eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
428 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🕯سالروز شهادت حضرت امام کاظم علیه السلام🕯🏴 خورشید در قفس و به تو توسل می جوییم ای باب الحوائج؛ موسی بن جعفر علیه السلام التماس دعا🤲 ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌‎‎‎‎•••┈✾~ 🖤 🥀 🖤 ~✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت391 تقریبا بعد از یک ساعتی هلما با یک بطری آب سیب به سراغم آمد. چهره‌اش درهم بود. پرسیدم: –چی شده؟ بطری را روی میز گذاشت. –این رو علی آقا آورده. نذاشتن وارد بخش بشه، من رفتم صحبت کردم که اجازه بدن بیاد پیشت، تا فهمید اونا به خاطر من اجازه دادن بیاد داخل این بطری رو گذاشت روی میز پرستاری و رفت. با بهت نگاهش ‌کردم. دستم را دراز کردم و گوشی‌ام را برداشتم. –الان بهش زنگ می زنم. با اولین زنگ گوشی‌اش را جواب داد. –الو، سلام. با صدای گرفته‌ای جواب داد. –سلام عزیزم. ببخش نشد بیام ببینمت. این جا پرسیدم گفتن اگر صبحا بیام شیفتا عوض می شه، مکثی کرد و با خنده ادامه داد: –اون شیفتیا مهربون‌ترن. فردا صبح میام پیشت. نالیدم. –نه، صبر کن. من میام تو حیاط. باید ببینمت. دلم برات تنگ شده. چند سرفه‌ی خلط دار کرد. –می تونی بیای؟ حالت بد نشه؟ –سعی می‌کنم. قبل از این که من حرفی بزنم هلما فوری ویلچر برایم آورد. –می خوای من ببرمت؟ –ممنون می شم. فقط تا جلوی در بخش، نمی خوام تو رو ببینه. با ویلچر وارد حیاط بیمارستان شدم، چشم چرخاندم تا ببینمش. شنیدن صدایی از پشت سرم، قلبم را به تکاپو انداخت. سرچرخاندم. –سلام بر بانوی عزیزتر از جانم. لبخند عمیقی زدم. –سلام آقا، حالا دیگه من رو ندیده می خوای بری؟ جلوی ویلچر روی پا نشست و نگاهش را به چشم‌هایم دوخت. نگاهی عمیق، مهربان و عاشقانه. از نگاهش لپ هایم داغ شدند و گل انداختند. لب زدم. –خوبی؟ از جایش بلند شد و پشت ویلچر قرار گرفت و شروع به هل دادن کرد. –چطوری خوب باشم وقتی ملکه‌ی خونه م این جاست، پر پروازم پیشم نیست چطور می تونم خوب باشم؟ کدوم پرنده رو دیدی پرش زخمی باشه و نتونه پرواز کنه و خوشحال باشه. دستم را روی دستش که دستگیره‌ی ویلچر را هل می داد گذاشتم. این جام خیلی سخته، ‏اصلا اینجا دنیاش با بیرون فرق داره، چندتا اتاق اون طرف‌تر یکی رو میارن که چند بار خودکشی کرده، یه نفر دیگه واسه چند روز بیشتر زنده موندن داره می جنگه... بعضیاشون می خوان بیشتر اینجا بمونن و تنها باشن، چون از دنیای بیرون خسته‌ن، بعضیا از تنهایی می ترسن و می خوان زودتر برن خونه. نفسش را بیرون داد. –فکر نمی‌کنم کسی از تنهایی خوشش بیاد، ‏کسی که می گه تنهایی رو دوست دارم حتما داره با یه آدم تو دلش زندگی می کنه، من که تنهایی خیلی داره بهم سخت می گذره. انگار زمان وایساده تلما. زود خوب شو و برگرد خونه. نزدیک یک درخت بید خیلی بزرگ رسیدیم. –همین جا وایسا، بیا جلو می خوام ببینمت. جلو آمد و روی نیمکتی که همان جا زیر درخت بود پشت به در ورودی نشست. خیلی خسته به نظر می رسید. زیر چشم‌هایش گود شده بود. مدام سرفه‌های ریز پشت هم می‌کرد. ویلچر را به طرف خودش کشید. درست روبرویش قرار گرفتم. خم شد و با پچ پچ پرسید: –اون این جا چی کار می کنه؟ حالا دوتا کار واسه تو انجام داده فکر کرده... نوچی کردم. –اون فقط خواسته کمک کنه، تو چرا ول کردی رفتی؟ نگاهش را به دور دست داد. –شیطونه می گه بیمارستانت رو عوض کنما، حیف که حالا حالا جا پیدا نمی شه وگرنه از این جا می بردمت. دستش را گرفتم: –اون که کاری با تو نداره، خدا بخشیدتش، اون وقت تو...چند سرفه‌ی پشت سر همم باعث شد علی با نگرانی نگاهم کند. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت392 بطری که دستش بود را به طرفم گرفت. –بگیر یه کم بخور، شربت عسله، اینم آورده بودم بهت بدم این قدر اعصابم خرد شد که موند تو دستم. بعد از این که سرفه‌ام بند آمد موضوع صحبت را عوض کردم. –کی تو خونه بهت می رسه؟ اصلا چیزی خوردی؟ به نظرم خیلی ضعیف شدی. ماسکش را پایین کشید و سعی کرد لبخند بزند. –آره بابا، نگران من نباش. اکثرا می رم بالا. قبل از این که بیام اینجا عمه ت یه قابلمه سوپ و غذا آورده بود منم دلی از عزا درآوردم. –چه عجب! –آخه بعد از این که من از این جا رفتم خونه، بابات به عمه ت زنگ زد و گله کرد که دست تنهام و مامان بزرگم مریض شده دیگه نمی تونه کمک کنه، اونم غذا درست کرد آورد. دستم را روی دست زدم. –وای! مامان بزرگم مریض شد؟! –آره، ولی خفیفه. خودش کاراش رو می تونه انجام بده. نفس عمیقی کشیدم و این باعث شد سینه‌ام درد بگیرد و صورتم مچاله شود. دست هایم را گرفت. –چی شد؟ سرم را تکان دادم. –چیزی نیست، خوبم. صاف نشستم و ادامه دادم: –اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم یه روزی نفس کشیدن برام این قدر سخت و با درد باشه. با دلسوزی نگاهم کرد و خم شد و دست هایم را در دست هایش گرفت و بوسید. –آخ، دردت به جونم، این جوری می گی نفسم بند میاد. خونه‌هم که برم تمام فکرم این جاست. کاش می‌دونستم چی کار باید بکنم که زودتر حالت خوب بشه. لبخند زورکی زدم. –هیچی، تو فقط زودتر خوب شو که خیالم از طرف تو راحت بشه. صدای پایی که دوان دوان به طرفمان می‌آمد باعث شد نگاهم را از علی بگیرم. هلما گوشی به دست، با عجله به طرف ما می‌آمد، صدای زنگ گوشی‌ام را می‌شنیدم. علی پشت به هلما بود. سوالی هلما را نگاه کردم وقتی نزدیک شد و چشمش به دست های در هم گره خورده‌ی من و علی افتاد ایستاد. برای لحظه‌ای نگاهش یخ زد. صدای زنگ گوشی قطع شد و من دست هایم را عقب کشیدم. هلما زود ماسکش را پایین کشید و همان طور که نفس نفس می زد گفت: –تلما جان، گوشیت چند بار زنگ خورد مریضا صداشون در اومد. نگاه کردم دیدم مادرته، گفتم یه وقت نگران می شه، برای همین گوشیت رو آوردم. لبخند زدم. –خیلی ممنون، آره طفلی مامانم زود نگران می شه. کار خوبی کردی. همان لحظه دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. علی سرش را به طرف مخالف هلما چرخاند. هلما گوشی را به طرفم گرفت. – دوباره زنگ زد، بیا جواب بده. هلما تقریبا نزدیک علی بود ولی با من فاصله داشت، انگار دلش نمی‌خواست جلوتر بیاید برای همین من خواستم بلند شوم و گوشی را بگیرم. علی اشاره کرد که بنشینم و خودش بدون این که سرش را به طرف هلما بچرخاند دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت. من رو به هلما تشکر کردم و او به سرعت به طرف داخل ساختمان رفت. علی پوفی کرد. –حالا گوشی رو نمی اورد یا می داد یکی دیگه می اورد نمی شد؟ حتما باید بیاد این جا اوقات ما رو تلخ کنه. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت393 در مسیر راهرو وقتی به طرف اتاق می رفتم. یکی یکی اتاق ها را از نظر می‌گذراندم تا شاید هلما را ببینم. همه‌ی اتاق ها پر از بیمار بودند، بعضی از اتاق ها تخت ها خیلی به هم نزدیک بودند و بیش از حد معمول بیمار بود. صدای سرفه‌ی بیماران مدام به گوش می رسید. هر بیماری که سرفه‌اش قطع می شد دیگری شروع به سرفه می‌کرد و اجازه نمی دادند سکوت برقرار باشد. پرستارها حتی چند دقیقه وقت برای استراحت پیدا نمی‌کردند، دلم برایشان می‌سوخت و سعی می‌کردم کمتر وقتشان را بگیرم. نفس هایم دیگر به شماره افتاده بود و توان راه بردن ویلچرم را نداشتم. آن قدر ضعیف شده بودم که برای انجام کوچکترین کارها به کمک احتیاج داشتم. اتاق کوچکی نزدیک بخش پرستاری درش نیمه باز بود. جلویش ایستادم و سرکی به داخل کشیدم. هلما روی کاناپه‌ای، آن جا نشسته بود و غمگین به گوشی‌اش زل زده بود. نفس زنان گفتم: –هلما، این جایی؟ با شنیدن صدای من سرش را بلند کرد و سعی کرد لبخند بزند. –اومدی؟ کمک می خوای؟ سرم را تکان دادم. –خواستم بگم من اومدم. دیگه ویلچر رو لازم ندارم. یه وقت اگه واسه کسی خواستی بیا ببر. از جایش بلند شد و ماسکش را بالا کشید. –باشه، پس تو رو ببرم روی تختت. معلومه حسابی خسته شدی حتما الان اکسیژن لازمی. نفس گرفتم. –آره خیلی. زیر ماسک اکسیژن که قرار گرفتم نفسی تازه کردم به چشم‌های هلما زل زدم. چرا متوجه‌ی سرخی چشم‌هایش نشده بودم. وقتی این اکسیژن لعنتی کم می شود انسان هیچ چیز را نمی‌بیند. دستش را گرفتم. –تو گریه کردی؟ نمی‌توانست انکار کند. بینی‌اش را بالا کشید. –آره، یاد مادرم افتادم. اونم مثل مادر تو وقتی بیرون از خونه بودم تند تند بهم زنگ می زد، همه ش نگرانم بود ولی من مثل تو با مادرم مهربون نبودم. دستش را فشار دادم و سعی کردم از آن حال و هوا درش بیاورم. –آخه مامان من زیاد به بچه‌هاش رو نمی ده. اگه بخوایم بد باهاش حرف بزنیم همچین با پشت دست می خوابونه تو دهنمون که دفعه‌ی بعد حواسمون رو جمع کنیم. خندید. –یعنی می خوای بگی من از مهربونی مامانم سوء استفاده کردم؟ –اونو نمی دونم، ولی مامان من لی لی به لالای بچه نمی ذاره، می دونی چی می گم؟ بچه‌هاش اصلا جرات ندارن بهش احترام نذارن، چطوری بگم نه که ازش بترسیما، نه، ولی هر کس ناراحتش کنه بقیه یه جوری باهاش تا میکنن که از کارش پشیمون میشه.من که خودم یک لحظه ناراحتیش رو نمی‌تونم ببینم. چون اگه مامانم دمغ باشه بابامم از اون ور حسابی صداش درمیاد. کلا یه فضایی می شه که بیا و ببین. ملحفه را روی پاهایم انداخت. –اهوم. من جرات خیلی کارا رو داشتم، ولی کاش نداشتم. کاش مادر منم با پشت دست می زد تو دهنم، کاش باهام مخالفت می کرد و این قدر با دلم راه نمیومد. کاش... –ول کن حالا، مطمئن باش اگر این کارا رو هم می کرد می رفتی معتاد می شدی بعدشم می گفتی کاش مادرم باهام مهربون تر بود، کاش مادرم این قدر سخت گیر نبود و هزارتا ای کاش دیگه. حالا مامان منم اون جوری که گفتم نیست که، شوخی کردم، یه مامان معمولیه، شایدم چون چهارتا بچه داره در حد معمولی می تونه محبت و توجه کنه. بیش از حد نبوده. هلما نگاهی به درجه‌ی اکسیژن انداخت. –ولی به نظر من مادرت از معمولی بیشتر حواسش به بچه‌هاش هست، محبتشم خیلی به جا بوده، این رو از تربیت تو کاملا می شه تشخیص داد. با تعجب نگاهش کردم. –چطور؟! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت394 –ماسک اکسیژن را روی صورتم جا به جا کرد. –چون این قدر پر از محبت هستی که حسادت تو وجودت نیست. خودخواه نیستی. این قدر مهربونی که فقط به این فکر می کنی که چطور می شه به دیگران کمک کرد نه این که چطور می شه دیگران رو حذف کرد. راحت با هر اتفاقی که میفته خودت رو وفق می دی و باهاش کنار میای. شاید چون همیشه دورت شلوغ بوده، با برادر و خواهرات اون قدر از بچگی کلنجار رفتی که خود به خود خیلی چیزا رو یاد گرفتی. ولی من همیشه تنها بودم. هر چی می خواستم مادر خدا بیامرزم از زیر سنگم شده بود برام مهیا می کرد و تمام هم و غمش این بود که من راحت زندگی کنم، جوری که گاهی فکر می‌کردم مادرم فقط اومده تو این دنیا که به من برسه. نفسش را آه مانند بیرون داد و زمزمه کرد: – خدا بیامرز اصلا بهم یاد نداد یه وقتایی باید نرسید یا به هر قیمتی نباید رسید. یه جاهایی باید رها کنی یا باید دو دستی بچسبی. مادرم نمی‌دونست نرسیدن و نداشتن آدما رو عقده ای نمی کنه. این فکرای پوچه که این کار رو با آدما می کنه. ماسکم را کنار زدم. –من اصلا این جورام که تو می گی نیستم، یعنی قبل از این که با علی آشنا بشم نبودم گاهی سر یه مسئله‌ی کوچیک با خواهرم یکی به دو می کردم. انگار از وقتی علی وارد زندگیم شد یهو بزرگ شدم. هر وقت یاد حرف خواهرم که همون روزای اول بهم گفت میفتم انرژی می گیرم و راحت‌تر با هر چیزی کنار میام. سوالی نگاهم کرد. –اون گفت "عاشق شدن آسونه ولی پاش وایسادن سخته و قدرت زیادی می خواد. عشق یه جزء کوچیکش رفتارای عاشقانه س؛ بقیه‌اش رنجه، مقاومته، گذشته، حرف شنیدنه. اگه بتونی همه‌ی اینا رو تحمل کنی اون ارتباط جزیی عاشقانه حالت رو خوب می کنه و عشقت برات بزرگ می شه و با ارزش. اما اگر نتونی تحمل کنی و بسازی عشقت به حسرت و جدایی تبدیل می شه. سرش را به علامت تایید تکان داد. –دقیقا مشکل همین جاست، چون به ما گفتن چیزی رو تحمل نکن، وقتی احساس کردی نمی تونی و داری اذیت می شی رها کن تا راحت زندگی کنی. پرسیدم: کیا؟ دستش را تکان داد. –همه، از همون اول که می ری مدرسه فقط بهمون میگن کاری نمی خواد بکنی فقط درس بخون. حتی معلم دینی ما، یک بار نپرسید بچه ها شما می دونید هدف از زندگی چیه و چرا آدما به این دنیا اومدن؟ همه می‌گفتن فقط بخون و نمره ی خوب بگیر. بعدشم که رفتیم دانشگاه، اوضاع بدتر شد. اون جا دیگه حتی کسی دنبال درس خوندنم نبود. استادا دنبال این نبودن که اندیشیدن رو به ما یاد بدن. هرکس چیزی که خودش صلاح می دونست رو وارد فکرای ما می‌کرد. همون جا بود که یاد گرفتم هیچ حرفی رو برای فهمیدن گوش نکنم فقط گوش بدم که بتونم جواب بدم. جواب تو آستین داشتن رو یه هنر می‌دونستم. حالا اگه یکی، مثل تو خواهر یا همسر یا کسی رو داشته باشه که اهل تفکر باشه روی اونم تاثیر می ذاره اما اگر نباشه اون به هر طرفی که دوستاش برن می ره که معمولا هم به طرفی می ره که لذت بیشتری ببره و راحت تر باشه. نگاهش را چرخاند و با بغض زمزمه کرد: –کاش قلب آدمم مثل مغزش دچار آلزایمر می شد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرامش آسمان شب، سهم قلبتان باشد ونورستاره ها روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هایتان شبتون بخیر 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
✅موسسه امام رضا(ع) برگزار میکند: دوره آموزش و توانمندسازی فعالین فرهنگی و اجتماعی 🟡زمان : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۷ 🟢ساعت : ۱۴ الی ۱۷ عصر 🟣مکان : موسسه امام رضا(ع) 🔴کلاس کاملا رایگان میباشد. برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید. ☎️۵۵۷۹۲۱۷۹ ☎️۵۵۷۹۲۱۸۹ (ع) 🌱🌷🌱 🔸 @alreza72 لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼 @shakh_nabat_1400 شاخ نبات @amamreza400 شکوفه ها @goodsenseofife_99 حس خوب زندگی
✅موسسه امام رضا(ع) برگزار میکند: دوره آموزش و توانمندسازی فعالین فرهنگی و اجتماعی 🟡زمان : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۷ 🟢ساعت : ۱۴ الی ۱۷ عصر 🟣مکان : موسسه امام رضا(ع) 🔴کلاس کاملا رایگان میباشد. برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید. ☎️۵۵۷۹۲۱۷۹ ☎️۵۵۷۹۲۱۸۹ (ع) 🌱🌷🌱 🔸 @alreza72 لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼 @shakh_nabat_1400 شاخ نبات @amamreza400 شکوفه ها @goodsenseofife_99 حس خوب زندگی
موسسه فرهنگی قرآن و عترت امام رضاع برگزار می‌نماید. مراسم جشن عید بزرگ مبعث حضرت رسول اکرم (ص ) چهارشنبه ۱۸/ ۱۱ ساعت ۲:۴۵ حسینیه قدس منتظر حضور گرم شما هستیم ❤️ لطفا رسانه باشید برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید. ☎️۵۵۷۹۲۱۷۹ ☎️۵۵۷۹۲۱۸۹ (ع) 🌱🌷🌱 🔸 @alreza72 لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼 @shakh_nabat_1400 شاخ نبات @amamreza400 شکوفه ها @goodsenseofife_99 حس خوب زندگی @samin_1402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌟حال و هوای پیش دبستانی شکوفه های رضوی در ایام الله دهه فجر ✨آینده سازان انقلاب اسلامی ایران منطقه ۱۷ 💥جانم فدای ایران ادامه دارد ...... برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید. ☎️۵۵۷۹۲۱۷۹ ☎️۵۵۷۹۲۱۸۹ (ع) 🌱🌷🌱 🔸 @alreza72 لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼 @shakh_nabat_1400 شاخ نبات @amamreza400 شکوفه ها @goodsenseofife_99 حس خوب زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹‌تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد 🔹‌سبب وصل به دلدار مهیا گردد 🔹‌دمد از خاک، گل و سبزه به یُمن قدمت 🔹‌آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد 🔹‌چشمها منزل خورشید جمال تو شود 🔹‌عالمی خیره به تو ،غرق تماشا گردد 🔹‌یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب 🔹‌غرق در حُسن رخ یوسف زهرا گردد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیدار نشستم که غمت را چو چراغی از شب بستانم به سحر بسپرم امشب 🍃🌸