🔵🔵🔵مرور#تکنیکهای_مقابله_با_ _تنبلی و#اهمال کاری
1⃣ اولین :#هدفگذاری بود هدفهامون رو به گام های کوچک تقسیم بکنیم 🎯
2⃣دوم اینکه روی انجام اون هدفها و#پیشرفتهایی هرچندکوچکبدستآوردیم #تمرکز کنیم وقدردان خودمون باشیم 🧘♂
3⃣سوم اینکه تکنیک #پامودورو یا تکنیک گوجه فرنگی(تایم باکسینگ) رو پیاده کنیم اینکه برای اجرای هر برنامه اون رو قسمت بندی کنیم به ۲۵ الی ۳۰ دقیقه ای بینشون هم استراحت بگذاریم و از پراکنده کاری پرهیز کنیم ⏰
4⃣چهارم اینکه تکنیک آرام غذا خوردن درسفره غذا راپیاده کنیم که برمبنای حدیثی از آقا علی علیه السلام فهمیدیم که رمز سلامت وبی نیازی ما ازطبیب درفرمول صحیح غذاخوردنه🍨
5⃣پنجم نسبت به هرچیز با ذوق وشوق وشگفتی برخورد کنیم انگار اولین باریه که می بینمش 😳
6⃣ششم ..ازکمال گرایی دست بکشیم
بجای اینکه منتظر باشیمکه کامل بشیم بعد شروع کنیم ابتدا باهر وسیله با هرامکاناتی که داریمشروع کنیم و بتدریج کاملترش کنیم وبه هدفهامون برسیم✍✌️
🌺مهارتهای زندگی /زندگی شادمانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅حتما باید خودت را بشناسی و بعد به سمت جلو پیش بری
✅انتخاب رشته تحصیلی، شغل، همسر و..... همه نیاز به خودشناسی داره
✅بهترین زمان خودشناسی از ۱۶ تا ۲۰ سالگی است
✅برای رسیدن به موفقیت باید به خودشناسی برسید
✅فرایند خودشناسی و خودسازی ، منتهی میشه به خودشکوفایی
📌استرس و فشار عصبی بر عملکرد همه اندامهای بدن از جمله اندامهای زیر تاثیر می گذارد
✅استرس بر خلق و خوی افراد تاثیر می گذارد و باعث افسردگی وز و در نجی می شود.
✅استرس باعث انقباض عضلات شکم می شود و حالت تهوع و ریفلاکس معده را در پی دارد.
✅استرس باعث افزایش فشار خون ضربان قلب، کلسترول و خطر حمله قلبی می شود.
✅استرس باعث کاهش تراکم استخوان ها می شود.
✅استرس روند تولید اسپرم را کاهش می دهد و در زنان با افزایش دردهای قاعدگی همراه است.
✅کارایی سیستم ایمنی را برای مقابله با عوامل بیماری زا کاهش می دهد.
✅استرس باعث در دماهیچه و مفاصل می شود.
#استرس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوست خوبم 🦋
روزت بخیر 🤍
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از پر مغز ترین انیمیشن هایی که بیشتر از بچه ها خودتون باید ببینید 👌🏻
🍄 انیمیشن روح
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
پسرم که روی مبل دراز کشیده بود تا فهمید دارم میرم بیرون گفت:
فردا ورزش دارم آقامون گفته حتماً با کفش مناسب برم!
یه جفت کفش ورزشی هم برای من بخر.
گفتم پس پاشو حاضر شو خودتم بیا.
گفت: حال ندارم خودت بگیر دیگه.
خریدهامو انجام دادم. یه کفش هم برای پسرم خریدم. وقتی از توی کارتن درش آورد بیاختیار پرتش کرد یه طرف و گفت:
این چیه آخهههه؟؟؟ صد رحمت به کفشهای میرزا نوروز.😠
بعدش هم رفت توی اتاقش.
منم کفش رو از کارتن درآوردم جفت کردم گذاشتم جلوی در که صبح بپوشه! فقط یه یادداشت نوشتم گذاشتم داخل کفشش:
"کسی که زحمت انتخاب را نمیکشد، باید تسلیم انتخاب دیگران باشد."
از داستانهای کوتاه بهره ها میتوان برد ساده و بی الایش مطلب را میرساند
بدون جبهه گیری
برای دعوت به انتخابات از جملات اسان و راحت استفاده کنیم
#انتخابات
#وظیفه
#بصیرت
#ادای دین
🇮🇷کانال خبری پایگاه شهید مسعود عسگری
@Saminkabir
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت395
کمی این پا و آن پا کردم و با من و من گفتم:
–گاهی... هم ...کسی رو داریم که راهنمایی مون کنه اما خودمون قبول نمیکنیم.
متوجهی حرفم شد و نگاهش را زیر انداخت.
–آره، شاید دلیلش این باشه که گاهی آدما محبت سنج برمیدارن و میفتن به جون مقدار دوست داشتنشون و مدام اندازه ش می گیرن، مدام می سنجن و حساب و کتاب و مقایسه می کنن.
خدا نـکـنـه این بالا و پایین کردن و مو رو از ماست کشیدن برسه به اون جا که آدم متوجه بشه طرف مقابل رو بیشتر دوستش داشته و زیـادتـر مایه گذاشته، حتی به قدر یه لحظه و یه ذره، اون وقته که این توقع لعنتی شروع می شه و به خودش حق می ده همه چیز رو زیر پا بذاره. همه چیز رو. با بغض ادامه داد:
"خیلی درد داره که خودت، تنت رو پای چوبهی دار بکشونی و قاضی و مجری مجازات خودت باشی."
کاش می شد توقع رو به دار کشید. اون وقت دیگه میتونی سکوت کنی تا حرفای دیگران رو بهتر بشنوی. در اون صورته که خیلی از اتفاقات بد دیگه برات نمیوفته.
یکی از بیمارها صدا زد.
–خانم، می شه این قدر فرق نذارید، شما همه ش بالای سر اون مریضید مگه ما آدم نیستیم. این جام پارتی بازیه؟ حداقل بلند حرف بزنید ما هم بفهمیم چی می گید، حوصله مون سر رفت.
هلما به طرف بیمار رفت.
–ببخشید، اگه کاری دارید بگید براتون انجام می دم. اون بیمار چون دوستمه وایمیستم باهاش حرف می زنم. حرف خاصی هم نمی زدیم فقط میگفتیم آدم نباید پرتوقع باشه. بعد رو کرد به بقیه و گفت:
–خانما هر کدومتون کار داشتید حتما بهم بگید. نگاهش به خانمی افتاد که موبایلش هنوز زیر سرش بود وصوت قرآن دیگر پخش نمی شد. به طرفش رفت و نجوا کرد:
گوشیم خاموش شده. شروع کرد به چک کردن بیمار و بعد دوید و پرستار را خبر کرد.
پرستاری دوان دوان آمد و رو به هلما گفت:
–من همین نیم ساعت پیش بهش سر زدم.
بعد از آمدن دکتر و معاینه کردنش دکتر رو به پرستار گفت:
–حتما باید بره آی سی یو، باید یه جا خالی بشه.
موقعی که میخواستند بیمار را از اتاق بیرون ببرند هلما را صدا زدم و پرسیدم:
–اون چش شده؟
با ناراحتی گفت:
–درست نمی دونم، فکر کنم رفته تو کما.
.
بعد از رفتن آنها یکی از خانم ها گفت:
–کما چیه؟ بدبخت رو کشتن می گن رفته تو کما.
با تعجب نگاهش کردم.
آن یکی خانم که تختش چسبیده به دیوار بود ناله کرد.
–عاقبت همه مون همینه، کرونا که درمانی نداره، اینام هر چی دارو مارو دستشون میاد رو ما امتحان می کنن ببینن کدوم جواب می ده. بعد هم شروع به گریه کرد.
آن اتفاق و این حرف ها آشوب به دلم انداخت.
خواستم شمارهی هلما را بگیرم که یادم افتاد خاموش شده بود.
نیم ساعتی سعی کردم بخوابم اما نتوانستم اضطرابی که در دلم بود مثل خوره به جانم افتاده بود. شمارهی هلما را گرفتم تا با او حرف بزنم. ولی جواب نداد.
برای این که حواسم پرت شود عکس پروفایلش را چک کردم.
شعری با خط سفید رنگ در یک صفحهی مشکی نوشته بود که برایم عجیب بود.
"دل من آرزوی وصل می کند چه کنم
که آرزوی من این است و آرزوی تو نه"
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت396
راه افتادم و آرام آرام خودم را به اتاقی که پرسنل آنجا استراحت میکردند رساندم. کسی نبود. دوباره به هلما زنگ زدم. صدای گوشیاش از اتاق میآمد. دوباره وارد اتاق شدم گوشیاش به شارژ بود. چند دقیقهای همان جا نشستم که هلما آمد و با تعجب نگاهم کرد.
–چیزی شده؟ چرا اومدی اینجا؟!
–چرا گوشیت همراهت نیست؟ کلا گوشیت رو همه جا رها میکنیا، نمی گی یکی زنگ می زنه کارت داره؟
نفسش را آه مانند بیرون داد.
–وقتی چشمم بهش میفته تنهاییم محکم تر تو صورتم کوبیده می شه.
وقتایی که یه مدت طولانی گوشیم پیشم نیست، انتظار دارم وقتی بازش می کنم مثل قبلنا حداقل یه نفر بهم زنگ زده باشه ولی دریغ از یه تماس.
فردای آن روز علی به دیدنم آمد. هنوز تا ظهر چند ساعتی مانده بود. انگار با تغییر شیفت نگهبان جلوی در قوانین هم تغییر کرده بود.
علی به داخل بخش آمد و بالای سرم ایستاد.
با دیدنش لبخند بر لب هایم آمد و لب زدم.
–بهتر شدی؟
سرش را تکان داد.
–آره خیلی بهترم، فقط این سرفهها ولم نمی کنن. یه کمم ضعف دارم.
یک بطری آب سیب و مقداری غذای خانگی برایم آورده بود. همه را روی میز کنار تخت گذاشت و مشغول باز کردن بسته بندی ها شد.
–مامانت گفته خودم بالای سرت وایسم و غذا رو به خوردت بدم.
سعی کردم بنشینم.
–حالش خوب شده که غذا پخته؟
قاشق را پر کرد.
–نه هنوز، ولی با همون حالش پخته، خیلی نگرانته.
سرم را تکان دادم.
–آره، وقتی زنگ می زنه متوجه می شم.
قاشق را جلوی دهانم گرفت.
–چند تا قاشق و بشقاب یک بار مصرفم آوردم، می خوای به هم اتاقیاتم تعارف کنم؟
نگاهم را در اتاق چرخاندم.
اکثرا خواب بودند.
–چه کار خوبی کردی، آره حتما این کار رو بکن.
علی به قاشق اشاره کرد.
–از اون قیمههای بیستهها، مامان سنگ تموم گذاشته. من خودم اول از همه تستش کردم.
نجوا کردم:
–مامان همیشه دست پختش خوبه.
–آره، گفت موقع پختش همش دعا و حمد به نیت شفا خونده.
همین که خواستم شروع به خوردن بکنم سرفههایم شروع شد و امانم را برید طوری که نفس کشیدن برایم سخت شد. علی قاشق را برگرداند.
دراز کشیدم و ماسک اکسیژن را بر روی دهانم گذاشتم. علی دستپاچه شد و مضطرب نگاهم کرد.
چشمهایم را به نشانهی این که خوبم باز و بسته کردم.
جلوتر آمد با دو دستش دستم را گرفت و روی سینهاش گذاشت و نجوا کرد:
–دردت به جونم، کاش من جای تو روی تخت بیمارستان بودم.
چشمهایش نم زد و روی میز دنبال آب گشت.
بطری آب را به طرفم گرفت.
–می خوای یه کم بخوری؟
وقتی کمی آرام شدم گفتم:
–می خوام زودتر برم خونه.
غمگین گفت.
–تو زودتر خوب شو، می ریم خونه. برای زندگی مون کلی برنامه دارم.
می خوام ببرمت مسافرت، هر جا که تو بگی، فقط خوب شو خانمم.
به چشمهایش خیره شدم.
–من هیچی جز این که برم خونه نمی خوام. این جا این قدر آدما گرفتارن و حال روحی شون بده که همه ش به این فکر می کنم کاش علمش رو داشتم و میتونستم واکسنش رو بسازم، اون وقت شبانه روز کار میکردم تا مردم رو نجات بدم.
غم از چشمهای علی کنار رفت.
همین الانم واکسنش تو کشورمون داره ساخته می شه. اگه تو هدفت از درس خوندن خدمت به مردمه، حالا تو هر زمینهای، می تونی درست رو ادامه بدی و به هدفت برسی.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
–واقعا؟!! تو که می گفتی نمی خوای ازم دور باشی!
لبخند زد.
–اولا که خودت گفتی طاقت دوری من رو نداری، دوما معلومه که منم طاقت دوریت رو ندارم، واسه همین گفتم با هم درس بخونیم.
–این دیگه محشره، این که گفتی خودتم میای برام خیلی عجیبه.
سرش را تکان داد.
–توفیق اجباریه دیگه، نکنه انتظار داشتی تنها به یه کشور غریب بفرستمت؟
–البته من که دیگه هیچ جا تنها نمی رم. حالا جدا یهو چطور شد تصمیمت عوض شد؟
نفسش را بیرون داد.
–چون خیلی حیفه که با این همه استعداد درست رو نخونی، به خصوص حالا که دغدغههای جدیدی پیدا کردی و هدفمند شدی، قبلا که ازت پرسیدم جوابی درستی برای ادامه دادن درست نداشتی.
لبخند زدم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت397
–البته حالا دیگه می خوام تو کشور خودم درسم رو ادامه بدم. رشتهی من توی کشور خودم هست، چرا برم جای دیگه؟
سرش را کج کرد.
–فکر کردم خیلی دوست داشتی بری؟
–اون موقع شاید، ولی حالا دیگه نه.
با خنده ادامه دادم.
–در حال حاضر تمام فکرم اینه که زودتر برگردم به همون زیرزمینی که یه روز مامانت گفت مرغدونیه. دلم واسه مرغدونی مون تنگ شده.
نوچی کرد.
–اون جا رو همچین که حالت خوب شد اسباب کشی می کنیم می ریم.
چشمهایم گرد شد.
–نمی شه که، مامانم...
اخم مصنوعی کرد.
–با اجازهی جناب عالی تا اون موقع من همه چیز رو لو می دم.
بهش می گم دیگه اونی که ازش میترسید کبریت بی خطر شده.
لبم را گاز گرفتم.
–واقعا می گی؟!
–نگم؟
نگاهم را به سقف دادم.
–صبر کن، بذار خودم کم کم بهش می گم.
سرش را تکان داد.
پرسیدم:
–یعنی من دوباره به خونه مون برمیگردم؟
سعی کرد لحن شادی داشته باشد.
–این چه حرفیه؟ معلومه که برمیگردی؟ مگه کلی برنامهی غذایی ننوشته بودی که برام درست کنی؟ مریضی رو بهونه نکنا من شکمم رو صابون زدم.
نگاهم را پایین دادم.
–تقصیر خودمه، اون قدر ناراحت بودم که آشپزخونه ندارم، خدا یه کاری کرد که حسرت همون اجاق گاز سر پله به دلم بمونه.
با انگشت سبابهاش آرام روی بینیام زد.
–آی آی، این وصلهها به خدا نمی چسبهها قربونت برم. خدا فقط می خواد تو قوی بشی نه این که حسرت بخوری خانم.
–فعلا که چیزی نمونده بمیرم دیگه وقت قوی شدن ندارم.
یک ابرویش را بالا داد.
–دیگه نداشتیما، هر چیزی که آدما رو نکشه حتما قوی می کنه، شک نکن. الان وقت مُردنت نیست، وقت قوی شدنته.
بعد چند قاشق غذا داخل پیش دستی یک بار مصرف کشید تا به بیماران بدهد، ولی کسی نخورد، اکثرا یا خواب بودند یا حال بلند شدن و خوردن نداشتند.
علی بشقاب را به طرفم گرفت.
–حداقل تو چند قاشق بخور.
به زحمت دوباره بلند شدم و نشستم دیدم نگاه علی روی در ورودی ثابت مانده.
نگاهش را دنبال کردم، هلما با دیدن علی جلوی در خشکش زده بود.
هلما نگاهش را به من داد و جدی گفت:
–ایشون نباید وارد این جا بشن، درسته خودشونم کرونا دارن ولی بالاخره این جا بخش عفونیه و خطرناکه. بعد هم به طرف بیمارهای دیگر رفت.
رو به علی گفتم:
–راست می گه، زودتر برو، یه وقت حالت بدتر می شه.
علی سرش را خم کرد و پچ پچ کرد:
–مگه نگفتی این بعداز ظهر میاد؟
لب هایم را بیرون دادم.
–دیروز که این جوری بود. نمیدونم چرا زود اومده.
زمزمه کرد:
–مار از پونه بدش میاد، البته حیفه پونه... حالا واسه من دلسوز شده.
هیسی کردم.
–می شنوه زشته.
–من برم، حالا یه وقت دیگه که این نبود میام بهت سر می زنم.
دستش را گرفتم
–علی.
روی صورتم خم شد و نجوا کرد:
–جونم.
–برام خیلی دعا کن. با گوشهی چشمش نگاهم کرد.
–این حرفت مثل اینه که بهم بگی نفس بکش، فکر و روحم پیش توئه عزیز دلم، می تونم دعات نکنم؟
همان لحظه نگاهم به هلما افتاد گاهی دزدکی نگاهمان میکرد. جوری که انگار با چشمهایش میجنگید ولی موفق نبود. من جنس این نگاه ها را میشناختم. این دلشورهها، این پنهان کردن احساسات، چون خودم قبلا مبتلا بودم، زمانی که فکر میکردم علی زن دارد و برای تحقیق با ساره جلوی در خانهشان رفته بودیم. آن روز در یک لحظه مُردم،
واقعا اگر آن موقع علی زن و زندگی داشت چه میکردم؟ دوباره هلما را نگاه کردم دست هایش میلرزیدند حتی صدایش، وقتی که داشت حال مریض را میپرسید.
گویی تمام حسهایش شورش کرده بودند و او تنها نیروی ضد شورشش یعنی عقلش را، راهیه مبارزه کرده بود. ولی چندان قوی نبود.
دلم برایش سوخت آن قدر که قلبم فشرده شد و دست علی را رها کردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´