🔘 تمرین آدمکشی در فضای رسانه
▪️“برد بوشمن” استاد بخش روانشناسی و ارتباطات دانشگاه اوهایو میگوید:
▪️استفاده از #بازیهای_کامپیوتری و شبیه سازهای شبیه به آن، برای آموزش تیراندازی به نیروهای پلیس و نظامی در دنیا سابقه دارد.
▪️میزان تکان و لگد سلاحها به همراه قدرت تخریب آنها به شکل عجیبی به واقعیت شبیه است
و به شکل خواسته یا ناخواسته باعث شده است تا دقت تیراندازی کودکان و نوجوانان مخاطب این بازیها شدیداً افزایش یابد.😱
▪️این بازیها برای هر چه شبیهتر شدن به واقعیت،
طوری طراحی شدهاند که برخورد گلوله به اندام حیاتی بدن باعث مرگ سریعتر نفرات مقابل میشود.
▪️بسیاری از کاربران در هنگام بازی به سمت سر شلیک کنند؛
زیرا اصابت یک تیر به سر در این بازیها باعث مرگ آنی نفرات مقابل شما میشود.
▪️بازیهای سری “Call Of Duty” یکی از بهترین نمونهها برای این مسئله است.
#سواد_رسانه
#جنگ_شناختی
#ژئوپلیتیک_رسانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
عزیز
یعنی شکستناپذیر و محکم💪
درست وقتی
کنار هم
شانه به شانه
مشت گره میکنیم و
نفس به نفس💞
مرگ بر آمریکا میگوییم،
چنان ترسی
وجود آمریکای پیر و شکست خورده
را میگیرد که
لرزش دست و
تپش قلبش
نمایان میشود.😏
و این یعنی
تو
❤️ایرانِ جان❤️
هر روز عزیز تر و شکست ناپذیرتر میشوی!
🇮🇷#دهه_فجر
🇮🇷#لبیک_یا_خامنه_ای
✍فرخی
🎞جفاکش مقدم
گرامیداشت #دههیفجر در فراسو↡
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#عکسومکث
📖 استفاده افراطی از فضای مجازی استرس بدنی و در پی آن بهم ریختگی ذهنی ایجاد میکند که این موضوع ما را از موفقیت تحصیلی دلخواهمان دور میکند.
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#اخبار_نوجوانان
🛑 تاثیر قطعی امتحانات نهایی در کنکور
وزیر آموزش و پرورش:
🔹تاثیر قطعی امتحانات نهایی در کنکور، مسیری برای پررنگ شدن تلاش دانش آموزان در دوران تحصیل است.
🔹در سال آینده ۷۲ هزار نیروی معلم استخدام خواهیم کرد.
🔹باسواد شدن ۹۸ درصد از مردم کشور از خدمات ویژه انقلاب اسلامی است.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💛•
آقایِ امام رضا...
دوست داشتَنَت،
برکتِ زندگی ماست🥺🌱
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔸 غیرفعال کردن پیشنهادهای گوگل زمان سرچ (جستجو) 💻
🔹 برای مثال شما وقتی کلمه «چگونه» را تایپ می کنید فهرستی از بیشترین عبارتهای جستوجو شده توسط کاربران که با کلمه «چگونه» شروع میشوند نمایش داده می شود.
🔺 برای این کار کافیه مراحل زیر رو طی کنید :
1⃣ ابتدا روی سه نقطه که در سمت راست بالای مرورگر زده و تنظیمات را انتخاب کنید.
2⃣ روی You and Google که در قسمت چپ قرار دارد بزنید.
3⃣ روی Sync and Google services کلیک کنید.
4⃣ در نهایت به پایین صفحه پیمایش کنید تا به گزینه Autocomplete searches and URLs برسید سپس سوئیچ را خاموش کنید.
5⃣ با این کار ویژگی تکمیل خودکار مرورگر خاموش می شود.
#مرورگر #سواد_رسانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷...
⚡️دههی فجر، آن آیینهیی است که خورشید اسلام در آن درخشید و به ما منعکس شد. اگر این آیینه نبود، باز هم مثل همان دورههای تاریک و قرون خالیه، بایستی ما مینشستیم و اسمی از اسلام می آوردیم.(امام خامنهای)
💥بهمن ماه یاد آور حماسهای است که جلوهی زیبای آن انقلاب اسلامی شد، انقلابی که پس از سالها تاریکی و ظلمت، روشنایی و امید را به ارمغان آورد.
#انقلاباسلامی
گرامیداشت #دههیفجر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 رحمة للعالمین...
🔰 چرا پیامبر اکرم(ص) حتی برای کفار هم رحمت است؟
عیــــــدتون مــــبارک😍🌷
#مبعث
#عید_مبعث
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
4_5852802537563882729.mp3
14.29M
🎊🎊🎊🎊
؛👏🏻👏🏻👏🏻👏👏👏
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت399
–علی آقا همهی آرزوهای یه زنه، مطمئن باش به دلش که راه بری راضیت می کنه، احتمالا منظورت ادامه تحصیلته، مثل روز برام روشنه یه روزی خودش میاد بهت میگه بیا برو درست رو بخون. می دونی مردا یه جوری هستن که اون لحظه نباید باهاشون مخالفت کنی ولی بعد همه چی درست می شه.
با حیرت نگاهش کردم. چقدر خوب علی را میشناخت. پرسیدم:
–تو، قبلنم اینا رو میدونستی؟
با بغض گفت:
–آره، هم اینا رو میدونستم هم خیلی چیزای دیگه رو، ولی نمیدونم چرا نمیتونستم بهشون عمل کنم. یعنی انجام دادن این کارا برام خیلی سخت بود، انگار یه مشکل خیلی بزرگ بود یه درد بی درمون، راست می گن وقتی از بین درد رشد نکنی درد رشد می کنه. من رد نشدم یعنی نتونستم رد بشم برای همین دردام اون قدر بزرگ شدن که از پا افتادم.
توانم برای نشستن تمام شد و دراز کشیدم. دلسوزانه و آرام گفتم:
–هلما جان، آخه اصلا دردی نبوده، فکر کنم خودت برای خودت درد درست کردی.
خیره نگاهم کرد. مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد زمزمه کرد:
–راست می گی من خودم برای خودم درد درست کردم، حالام مجازاتم تنها موندنمه.
–این قدر خودت رو سرزنش نکن و به گذشته فکر نکن. تو که داری تلاش خودتو میکنی تا همه چی رو درست کنی پس ناراحتی نداره.
بینیاش را بالا کشید.
–تلاشام بینتیجه س. مثلا حرفایی که قبلا به شاگردام گفتم و به اشتباه انداختم شون رو مدام دارم اصلاح میکنم و براشون توضیح می دم.
دوباره تو مجازی یه صفحه ساختم و دارم به همه می گم که تو این کلاسا نرید ولی خیلیا قبول نمی کنن. دقیقا مثل خود من که اون موقعها حرف کسی رو نمیخوندم جز استادم. واقعا با این جور آدما باید چی کار کرد تلما؟
نوچی کردم.
–هیچی، به قول علی ما موظفیم بگیم و سکوت نکنیم دیگه با بقیهش کاری نداشته باشیم.
چشمهایش خندید.
–پس منم دیگه همین کار رو میکنم.
از آن روز به بعد علی دیگر داخل بخش نیامد و برای دیدن همدیگر، من به حیاط بیمارستان میرفتم.
هلما بیشتر از قبل حواسش به من بود و دیگر با هم دوست شده بودیم. در مورد هر کاری که میخواست انجام بدهد اول نظر مرا میپرسید و بعد انجامش میداد. گاهی برایم غذا میآورد و اگر نمیخوردم ناراحت می شد. آن قدر توجهش به من زیاد بود که همه متوجه شده بودند و سربه سرش میگذاشتند و میگفتند تلما که مرخص بشه تو دیگه این جا نمیمونی چون به خاطر دوستت اومده بودی اینجا.
حتی یک شب که حالم بد شده بود تمام شب را بالای سرم بیدار بود و مایعات و شربت عسل به خوردم میداد و بالای سرم ذکر و دعا می خواند. چند باری هم که مادر زنگ زده بود و من نتوانسته بودم جواب بدهم هلما گوشی مرا جواب داده بود. وقتی برای مادر از محبت های هلما گفتم دعایش کرد و خواست که در اولین فرصت با هم آشنا شوند.
بعد از چند روز بیمارستان ماندن و دو هفته خانهنشینی، بالاخره توانستم بلند شوم و خودم به کارهای روزانهی خانه برسم.
در این مدت بیشتر از همه دوستانم به کمکم میآمدند و حتی روزهای اول کارهای شخصی مرا انجام میدادند. حتی چندبار هم هلما به همراه ساره آمد و به بهانهی عیادت کلی از کارها را انجام داد. همراه ساره برایمان غذا درست کرد، جارو کرد و حسابی خانه را برق انداخت. در همان روزها مادر هم هلما را دید و حسابی از او تشکر کرد. اصلا باورش نمی شد من با مسئول دانشگاهم این قدر صمیمی شده بودم.
ساره و خانوادهاش به خانهی هلما نقل مکان کرده بودند برای همین ساره کلی انگیزه برای زندگی پیدا کرده بود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت400
سر میز صبحانه، داخل لیوان چاییاش کمی عسل ریختم و شروع به هم زدن کردم.
آمد و بوسهای از موهایم برداشت و روی صندلیاش نشست و زل زد به گردابی که من در لیوانش درست کرده بودم.
–می رفتم مغازه یه چیزی می خوردم.
قاشق را داخل سینی گذاشتم.
–من که می دونم اون جا چیزی نمیخوری. این جوری میگی که من از خواب بلند نشم.
عاشقانه نگاهم کرد.
–وقتی خانم خونه م از خوابش بگذره و این جوری قاشق قاشق عشق بریزه تو لیوان چای و به خوردم بده مگه جای دیگه صبحونه از گلوم پایین می ره.
دستم را زیر چانهام زدم و به لقمه گرفتنش نگاه کردم.
.
–تو بیمارستان که بودم هر لحظه دعا میکردم که بتونم این روزا رو تجربه کنم. برات غذا درست کنم و دوتایی بشینیم و زل بزنیم به همدیگه و از عشق حرف بزنیم. گاهی فکر میکردم نکنه دیگه هیچ وقت به خونه برنگردم، اون روزا و شبا از استرس خــوابم نمیبرد.
فـقط می خوابیدم تا بیدار نباشم. قبل از مریضیم خیلی سختم بود صبحای زود از خواب بیدار شم هر روز یه جنگی بین من و خواب درمیگرفت که همیشه من پیروز می شدم. ولی تو بیمارستان یه روز صبح دیگه نتونستم باهاش بجنگم و خودم رو به دستش سپردم احساس کردم اون برای همیشه پیروز شد.
نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
–هیچ وقت یادم نمی ره اون روزا شاید حال تو از من بدتر بود ولی باز هر روز میومدی ملاقاتم و برام از امید میگفتی از آینده، جوری حرف می زدی که یادم می رفت تو بیمارستانم. اون امیدی که تو به من دادی اومد کمکم و از اون روز به بعد خواب مغلوب من شد. اون تجربه باعث شد از صبحِ زود بیدار شدن خوشحال باشم.
نگران نگاهم کرد.
–الهی بمیرم، چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ یعنی حالت این قدر بد شد؟
نگاهم را پایین دادم و دنبالهی حرفم را گرفتم.
–میدونستم اون موقعها بعضی روزا اصلا به خونه برنمیگشتی و توی حیاط بیمارستان مدام قدم می زدی. تو چرا بهم نمی گفتی؟
جوری که قانع شده باشد نگاهم کرد.
–مامور مخفی داشتی؟ پس واسه همین هی زنگ می زدی آمار میگرفتی؟
سرم را تکان دادم.
–نمیتونستم نگرانت نباشم.
لقمه را به طرفم گرفت.
–من کاری نکردم جز این که عشقی که لافش رو می زدم رو بهت ثابت کنم.
ولی تو...نفسش را بیرون داد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–تو این زمونهای که اکثر زن و شوهرا فقط سقف مشترک دارن ، نه زندگی مشترک، شنیدن این حرفای تو آدم رو به فکر می بره، حرفایی که در مورد آشپزی و خونه داری زدی. اونم تویی که شاگرد اول دانشگاهی.
انگار از یه سرزمین دور و ناشناخته اومدی، دونه دونه کلماتت بوی زندگی می ده، بوی فدا شدن. بوی شیدایی.
بعد جرعهای از چاییاش را خورد و همان طور که نگاه از چشمهایم برنمیداشت نجوا کرد.
–یادته؟ "بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفیست" حرفش لبخند بر لبم آورد.
–چه خل بازیایی داشتم اون موقعها. او هم کمی عسل در چاییام ریخت و شروع به هم زدن کرد.
–من خُل بودم که این همه عشق رو، که از حرفات و کارات میریخت رو می دیدم و بازم تردید میکردم.
میز صبحانه را جمع کردم و رو به علی گفتم:
–برای امشب شام چی درست کنم؟
با لبخند نگاهم کرد.
–الهی من قربون تو برم که هنوز صبحونه نخورده به فکر شامی. عزیزم تو الان باید به فکر ثبت نام دانشگاهت باشی.
شروع به دستمال کشیدن میز کردم.
_هر چیزی جای خودش. اونو دیگه باید با مامان برم، بدون بادیگار که نمی تونم. بعدشم چون معدلم بالاست پارتی دارم شاید تلفنی هم بشه.
پیراهنش را از روی چوب لباسی برداشت.
–تو تازه چند روزه حالت خوب شده این قدر این پلهها رو بالا و پایین نکن خودم واسه شب یه چیزی می خرم میارم.
صورتم را مچاله کردم.
–وای نگو! دیگه میلی به غذای بیرون ندارم. بعدشم من به جز بالا و پایین رفتن کجا دارم که برم، شدم زندونی این خونه.
چشمکی زد.
–چه زندانی خوشگل و نازی! لابد منم زندانبانتم؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت401
خب عزیز دلم برو مامانت رو قانع کن. بچه که نیستی با مامانت بری دانشگاه. اصلا بهش گفتی؟ من هی بهت می گم بذار همه چیز رو بهش بگم خودت قبول نمیکنی.
نوچی کردم.
–آخه همین جوری که نمی شه، اصلا مامان باور نمی کنه، باید بشینم یه نقشهای بکشم.
خندید.
–میبینم که با دوستای ناباب گشتن تاثیر خودش رو گذاشته و واسه ننه ت می خوای نقشه بکشی.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–ناباب بووودن. الان که دیگه نیستن داری تهمت می زنیا.
دستش را دور گردنم انداخت.
–شوخی کردم خانمم. حالا چه نقشهای؟
دستمال را روی میز رها کردم و دست هایم را دور کمرش حلقه کردم.
–باید یه روز هلما رو دعوت کنم به ماماناینا هم بگم بیان پایین. رستا رو هم می گم بیاد. قبلشم همهی محبت های هلما رو براشون تعریف میکنم. بعد وقتی همدیگه رو دیدن از هلما رونمایی میکنم و معرفیش میکنم.
کمی از من فاصله گرفت.
—حالا نمی شه یه نقشهی دیگه بکشی پا نشه بیاد این جا.
لب هایم را بیرون دادم.
–نمی شه، بیرون از اینجا که نمیتونم برم.
مکثی کرد.
–خب حداقل برید بالا. این جا نه.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–چه فرقی داره؟ ولی باشه می ریم بالا.
خندید.
–خیلی دلم می خواد صحنهای که مامانت می فهمه اون هلماست رو ببینم. امیدوارم به کتک کاری نکشه.
با دهان باز نگاهش کردم.
–کتک کاری؟!
–آره دیگه، مامانت نمی خواد سر به تنش باشه حالا بیاد باهاش ناهار بخوره؟ این همه به خاطر روزی که تو رو برده بود توی اون خونه اعصابش خرد شد و حرف شنید. پای آبروش وسط بود، ممکن بود دور از جونش سکته کنه اون وقت به این راحتی ببخشه؟
روی صندلی نشستم.
–اِ...؟ یعنی ممکنه؟ پس باید ساره رو هم در جریان بذارم که اگه لازم شد کمک کنه.
علی پوزخندی زد.
–چه شود؟ امیدوارم تو اجرای نقشههات موفق باشی عزیزم.
پوفی کردم.
–خب حالا، یه نفر یه اشتباهی کرده الانم پشیمونه. خدا بخشیده اون وقت ماها نمیبخشیم.
روی صورتم خم شد.
–تو اون قدر مهربون و بی غل و غشی که فکر میکنی همه مثل خودتن. به مادرت حق بده. یه وقتایی از این همه خوب بودنت میترسم نکنه دیگران ازت سوء استفاده کنن.
دوباره به طرفش رفتم و سرم را روی سینهاش گذاشتم.
–نترس، من که دیگه هیچ وقت بدون مشورت با تو کاری نمیکنم.
صورتم را با دست هایش قاب کرد.
–خود زندگی کمکم همه چی رو بهت یاد می ده.
خداحافظ من دیگه برم. راستی خانم خانما، امشب زودتر میام شام رو خودم درست می کنم تو کاری نکن.
دست هایم را روی سینهام جمع کردم.
–پس آشپزیام بلدی، رو نکرده بودی کلک؟
از پلهها بالا رفت.
–اصلا این کرونای لعنتی گذاشت که من هنرام رو بهت نشون بدم؟
–ببینم جارو و تمیزکاری هم بلدی؟
بوسهای برایم فرستاد.
–واسه شما همه کار بلدم، اگرم بلد نباشم یاد میگیرم.
بعد از رفتن علی نفسم را بیرون دادم و به خاطرش خدا را شکر کردم.
استکان چای را برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم.
–راستی مامان میدونی کدوم دوستم روز عروسی آرایشم کرد؟
مادر جرعهای از چایش را خورد.
–لعیا خانم دیگه؟
–نه، اون موهام رو درست کرد. اون روز اون خانمه از دانشگاه امده بود جلو در خونه.
–خب.
–اون بود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت402
مادر استکانش را روی میز گذاشت.
–وا! مگه اون دوستت بود؟ اون اصرار داشت تو ازدواج نکنی اون وقت خودش پاشده اومده...
–خب دیگه با هم دوست شدیم. بعدش بهش گفتم درسمم می خونم، خیلی خوشحال شد.
مادر با تعجب نگاهم کرد.
–یهو چطوری این قدر با هم دوست شدین که...
–یهو نبود. قبلنم از دانشگاه با هم دوست بودیم.
مادر ناباورانه نگاهم کرد.
نادیا تبلتش را کناری گذاشت و پرسید:
–پس چرا نموند واسه جشن عروسیت؟
–چون خبر فوت مادرش رو دادن مجبور شد بره.
هر دو هینی کشیدند و من فرصت پیدا کردم اتفاق هایی که افتاده و همهی محبت های هلما را با پیاز داغ فراوان برایشان تعریف کنم.
حتی گردنبندی که آورده بود را نشان شان دادم و گفتم:
–بیچاره تو اون وضعیت کادوش رو هم داد و رفت.
مادر و نادیا با حیرت به من نگاه میکردند.
نادیا با تردید پرسید:
–این کدوم دوستته؟! چرا من تا حالا ندیدمش؟ تا حالا در موردش حرف هم نزده بودی.
–واسه همین گفتم تو هفتهی دیگه دعوتش کنم تا هم باهاش آشنا بشید هم به خاطر همهی کارایی که برام انجام داده ازش تشکر کنم. اگه بدونید تو بیمارستان چقدر به من می رسید.
مادر مات زده نگاهم کرد.
–چطوری اومده بود اون جا؟! علی آقا که می گفت داخل بیمارستان راه نمی دن.
سرم را تکان دادم.
–آره، ولی اون به عنوان نیروی داوطلب تو بیمارستان کار میکرد.
مادر لبش را گاز گرفت.
–وا! بالاخره اون چند جا مشغوله؟ نمیترسه کرونا بگیره؟
–خب حتما پیه همهی اینا رو به تنش مالیده دیگه.
مادر گفت:
–البته یه بار از رستا شنیدم که می گفت خیلی از روحانیون داوطلبانه برای کمک رفتن بیمارستانا، ولی تا حالا نشنیده بودم خانما هم این کار رو کردن. نکنه این همونه که چند بار تو بیمارستان گوشی تو رو جواب داد؟
سرم را تکان دادم.
–آره خودشه، همه کار برام انجام میداد.
مادر به نادیا نگاه کرد.
–میبینی مادر؟ هنوزم همچین آدمایی تو این دوره زمونه پیدا می شن. حالا تو هر روز می گی این دوستم شیطان پرست شده، اون دوستم رفته تو گروه نمیدونم چی چی پرستا.
خندیدم.
–میبینم که من نبودم، توی قرنطینه حسابی با نادیا درد و دل کردید و جیک و پوک دوستاش رو درآوردین.
مادر با نگرانی گفت:
–آره دیگه، چیکار می کردیم؟ تو اتاق حوصله مون سر می رفت، با تبلت نادیا سرگرم می شدیم. توی اون دو هفته این قدر این نادیا خبرای عجیب و غریب از دوستاش می داد که فکر کردم همه چی تموم شده و شیطون همه رو تسخیر کرده. بچههای این دوره چرا این جوری شدن؟ چه کارای دور از عقلی می کنن. انگار اصلا پدر و مادر بالا سرشون نیست.
چاییام را سر کشیدم.
–بیشترش به خاطر فضای مجازیه. الانم که کروناست یه جورایی همه مجبور شدن واسه بچههاشون گوشی و تبلت بخرن دیگه همه سرشون اون توئه.
مادر نوچ نوچی کرد.
–خدا رحم کنه! بعد از کرونا فقط خدا عالِمه چی میخواد بشه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´