمی دونه چطوری باید جلوش دربیاد. اونم مثل ما استرس می گرفت.
دیگری گفت:
–خوب جلوش در اومده که الان پا شده اومده این جا کمک کنه دیگه، وگرنه من اگه جای اون بودم عمرا میومدم این جا خودم رو مریض کنم. که چی بشه؟ مگه خُلم.
–آره بابا، یه خورده هم انگار خُل و چل می زد.
دختری که تختش در انتهای اتاق بود نالید.
–بگیرید بخوابید بابا، شانس آوردیم مریضید نصف شبی این قدر حرف می زنید. بعد زمزمه کرد:
–این زنا رو به مرگم باشن اون قدر حرف می زنن که روی مرگ رو هم کم می کنن.
صدای اذان که از گوشیام بلند شد هم زمان هلما وارد اتاق شد، یکی از بیمارها اعتراض کرد.
–صدای اون اذان رو قطع کن خوابمون میاد.
هلما رو به من پچ پچ کرد.
–صداش رو کم کن ولی قطع نکن، تو بیمارستانا واجبه که صدای اذان و قرآن پخش بشه. به شوخی گفتم:
–مگه مراسم ختمه؟ اینجوری که بیشتر آدم استرس میگیره.
–واسه اینه که ما فقط تو مراسم ختمهامون قرآن میزاریم. برای همین شرطی شدیم و با شنیدنش اخساس حزن میکنیم.
بعد نایلونی روی زمین پهن کرد برای این که نماز بخواند و رو به من گفت:
–عزیزم اگه کاری داری یا چیزی می خوای بهم بگوها یه وقت تعارف نکنی. من به خاطر تو اومدم این جا نماز بخونم که پیش تو باشم.
قدر شناسانه نگاهش کردم.
–ممنون. میخواستم وضو بگیرم، وقتی بلند می شم چشمام سیاهی می ره، می تونی کمکم کنی؟
ماسک اکسیژن را از روی صورتم برداشت.
–اگر سختته بطری آب بیارم همین جا وضو بگیری؟
با خجالت گفتم:
–آخه دستشویی هم میخواستم برم.
–پس یه دقیقه صبر کن.
با عجله از اتاق بیرون رفت و با یک ویلچر وارد شد.
–بیا بشین رو ویلچر ببرمت، این جوری راحت تری.
روی تخت به طور نشسته نمازم را خواندم و برای تعقیبات دراز کشیدم، همین دو رکعت نماز خیلی خستهام کرد که نتوانستم بیشتر از آن بنشینم.
هلما بعد از نمازش به سجده رفت و خیلی طولانی به همان حال ماند درست مثل علی.
وقتی نایلون را جمع کرد پرسیدم:
–تو واقعا دیگه شاگرد نداری؟ یعنی کلا همه چی رو رها کردی؟
نگاهش را پایین انداخت.
–رها که نکردم. هنوزم صفحهی مجازیم برقراره، به همهی شاگردام یا همهی کسایی که حالا دیگه خودشون استاد شدن دارم روشنگری می کنم. نمی خوام اونا اشتباه من رو تکرار کنن.
با تامل پرسیدم:
–یعنی اونا هم حرفات رو قبول میکنن؟!
سرش را تکان داد.
–نه، تعداد خیلی کمی قبول می کنن، بعضیا توهین می کنن و تهمت می زنن که باهاشون دعوات شده داری انتقام می گیری و حرفات دروغه، بعضیا هم می گن ما موندیم این وسط کی راست میگه.
مخصوصا کسایی که با این کارا مشکلاتشون برطرف شده نمی خوان برگردن. ولی من تلاشم رو می کنم و بقیهش رو هم می سپرم دست خدا. به اونام حق می دم، چون خودم قبلا جای اونا بودم درکشون می کنم.
لبخند زدم.
–پس الان بر علیه اونا کار می کنی؟ اون وقت چه پُستایی می ذاری؟ ازشون فیلم و عکسی چیزی داری؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت388
ماسکش را روی بینیاش جابهجا کرد.
–ولش کن، الان شرایط تو طوری نیست که حال و حوصلهی شنیدن داشته باشی. بذار بعدا که ان شاءالله خوب شدی برات توضیح می دم.
با اصرار گفتم:
–می خوام همین الان بگی. آخه اگه ازشون مدرک و فیلم نداشته باشی، معلومه کسی حرفت رو قبول نمی کنه.
نفسش را بیرون داد.
–چندتایی فیلم دارم. ولی فعلا متن براشون می نویسم. اولش براشون چند تا متن گذاشتم و نوشتم؛ این راهیه که خود منم متوجه شده بودم اشتباهه و دوست نداشتم ادامه بدم ولی مثل کسی که یه راهی رو رفته و می خواد کم نیاره و تا آخرش بره شده بودم. نمیخواستم دیگران بهم بگن دیدی ما میگفتیم ولی تو گوش نمیکردی. خلاصه از این فکرای بچهگونه دیگه. شما این طور نباشید. چون این راه ته نداره، تهش پرتگاهه.
چند نفری این حرفا رو لایک کردند ولی وقتی نوشتم که: من خودم اولش چادری بودم اینا باعث شدن از حجاب بدم بیاد اکثرا توهین نوشتن.
برای تایید حرفش گفتم:
–علی همیشه می گه پوشش باید توی فکر آدما باشه، فکر و اندیشه که درست باشه پوشش خود به خود میاد. احتمالا برای اونا هم اول افکار آدما مهم بوده. افکارت که تغییر کرده خودت خیلی راحت حجابت رو کنار گذاشتی.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–درسته، هر چی باهاشون بیشتر قاطی می شدم از خونواده م بیشتر دور می شدم.
اون اوایل که سختم بود باهاشون ارتباط بگیرم، یعنی بعضی کاراشون برام قابل قبول نبود و گاهی حرفا و استدلالاشون رو نمیتونستم قبول کنم یا انجامشون بدم بهم گفتن اگه یه سگ بیاری و ازش نگهداری کنی حس بهتری پیدا می کنی، باهاش هر روز حرف بزن و خودت رو تخلیه کن، اولش حرفشون برام احمقانه اومد ولی بعد دیدم بیتاثیرم نیست. اونا می گفتن غروبا که یک ساعتی می بریش پارک که بچرخونیش حتما با پوشش چادر برو، اگرم خودت وقت نکردی بده مادرت یا یه آدم سن و سال دار ببردش بیرون. یه آدمی که چهرهی موجهی داشته باشه.
منم کاری که گفتن رو انجام می دادم.
پرسیدم:
–خب این جوری حس بهتری پیدا کردی؟
سرش را کج کرد.
–آره اون موقع داشتم، از این که بقیه با تعجب نگام میکردن لذت می بردم. ولی الان که بهش فکر میکنم حس بدی بهم دست می ده.
اون روزا بیچاره مادرم رو خیلی اذیت کردم.
آه کشیدم.
–خدا مادرت رو بیامرزه، بنده ی خدا جوون بود.
با بغض گفت:
–آره، من اون روزا کلا مرگ رو فراموش کرده بودم.
انگار یادم رفته بود آدما می میرن،
یا فکر میکردم مرگ برای من یا مادرم نیست. ماها وقتی خیلی پیر شدیم می میریم.
من قبل از مرگ مادرم بهش قول داده بودم که دیگه دنبال این چیزا نرم، با مِن و مِن دنبالهی حرفش را گرفت.
–یعنی...توبه کرده بودم. با این حال مرگ مادرم باعث شد متلاشی بشم.
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم.
–می فهمم خیلی سخته. واقعا آدم داغون می شه.
نم اشکش را گرفت.
–اهوم. درست مثل یه خونهی کلنگی که خرابش می کنن و دوباره از نو می سازنش. رنج ویران شدن خیلی تلخ و سخت بود، ولی حالا که می خوام ساخته بشم در کنار رنجی که دارم خدا بهم امید داده. همین امید بهم قدرت می ده که بتونم تحمل کنم. اون موقعها با تموم هیجانات اون گروه ها این قدر امید نداشتم. تنها چیزی که نمی شه باهاش کنار اومد دلتنگیه.
نفسم را بیرون دادم.
–درسته، اصلا نمی شه با دلتنگی کنار اومد.
به روبرو خیره شد.
–دلتنگی مثل یه منگنه روی قلبته که هر اتفاق خوبی هم که برات بیفته، بازم فشار اون، قلبت رو رها نمی کنه که بتونی شاد باشی.
ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشتم.
–اونا، منظورم استادت و بقیه افراد گروه چرا میخواستن که تو بازم باهاشون همکاری کنی؟
ساره میگفت اونا ازش میخواستن که هر کس باید با خودش دونفر رو وارد این گروه ها کنه.
ماسک را روی صورتم فیکس کرد.
–آره، اون موقع یه جوری رفتار میکردن که فکر میکردم نیتشون خیره، دارن به مردم کمک می کنن. ولی این اواخر فهمیدم اوضاع خیلی با اون چیزی که توی ظاهر نشون می دن فرق داره.
سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کرد:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت389
–خب چون من دیگه از همه چیزشون خبر داشتم، نمیخواستن بر علیه اونا کار کنم. حتی گفتن می تونم جزء تیمشون باشم ولی بی طرف باشم و سکوت کنم.
ولی وقتی فهمیدم اونا بهایی هستن و در باطن فکرای دیگه ای دارن و نقشه های عجیب غریبی واسه بقیه ریختن، نتونستم ساکت باشم.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم.
–چه نقشههایی؟!
نوچی کرد؛
– آخه همهی این کاراشون تبلیغ و جذب فرقهی خودشونه. البته نه با اسم اصلی، چون ممکنه خیلیها تا اسم فرقه شون رو بشنون پا پس بکشن. ولی بعد که حسابی نمک گیر شدن دروغاشون رو باور می کنن. اونا از همون اول یه جوری باهات حرف می زنن که فکر می کنی خیلی داره بهت ظلم می شه؛ توی خانواده، توی جامعه، بعد در حالی که به روبرو خیره شده بود زمزمه کرد:
–فقط باید دعای مادر پشت سرت باشه که بتونی خودت رو از منجلابشون نجات بدی. دستش را جلوی صورتش تکان داد.
–ولش کن، الان وقت مناسبی نیست واسه بیشتر حرف زدن، فقط اینو بهت بگم که روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تونستم از دستشون نجات پیدا کنم. با خودم می گم اصلا شاید کار خدا بوده من وارد این گروه ها بشم و از کارشون سر دربیارم تا بتونم دیگران رو آگاه کنم.
اگر من نمیشناختم شون که الان نمیتونستم پتههاشون رو بریزم رو آب. چون خود منم بعد از دو سه سال تازه فهمیدم چی به چیه. اون قدر اینا زیر پوستی کار می کنن که تا باهاشون قاطی نشی متوجهی هیچی نمی شی.
سرزنش آمیز نگاهش کردم.
–ولی چند سال از وقتت بیخودی هدر رفت.
آهی کشید.
–اهوم، همین طور خودم و خونواده م خیلی آسیب دیدیم. خود من آسیبای روحی و جسمی دیدم که برای جبرانش شاید باید سال ها تلاش کنم.
با نگرانی نگاهش کردم.
–می گم یه وقت بدتر از اینایی که می گی نشه، منظورم اینه بلایی چیزی سرت نیارن.
شانهای بالا انداخت.
–دیگه می خوان چیکار کنن؟ توی صفحهی مجازیم هر چی ازشون می دونستم گذاشتم حتی اسم و آدرس همه شون رو نوشتم که اگه بلایی سر من بیاد تقصیر ایناست. نوشتم به پلیس هم همه ی نشونه هاشون رو دادم.
خندیدم.
–واقعا؟!
خندید.
–آره بابا، منم کم بلا سرشون نیاوردم. نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر یه زندگی دیگه بیاد، اونا خیلی راحت می تونن عشقی که به زندگیت داری رو به نفرت تبدیل کنن و وقتی متوجهی این موضوع می شی که همه چی تموم شده و زندگیت بر باد رفته.
جملات آخرش را با بغض گفت بعد نگاهی به در اتاق انداخت.
–من دیگه برم، توام استراحت کن. شیفتم تموم شده، می رم خونه که یه کم بخوابم دوباره بعد از ظهر میام.
با تعجب پرسیدم:
–از وقتی اومدی نخوابیدی؟!
دوباره پچ پچ کرد.
–اصلا وقت نمی شه. حالا باز خوبه من می خوام برم خونه یه دوشی بگیرم و یه استراحتی کنم. بیچاره این طلبهها که داوطلبانه اومدن کمک، زن و بچه دارن، به خاطر این که خانواده هاشون مبتلا نشن نمی رن خونه و همین جا می خوابن. من روز اولمه تازه نفسم، اینا مدت زیادیه که این جان.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت390
لبم را گاز گرفتم.
–بیچاره ها، خدا خیرشون بده، البته توام می ری بیرون کسی رو مبتلا نکنی، حواست باشه.
دست هایش را از هم باز کرد.
–کی رو مبتلا کنم؟ به جز خودم دیگه کسی تو خونه نیست. ماشینم دارم و نمی خوام با وسیله عمومی برم که. جایی هم واسه خریدی چیزی بخوام برم دوتا ماسک می زنم.
بعد نگاهی به خانمی که تختش درست روبروی تخت من بود انداخت .
–اون حالش خیلی بده، آی،سی،یو جا نیست وگرنه الان باید اون جا می بردیمش. موبایلش را از جیبش بیرون آورد رو به من گفت:
–من گوشیم رو می ذارم زیر سرش که صوت قرآن براش پخش کنه، اگه کسی پرسید بگو که من گذاشتم البته به پرستارا میسپرم که دست نزنن.
نگاه سوالیام را به چشمهایش دادم.
–برای چی؟ گوشیت لازمت می شه، اگه خاموش شد چی؟
–شارژش پره، می زنم رو تکرار که اگه تموم شد دوباره از اول بخونه. صداشم کم می کنم که بقیه اعتراض نکنن.
موبایل را که زیر سر بیمار گذاشت به طرفم برگشت تا خداحافظی کند.
با تردید پرسیدم:
–اون می خواد بمیره؟
ماسکش را پایین کشید و لبخند زد.
–دعا کن حالش خوب بشه، صدای قرآن باعث می شه اذیتش نکنن.
–کیا؟!
دستش را برای خداحافظی بالا آورد.
–کلی گفتم.
فکرم درگیر حرف های هلما بود. تقریبا در عرض دو سه سال همه چیزش را از دست داده بود. خستگی و ضعفی که داشتم باعث شد پلکهایم روی هم بیفتد.
چند ساعتی از ظهر گذشته بود و چشمم به در بود. علی گفته بود که می خواهد برای دیدنم بیاید ولی خبری نبود.
بر خلاف انتظارم به جای علی هلما وارد اتاق شد و به همه سلام کرد. نایلونی که در دستش بود را روی میز کناریام گذاشت و حالم را پرسید و به همهی بیماران سرکشی کرد. بعد کنار تختم ایستاد و دستش را داخل نایلون برد.
–پاشو، پاشو بشین، باید یه کاری کنی؟
با تعجب نگاهش کردم.
–چی کار؟!
محبت آمیز نگاهم کرد.
–این قرآن رو آوردم که بخونی. قرآن را از داخل نایلون بیرون آورد و روی میز گذاشت.
–وضو بگیر و موقع خوندن انگشتت رو روی آیهها بکش، اگرم سختته، بازش کن و به آیههاش فقط نگاه کن.
نگاهی به قرآن انداختم.
–تو گوشیم برنامه ش رو دارم.
–اون مجازیه، واقعیش تاثیرش بیشتره. روزی نیم ساعتم بخونی خوبه، می تونی بین ساعتای صبح تا شب تقسیم کنی که خسته هم نشی. بقیهی روز رو هم ادعیه بخون یا گوش کن، به خصوص حدیث کسا.
شنیدن این حرف ها از دهان هلما برایم باور کردنی نبود.
هلما برایم ظرفی آورد تا همان جا روی تخت وضو بگیرم. بعد هم رو به مریض ها کرد و همان حرف ها را برای آنها هم تکرار کرد و ادامه داد:
–با آه و ناله چیزی درست نمی شه، اگه آه و ناله هم دارید ببرید پیش خدا. اگه کسی می خواد بگه تا کمکش کنم وضو بگیره، دیگه همه تون توی گوشیهاتون قرآن و دعا دارید دیگه، اگرم ندارید برنامه ش رو نصب کنید.
همه مبهوت نگاهش میکردند.
هلما به طرف بیماری که گوشیاش را زیر سرش گذاشته بود رفت و با رضایت نگاهش کرد و موبایلش را برداشت و زمزمه کرد:
–حالا برات حدیث کسا می ذارم. دوباره گوشی را سرجایش گذاشت و رو به من گفت:
–چیزایی که گفتم رو به نیت شفای این مریض بخونی بهتره. بعد از رفتنش بیماری که تختش نزدیک تخت من بود گفت:
–این اومده این جا به پرستارا کمک کنه یا مریضا رو به راه راست هدایت کنه؟ این جام ولمون نمی کنن.
لبخند زدم و قرآن را باز کردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#اطلاعیه
#توجه #توجه
✅موسسه امام رضا(ع) برگزار میکند:
دوره آموزش و توانمندسازی فعالین فرهنگی و اجتماعی
🟡زمان : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۷
🟢ساعت : ۱۴ الی ۱۷ عصر
🟣مکان : موسسه امام رضا(ع)
🔴کلاس کاملا رایگان میباشد.
برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید.
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_(ع)
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
@shakh_nabat_1400 شاخ نبات
@amamreza400 شکوفه ها
@goodsenseofife_99 حس خوب زندگی
♦️سلام امام زمانم
🔹خورشید با اجازه ی رویت طلوع کرد
🔹قلبم سلام گفت و تپیدن شروع کرد
🔹آقای مهربان غزل های من سلام
🔹باید که در برابر اسمت رکوع کرد
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
فقط اونجا که اخوان ثالث میگه:
"فراق از عمر من میكاهد
ای نامهربان، رحمی..."
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
محبوبِ من
در دنیا جز شما خبری نیست!
شما تنها خبرِ خوش این عالمید...
أللَّھُـمَ؏ـَجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج ✨
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
از هر جایی که هستی شروع کن
از هر آنچه داری استفاده کن
هر کاری که میتوانی انجام بده🌱
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خدایا🙏😇
بودنت معجزه میکنه برام
وقتی که دل نگرونم و آرومم میکنی
وقتی که راهی نیست وراهی نشونم میدی وقتی که هیچ امیدی نیست
و تو میشی تنها امید من
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌺یه روزایی هست؛
🌳آدم اینقدر حالش خوبه
🌺که هیچ اتفاقی نمیتونه
🌳حال خوبشو خراب ڪنه !
🌺از این روزا
🌳واسه همتون آرزو میڪنم
🌺سلااااااالم حال دلتون خوب
🌳روزتون عااااااالی
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💐 حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمیگردد.
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و میروند و همیشگی نیستند.
به این سالها که به سرعت برق گذشتند
به جوانی که رفت
به میانسالی که میرود
حواست باشد به کوتاهی زندگی
به پاییزی که رفت
زمستانی که دارد تمام می شود 🌧
کم کم
ریز ریز
آرام آرام
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی
گاهی می بارد
گاهی هم صاف است
بدون ابر بدون بارندگی
هر جور که باشی ...💐💐
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
عشق واقعی پیدا نمیشه بلکه ساخته میشه ...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
چون می گذرد
غمی نیست ...!!!
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
امروز خوبتر باش
برای خودت
برای همه
برای زمینی که به خوب بودن
نیاز داره …
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
نداشتن انتظار از دیگران
دلیل آرامشت خواهد بود !
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#تربیت_رسانه
📵 #آنلاین_شبانه
📵 نوجوانی که مدام #آنلاین است ، روزهای هفته دیرتر می خوابد و درپایان هفته دیرتر بیدار می شود و در مجموع ، کمتر می خوابد.
📵 این کمبود ، اگر #مزمن شود ، در نوجوان مشکلات تنظیم خلق ، اختلال در یادگیری و حافظه ، عملکرد تحصیلی ضعیف ، تاخیر و غیبت از کلاس را ایجاد می کند.
📵 باوجود #رسانه_های_جدید ، دیگر مفهومی بنام #شب نداریم . دستاورد تمدین جدید برای بشر ، از بین رفتن شب است
📵 به گفته محققان ، تحریک مغز در شب باعث تغییر و اختلال در ترشح #ملاتونین بعنوان هورمون خواب می شود و به کیفیت خواب شبانه صدمه می رساند.
📵پس تلفن همراه را در ساعات پایانی شب ، #فراموش کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」