eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
430 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
توصیه ی رهبر معظم انقلاب به مردم ایران ‏‎ برای عید انقلاب 🇮🇷 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: در دهه‌ی فجر بر سَر در هر خانه‌اى پرچم بزنید، پرچم جمهورى اسلامى را در سطح شهرها و روستاها به اهتزاز در بیاورید. نشان بدهید که ملّت این خاطره را گرامى مى‌دارد. 🇮🇷 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
میلیون ها هشتگ مهسا امینی زدن اما شرف نداشتند برای تحریم پانسمان بچه های پروانه ای هشتگ ترند کنند. تا اینکه متخصصان جوان کشورم خودشون پانسمان رو ساختن و لبخند رو به لب این بچه ها آوردند🇮🇷🙂 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌🏼🇮🇷❤️ 📷 گویا تو اردوی وطن فروشا عروسیه گفتم بیام، وطن پرستیمو داد بزنم!😤 با یه برد ایرانی نشدیم که بخوایم با یه باخت وطنمونو بفروشیم ✌🏼🇮🇷❤️ 🇮🇷 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
. 📷 اینکه ساخت انیمیشن‌های تخیلی مثل ساعت جادویی و بچه زرنگ توی ایران زیاد شده و نمادهای اعتقادی رو در تخیل کودکانه ترکیب می‌کنه واقعا حرکت تأثیرگذاریه که می‌تونه توی بلند مدت نتایج بسیار ارزشمندی هم در تربیت نسل داشته باشه.👌👌 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
حجت الاسلام مومنی.mp3
1.43M
کلیپ صوتی| ادب در مقابل پدر و مادر ▫️حجت‌الاسلام‌ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردان هرزه به چه خانمی نزدیک تر می شوند؟ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مداحی آنلاین - اهمیت احترام به پدر - استاد رفیعی.mp3
3.65M
♨️اهمیت احترام به پدر 👌سخنرانی کوتاه 🎙حجت‌الاسلام 🌺 (علیه السلام) 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواظب باش دیرنشه شاید دیگه مادر نداشته باشی ❌ حتما تا آخر کلیپ رو ببینید 🗣دکتر سعید عزیزی 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کمتر پدیده‌ای مثل می‌تواند اثرگذار و اثرپذیر باشد! ⭕️ فوتبال برای مردم ایران خاطره‌ها و معناهای زیادی را با خود داشته، معانی تلخ و شیرینی که مثل رخدادهای مهم تاریخی در خاطره‌ جمعی ثبت شده است... 📺 مستند ؛ موشکافی اثر فوتبال بر وقایع اجتماعی، سیاسی و فرهنگی🔻 🌐 b2n.ir/ftbl ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 آنچه در مبعث دیده نشد! 🔹غیر از بعثت پیامبر(ص) اتفاق دیگری هم در شب بعثت رخ داد! 🔹چرا هیچ‌کسی از این اتفاق خاصّ حرف نمی‌زند؟! 🔹طراحی جالب خدا در شب مبعث که کمتر به آن پرداخته شده! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت403 همه دور هم نشسته بودیم و منتظر بودیم که هلما و ساره بیایند. لعیا اول از همه آمده بود و می‌گفت که باید زود به خانه برگردد. با دلشوره کنار لعیا نشستم و پرسیدم: –اینا چرا نمیان؟ لعیا نگاهی به ساعت انداخت. –حالا تو چرا این قدر دلشوره داری؟ میان دیگه. نگاهی به مادرم انداختم. –از عکس العمل مامانم می‌ترسم. وقتی هلما رو بهش معرفی می کنم پس نیفته؟! لعیا پوفی کرد. –نگران نباش، من خودم حرف هلما رو انداختم وسط و یه کم ازش تعریف کردم دیدم مامانت جلوتر از من گازش رو گرفته داره می ره. حسابی ازش خوشش اومده. اصلا می خوای این دفعه هیچی نگو، یه چند بار که همدیگه رو دیدن و شناختن بعدا بگو. نوچی کردم. –آخه نادیا قبلا هلما رو دیده و می شناسه، ممکنه لو بده. بعدشم علی می گه زودتر بگو که ما از این جا بریم خونه‌ی اونا، یعنی خونه‌ی مادرشوهرم. از عروسیم تا حالا مادرشوهرم باهام سر سنگینه، از این که این جا هستیم و خونه شون نمی ریم ناراحته البته حقم داره. –آهان! از اون جهت. ولی کلا یه کم به خواهرت آمادگی بده که اول بسم الله کپ نکنه حرفی بزنه. –آره راست می گی، به نظرم به رستا هم بگم بهتره، اگه اون تو جریان باشه بیشتر کمکم می کنه. لعیا با تعجب نگاهم کرد. –اونم از هیچی خبر نداره؟! ابروهایم را بالا دادم. لبش را گاز گرفت. –پس زودتر هر دوشون رو توجیه کن. بلافاصله بلند شدم و نادیا و رستا را به بهانه‌ای به زیرزمین کشاندم و تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم. هر دو هاج و واج به چشم‌هایم زل زده بودند. بالاخره رستا پرسید: –یعنی تو زن قبلی علی آقا رو تو خونه ت راه دادی؟!!! از روی صندلی بلند شدم. –هلما دیگه آدم قبل نیست، کلی تغییر کرده، توبه... حرفم را برید. –خب تغییر کرده باشه، من اصلا با متحول شدنش کاری ندارم. بالاخره اونم آدمه میاد زندگی تو رو می‌بینه حسودیش می شه، اون وقت دیگه تحول محول حالیش نیست، ممکنه هر اتفاقی بیفته. زن رو هر کاریش کنی حسوده، نمی‌تونه... نادیا پرید وسط حرفش. –آبجی یعنی مردا حسود نیستن؟ رستا با صورت مچاله شده نگاهش کرد. –چرا اونام حسادت می کنن ولی جنس حسادت زنا خیلی وحشتناکه. من فقط موندم تلما خانم چرا اون رو این جا راه داده. به دیوار تکیه دادم. –هر بار که اون امده این جا از روی اجبار بوده، این اولین باره که با دعوت داره میاد. اونم میاد بالا، اصلا علی خودش گفت نیاد پایین. کف دستش را به پیشانی‌اش کشید. –وای خدایا! من می گم کلا ولش کن، تو می گی گفتم بیاد بالا؟ –آخه اگه مامان بفهمه اون دیگه هلمای قبلی نیست، می ذاره ما بریم خونه‌ی خودمون و باورش می شه که اون دیگه بلایی سر ما نمیاره. بعدشم تو می‌تونی به کسی که این قدر هوات رو داره بی‌تفاوت باشی؟ رستا پوفی کرد. –تو از کجا می‌دونی همه‌ی این مهربون شدن و توجهشم از روی نقشه نیست؟ بازم نمی شه بهش اعتماد کرد. –این طور نیست، برو صفحه‌ی مجازیش رو ببین، هر روز کلی فحش و توهین داره می خوره، به خاطر این که داره به مردم می گه که کسی نره دنبال اون فرقه‌ها. همه ش داره تهدید می شه، مگه دیوونه س که با جونش بازی کنه، که بخواد من رو اذیت کنه؟ راه های آسون تری هم واسه اذیت کردن من هست. با شنیدن سر و صدا از حیاط به طرف پله‌ها دویدم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت404 –اومدن، حالا بیا بریم بالا. این قدر زود قضاوت نکن. زودتر از همه خودم را به حیاط رساندم. دیدم هلما با قیافه‌ای در هم، در حالی که آویزان ساره شده، لنگ لنگان وارد حیاط شد. یک دستمال کاغذی خونی هم روی صورتش است که با دست فشارش می دهد تا نیفتد. چادر و لباسش خاک آلود و زانوی شلوارش هم پاره شده. هینی کشیدم و به طرفشان رفتم. –چی شده؟! تصادف کردید؟! هر دو سرشان را به علامت منفی تکان دادند. هلما با رنگی که مثل گچ دیوار شده بود گفت: –چیزی نیست، کجا می‌تونم صورتم رو بشورم؟ دستشویی گوشه‌ی حیاط را نشانش دادم. چادرش را به دست ساره داد و پرسید: –مرد تو خونه ندارید؟ می خوام روسریم رو دربیارم. خونی شده. –نه، راحت باش، نمی خواد دیگه سرت کنی می رم برات روسری میارم. نگاهی به شلوارش انداختم. آن قدر پارگی زیاد بود که زخم زانویش مشخص بود. –داره از زانوت خون میاد. روسری را از سرش کشید. –چیز مهمی نیست، الان شلواره پاره مُده. با دیدن موهایش خشکم زد و مات آن ها شدم. دیگر از آن موهای بلند و شلاقی و رنگ شده خبری نبود. موهایش را مدل پسرانه، کوتاه کرده بود. جو گندمی های کنار شقیقه اش خیلی به چشم می آمد. قبلا چند بار به خانه‌مان آمده بود ولی هیچ وقت روسری‌اش را باز نکرده بود. دستش را جلوی صورتم تکان داد. –تو حالت از من بدتره‌ها! با اکراه روسری را از دستش گرفتم و به طرف ساره رفتم. –ساره، چه بلایی سر هلما اومده؟! ساره انگشت سبابه‌اش را به زیر گردنش کشید و با لکنت گفت: –می...خواس...تن بکشن... چشم‌هایم گرد شدند. –ساره تو می تونی حرف بزنی؟ آره؟! هلما از همان جا گردنی کشید. –آره، اون قدر از ترس جیغ زد که زبونش باز شد. فقط می‌خواست من خط خطی بشم تا نطقش وا شه. ساره را بغل کردم و بارها و بارها با صدای بلند خدا را شکر کردم. همه به حیاط ریختند. وارد خانه که شدیم همه کرونا را فراموش کردند. ساره را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند. یک روسری برای هلما آوردم و مقابلش گرفتم. –نیم نگاهی به روسری سفید و سبزم انداخت. –مشکی نداشتی؟ تازه یادم افتاد که هنوز عزادار است. –چرا دارم، الان برات میارم. دستش را بالا گرفت. –نمی‌خواد. این جا که نمی‌خوام روسری بپوشم، روسری خودمم شستم الان پهن می کنم تو آفتاب، تا بخوام برم خشک می شه. مادربزرگ رو به ساره پرسید: –ساره جان، هنوزم اون کارایی رو که گفتم انجام می دی؟ ساره کنارش نشست. –بله...مو...به...مو... هلما توضیح داد. –بله حاج خانم، اون قدر حساسه که وسط خیابونم باشیم اذان بشه، می گه نگه دار من باید نمازم رو بخونم. هر وقتم میرم خونه شون می بینم صوت قرآن داره پخش می شه. ساره سرش را تند تند تکان داد. –اون...که...شبانه...روزیه. لعیا بعد از این که زانوی هلما را با باند بست، با بتادین زخم صورتش را هم ضد عفونی کرد و گفت: –زخم صورتت چندانم سطحی نیستا، باید بری دکتر. هلما بی‌تفاوت گفت: –عصری که رفتم سرکار می دم همون جا پانسمانش کنن. فعلا همین که خونش بند اومده خوبه. نادیا خندید. –چه باحاله که آدم تو بیمارستان کار کنه‌ها. مادر اعتراض آمیز گفت: –چی چی رو با حاله؟ اونم تو این کرونا؟ پرسیدم: –هلما، نمی‌خوای بگی کی این بلا رو سرت آورده؟ تو همه ش می گی طرف آشنا بوده، خب بگو کی بوده؟! لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت405 مادر گفت: – به نظر من قبل از بیمارستان برو کلانتری. مگه شهر هرته یکی بیاد جلوی راهت رو بگیره و این بلا رو سرت بیاره؟ نکنه کسی باهات دشمنی داره؟ آخه آشنای آدم مگه این کارا رو می‌کنه؟ هلما از لعیا تشکر کرد و رو به مادر گفت: –اون قبلا نامزدم بود. من نخواستم باهاش زندگی کنم داره این کارا رو می کنه. مادر دستش را روی دستش زد. –آخه یعنی چی؟ مگه زوریه؟ چه آدم زبون نفهمی بوده، همون بهتر که ولش کردی. از اول نمی‌دونستی چاقو کشه؟! هلما دوباره مرا نگاه کرد. –اولش که نه، ولی بعدش که چند بار از دست یه نفر عصبانی شده بود و با چاقو زده بودش فهمیدم. دعواهامون هم از همون موقع شروع شد. چقدر من رو مجبور کرد که برم دنبال رضایت گرفتن از اون بنده خدا. الانم چون نمی‌خوام کاری که اون می خواد رو انجام بدم داره وحشی بازی در میاره. همه هاج و واج چشم‌ به دهان هلما دوخته بودند. حتی بچه‌های رستا هم یک گوشه نشسته بودند و به زخم صورت هلما زل زده بودند. پرسیدم: –آهان، پس حرف اصلیش اینه که چرا دوباره نمیای... هلما نگذاشت حرفم را تمام کنم و سرش را تند تند تکان داد. –آره دیگه، می گه بیا شریک کلاه‌برداریای ما باش. مادر هیجان زده پرسید: –وا! مگه کلاهبردارم هست؟! هلما با نفرت گفت: –همه کاره س حاج خانم. یه کارایی می‌کنه که بهتون بگم شاخ در میارید. مادر اعتراض آمیز نگاهش کرد. –وا!؟ اون وقت شما رو چه حسابی واسه زندگی انتخابش کرده بودی؟ آدم قحطی بود؟ هلما با لحن بغض آلودی گفت: –رو حساب لج بازی، بچگی، تنهایی، نادونی. آدم احمق تا حالا ندیدید حاج خانم؟ سکوت سنگینی فضا را پر کرد. مادر که از حرفش پشیمان شده بود زمزمه کرد: –دور از جون، لیاقت می خواد خانمی مثل شما داشتن. اون حتما لیاقت تو رو نداشته دخترم. خدا لعنتش کنه، خیر نبینه، می‌فهمم چی می گی. ما خودمونم پیه همچین آدمایی به تنمون خورده. بعد رو به من پرسید: –ماجرای هلمای خیر ندیده رو به دوستت نگفتی؟ رستا لبش را گاز گرفت. –مامان جان ول کنید این حرفا رو، مثلا مهمون داریم، از وقتی اومدن اصلا پذیرایی نکردیم. رستا از جایش بلند شد و نوزادش را در آغوش مادر بزرگ گذاشت. –من برم غذا رو آماده کنم. هلما از مادر پرسید: –حاج خانم، اگر یکی به شما خیلی بدی کرده باشه و بعد از یه مدت عذر‌خواهی کنه شما می‌بخشیدش؟ مادر لبخند زد. –آره بابا، چرا نبخشم؟ من همه رو می‌بخشم الا اون هلمای خیر ندیده که... هلما پرید وسط حرفش. –خب مثلا همون هلمایی که شما می‌گید، اگه توبه کرده باشه و بیاد ازتون عذر‌خواهی کنه چی؟ مادر فکری کرد. –اگر اینا رو می گی که آخرش برسی به این که اگه نامزدت توبه کرد ببخشیش یا نه؟ از من می‌شنوی آره ببخش. وقتی خدا می‌بخشه ما چیکاره‌ایم. هلما لبخند زد. –وقتی شما می گید حتما خودتونم همچین کاری می‌کنید، درسته؟ مادر هم لبخند زد. –یه چیزی بگم باور نمی‌کنی! من خودم بعضی وقتا واسه همون هلما هم دعا می کنم که هدایت بشه، چون هر چقدر آدمای اطراف ما به خدا نزدیک باشن اول سودش به خود ما می رسه. همه با رضایت به یکدیگر نگاه کردیم. انگار وقت خوبی بود برای مطرح کردن شخصیت هلمای واقعی. تا خواستم حرفی بزنم مادر بلند شد و زمزمه کرد: –برم ببینم رستا چیکار می کنه تو آشپزخونه. از هلما پرسیدم: –میثم چرا این بلا رو سرت آورد؟ نفسش را بیرون داد. –از قبل یه ویدیو از مدیتیشن دادنِ شاگردا داشتم. اون رو گذاشتم توی صفحه‌ی مجازیم. وسط مدیتیشن یکی از شاگردا تکونای عجیب و غریب می خورد. من زیر فیلم نوشتم که قبلا به ما می گفتن این تکونا خوبه چون موجودات غیر اُرگانیک رو از بدن بیرون می ریزه ولی حالا فهمیدم که این طور نیست، برعکس اون موجودات وارد بدن می شن. مادر خود من قربانی همین افکار شد. خیلیا نظر گذاشته بودن که دیگه این کلاسا رو ادامه نمی دن. بعضیا هم توهین کردن. همیشه همین طوره؛ یه عده هستن، چه تو چیز خوب بگی یا بد، وقتی کم میارن فحش می دن. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت406 خلاصه شب میثم زنگ زد و تهدید کرد اگه اون ویدیو رو پاک نکنم این بلایی که می‌بینی رو سرم میاره، بعد با انگشتش صورتش را نشان داد. من گوش نکردم چون نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر دیگران بیاد. اونم امروز، مثل این که تعقیبمون می‌کرده، پیچید جلومون و من رو از ماشین کشید بیرون و بعد از این که چند تا مشت و لگد نثارم کرد با چاقو این بلا رو سر صورتم آورد و گفت این نشون رو گذوشتم تا کسی نتونه تا آخر عمر تو صورتت نگاه کنه. حرف هایش آن قدر عصبی‌ام کرده بود که دندان هایم را روی هم فشار می‌دادم. –کسی نبود بیاد کمک کنه؟! –این قدر ساره جیغ زد و از مردم کمک خواست که چند نفر جمع شدن ولی کسی جلو نیومد. یه نفرم وایساده بود فیلم می‌گرفت. آخر کار ساره خودش اومد کمک و بهش حمله کرد و محکم هولش داد. اونم تعادلش رو از دست داد و خورد زمین. چاقو هم از دستش افتاد و رفت زیر ماشین. بعد چندتا مرد، داد و بیداد کردن که ولش کن. زورت به یه زن رسیده و از این حرفا. اونم فرار کرد. لبم را گاز گرفتم. –یعنی با این که چاقوشم افتاد، کسی جلو نیومد؟! سرش را تکان داد. –نه، هیچ کس. ولی بعد از رفتنش اومدن؛ یکی چادرم رو آورد، یکی برام آب آورد و گفتن می خوای ببریمت بیمارستان؟ –تو باید بری شکایت کنی هلما. –رفتیم. چاقوش رو هم بردیم دادیم کلانتری. واسه همین دیر اومدیم. وگرنه خیلی وقته راه افتاده بودیم. نوچ نوچی کردم. –واسه ساره هم خیلی سخت بوده. بیچاره زبونم نداشته، چطوری کمک خواسته؟ لبخند تلخی زد. –اتفاقا همون موقع تونست حرف بزنه و با لکنت کلمه‌ی کمک رو تکرار می‌کرد. مادر بزرگ و ساره که تا آن موقع در حال پچ‌پچ بودند نگاهی به ما انداختند. مادر بزرگ گفت: –ساره از ترسش به حرف افتاده، همون طور که از ترس زبونش بند اومده بوده. لعیا پرسید: –ساره مگه قبلا از چی ترسیده بودی؟ ساره به مادر بزرگ نگاه کرد. مادربزرگ توضیح داد: –همین آقا میثم اون موقع‌ها که داشته بهش اتصال می داده شبیه یه موجود وحشتناک شده بوده. مثل این که امروزم وقتی می‌خواسته چاقو بزنه یک لحظه همون شکلی شده و ساره حسابی ترسیده. همه به هم ناباورانه نگاه کردیم. پرسیدم: –مادر‌بزرگ شما میثم رو می‌شناسید؟ ساره سرش را پایین انداخت. هلما توضیح داد: –آره، ساره قبلا همه چیز رو در مورد من به مادربزرگ گفته بوده، چشم‌هایم گرد شدند و از مادربزرگ پرسیدم: –شما به مامان چیزی نگفتین؟ مادربزرگ با لبخند سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد. وارد آشپزخانه شدم دیدم مادر و رستا پچ پچ می‌کنند. جلو رفتم. –چیزی شده مامان؟ –نه چیزی نیست. ببر سفره رو بنداز، حسابی از وقت ناهار گذشته. نگاه سوالی‌ام را به رستا دادم. –هیچی بابا، مامان ترسیده، می گه از فردا تلما می خواد بره دانشگاه، می‌ترسم بلایی سرش بیاد. ابروهایم بالا رفت. –وا مامان! شما که گفتی خودت می خوای باهام بیای. دیگه نگرانی واسه چی؟! مادر بغض کرد. –نمی‌دونم مادر، آخه ساره و دوستتم دو نفر بودن. خندیدم. –مامان! من که با کسی مشکلی ندارم بخواد اذیتم کنه. –از اون هلمای ذلیل مرده می‌ترسم. –عه مامان نفرین نکنید. اون هلما هم دیگه دنبال این حرفا نیست. توبه کرده چسبیده به زندگیش. رستا فوری گفت: –شیطان مگه توبه می کنه؟ سفره را برداشتم. –اولا که اون شیطان نیست، دوما این قدر نباید دیگران رو از خودمون پایین‌تر بدونیم. از کجا معلوم ما خودمون چند سال بعد، از هلما بدتر نشیم؟ اگه الان اهل نماز و حجابیم خدا خواسته، نباید این قدر به خودمون مغرور بشیم و دیگرون رو بکوبیم. همین دوستم هلما که چاقو خورده هم گذشته‌ی خوبی نداشته ولی الان تغییر کرده. مادر و رستا متعجب به هم نگاه کردند. مادر گفت: –ولی مادر آدما با هم خیلی فرق دارن. اون هلما کجا، این هلما کجا؟ آدم دلش برای این کباب می شه. بیچاره دختره عزاداره، تازه مادرش رو از دست داده. کس و کاری هم نداره، تنها گیرش آوردن. ببین چه بلایی سرش آوردن، غریب مونده بدبخت. رو به من ادامه داد: – آدم آتیش می گیره. یه برادری، بزرگتری یا کسی رو نداره؟ نفسم را بیرون دادم. –چرا، خاله و فامیل داره ولی ارتباطی باهم ندارن. –آخه چرا؟ خاله حکم مادر رو داره، باید زیر بال و پرش رو بگیره. اونم دختر به این خانمی. نمی‌توانستم برای مادر همه چیز را بگویم. –مثل این که قبلنا بینشون شکر آب بوده دیگه رابطشون سرد شده. مادر کفگیر را برای کشیدن برنج برداشت. –قبلنا هر چی بوده گذشته، الان این داغ دیده س. پناه بر خدا! مردم دلشون از سنگ شده، به هم رحم ندارن. همان موقع صدای زنگ آیفن بلند شد. مادر گفت: –حتما محمد امینه، گفت امروز زود میاد. تلما برو بهش بگو بره پایین، ناهارش رو می دم ببری براش. دکمه‌ی آیفن را زدم و به حیاط رفتم. نادیا هم پشت سرم آمد. با دیدن شخصی که وارد حیاط شد خشکم زد. لیلافتحی‌پور                                
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت بخیر دختر خوب 🦋 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا