🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت415
ساره که انگار چیزی یادش آمده باشد رو به هلما گفت:
—هلما یادته، می گفتن اصلا قبرستون نرید، اگرم رفتید فاتحه واسه کسی نخونید و براش گریه نکنید؟
لعیا دست روی دست زد.
— وا! برای چی؟
—می گفتن اون جا پر از اموات و ارواح و کالبد های ذهنیه و اگه بریم جذبشون می کنید، یا می گفتن اگه برای مرده گریه کنید همه این کالبد ها جذب شما می شن.
لعیا نگاه عاقل اندر سفیهی به ساره انداخت.
—پس چرا من الان هر پنج شنبه می رم قبرستون سر خاک شوهرم و کلی هم براش فاتحه می خونم و گریه میکنم. این چیزایی که میگی جذبم نشدن؟ اتفاقا خیلی هم احساس سبکی می کنم وقتی باهاش درد و دل می کنم.
هلما نوچی کرد.
—نه بابا، این حرفاشون که چند بار ثابت شد مبنایی نداره، چون هر دفعه بالاخره یکی پیدا می شه باهاشون سر این چیزا بحث میکنه و سند و مدرک مییاره که این حرفا کشکه، منتهی اینا چون نمی خواستن شاگرداشون رو از دست بدن قبول نمی کردن، کسایی هم مثل ما تو جهل مرکب گیر افتاده بودن. مثلا می گفتن کسایی که خیلی قرآن می خونن، بیشتر این مشکلات براشون پیش میاد در حالی که ساره به طور تجربی ثابت کرد که خوندن قرآن زندگیش رو نجات داد، حتی سلامتیش رو.
با هیجان گفتم:
—علی یه بار گفت اگر هر کاری اونا میگن برعکسش انجام بشه انسان به طرف نور میره...
هلما لبخند زد.
–آره، واقعا همینطوره، اونا ظلمت و تاریکی هستن ولی در ظاهر نشون نمیدن.
گفتم:
–خب اینا رو به گوش همه برسونید.
ساره اشاره ای به اتاق کرد.
—خب هلما همین کار رو کرده که همه جا پاره پاره شده دیگه. حتی هلما از خود من فیلم گرفت، منم تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود رو تعریف کردم. اونم گذاشت تو صفحهی مجازیش. دو روز بعد اون پسره اومد صورتش رو چاقو زد. میبینی که هنوزم جاش هست.
لعیا نوچ نوچی کرد.
–ساره توام باید خیلی مواظب باشیا. تو دو تا بچه داری خودت رو قاطی این چیزا نکن.
هلما با ناراحتی گفت:
–منم بهش گفتم، اون خودش خواست این کار رو بکنه. می گه منم چند نفر رو برای اومدن به این کلاسا تشویق کردم. باید...
ساره حرفش را برید.
–آره، کمترین کاریه که می تونم انجام بدم. بعد رو به هلما گفت:
–امشب بیا بریم خونهی ما تنها نمون.
هلما آهی کشید.
–نه ممنون، میرم خونهی خاله م. شایدم جای یکی از بچه ها شیفت شب موندم بیمارستان.
–میخوای بری اونجا، دوباره با دختر خالت یکی به دو کنید.
هلما نوچی کرد.
–اون شبا میره خونه خودش نیست.
دوباره نگاهم را در اتاق چرخاندم. اوضاع ترسناکی بود.
لعیا رو به من گفت:
–اِ، راستی تلما، مامانت من رو فرستاد صدات کنم، گفت ساره که رفت موند اون جا، تو برو صداش کن. اومدم این جا کلا یادم رفت.
سارا دستش را به صورتش کشید.
–وای راست می گه...
من از اتاق بیرون آمدم ولی ساره و لعیا شروع به مرتب کردن اتاق شدند.
رو به مادر که خودش هم بلند شده بود و آمادهی رفتن بود گفتم:
–مامان علی گفت زودتر برگردیم.
خالهی هلما با تعجب گفت:
–کجا؟! ناهار این جایید.
مادر که برای رفتن دنبال بهانه می گشت گفت:
–نه دیگه دامادم گفته بریم.
خالهی هلما بی مقدمه پرسید:
–از دامادت راضیی؟؟
مادر کمی جا خورد و بعد گفت:
–به نظر من که مردا اکثرا مثل هم هستن، این زنه که باید بلد باشه چطوری زندگیش رو حفظ کنه. اگه رفتار دختر من با شوهرش خوب باشه خب شوهرشم خوبه. اگه مشکلی بینشون باشه دختر منم بی تقصیر نیست. مردا رو کلا زنا اداره می کنن.
خاله سرش را تکان داد.
–آفرین به شما که ضعف بچه ت رو قبول داری. بعضی از مادرا اون قدر از بچه شون طرفداری می کنن که زندگی دخترشون رو خراب می کنن.
هلما از این که میخواستیم برگردیم خیلی ناراحت شد
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت416
مادر هم دوباره حرف علی را پیش کشید و رو به هلما گفت:
–علی آقااخلاق خاصی داره، اگه زود برنگردیم خیلی بهش بر میخوره. بالاخره مردِ دیگه نباید حرفش رو زمین بمونه.
هلما تعجب زده از حرف مادر چادرش را از روی چوب لباسیِ کنار در ورودی برداشت.
–پس باید برسونمتون.
مادر ابروهایش بالا رفت.
–نه بابا، تو مهمون داری، ما یه ماشین می گیریم می ریم.
هلما در گوش خاله اش حرفی زد و بعد گفت:
–مهمونام که غریبه نیستن، من زود میام. اونا فعلا مشغول اتاق شدن و به اتاق اشاره کرد.
خالهی هلما رو به مادر گفت:
–حاج خانم شما که نموندید، حداقل اجازه بدید برسونه. این جوری خیلی زشته، ما شرمنده می شیم.
همین که هلما استارت ماشین را زد، صدای موسیقی بلند شد.
دوسِت دارم ولی با ترس و پنهانی که پنهان کردن یک عشق یعنی اوج ویرانی
دلم رنج عجیبی می برد از دوریت اما
نجابت می کند مانند بانوهای ایرانی
دوسِت دارم دوسِت دارم
دوست دارم ولی با ترس و پنهانی
🎶🎶🎶🎶
دوست دارم غم این جمله را دیدی
تفاوت دارد این سیلاب با شب های بارانی
🎶🎶🎶
شنیدن این آهنگ مرا به عقب برد؛ به روزگاری که دچار این حس و حال بودم.
حزنی که در آهنگ بود مرا گرفت و بغض کردم.
من که در صندلی عقب نشسته بودم، از آینه به هلما نگاه کردم.
به روبرو خیره شده بود ولی چشمهایش خیلی غمگین بودند.
نگاهش که به من افتاد، در چشمهایم مکث کرد و بعد فوری دستگاه پخش را خاموش کرد.
ولی من دچار غمی شده بودم که برایم ناشناخته بود. انگار حسهایم در هم آمیخته شده بودند. حس حسادت، حس دلسوزی و ترحم و حس غمی که عجیب روی دلم سنگینی میکرد.
وارد خانه که شدیم.
رستا و نادیا در حال دیدن یک فیلم آمریکایی بودند و مدام وسط فیلم رستا چیزهایی به نادیا می گفت.
مادر پرسید:
–چیکار میکنین؟ رستا تو زودتر اومدی خونه که بشینی پای فیلم؟!
رستا همان طور که نوزادش را شیر میداد گفت:
–مامان دارم واسه دخترت فیلم تحلیل می کنم. ارزشش از هزارتا مهمونی بالاتره. دلیل اتفاقات اطرافش رو ندونه که نمیتونه هرّ رو از برّ تشخیص بده.
گفتم:
_مگه ما مهمونی بودیم؟
مادر زل زد به تلویزیون.
—یعنی تو این فیلم خارجی این چیزا رو یاد می دن؟ مگه درس و مدرسه س؟
نادیا خندید.
–آره مامان، ولی درسش شیرینه، کلی تو ذهنم معما مونده بود که حالا کمکم داره حل می شه.
رستا گفت:
—به نظر من که این چیزا رو باید سیستم آموزشی توی مدرسه هامون به بچه ها آموزش بدن. خیلی از کشورا این کار رو کردن. چون تو بعضی کشور ها معبد و باشگاه شیطان پرستها رو تاسیس کردن و خیلی اندیشه ها و نظریات عجیب تو ذهن بچه هاشون میکنن اونوقت سیستم آموزش پرورش ما هر سال تا میتونه بیشتر از سال قبل کتاب کمک آموزشی اضافه میکنن به پروسهی درس بچه ها، بعضی معلم ها که اونقدر از قضیه پرت هستن که خودشونم دوباره یه کتاب دیگه معرفی میکنن که بچه ها بخرن و بیشتر کار کنن که یه وقت دیگران فکر نکنن اون معلم کم کاره.
مادر با تعجب گفت؛
–وا؟ چی بگم والا، حالا بچه هات کجان؟
–بالا پیش مرغ و جوجههای نادیا، رفتن بهشون غذا بدن. مامان بزرگ حواسش بهشون هست.
—مادر تعجب کرد.
—اونا دوباره اونجان؟! از وقتی این مرغ و جوجه ها اومدن دیگه ما بچه های تو رو درست نمی بینیم.
رستا خندید.
—اتفاقا منم می خوام دوتا جوجه واسه بچه ها بخرم. احساس می کنم نگهداری از اونا روی رفتار بچه ها تاثیر خوبی داشته.
نادیا گفت:
–میگم رستا کاش میرفتی معلم میشدی.
–اتفاقا تو فکرم هست یه کار تو همین سبک به صورت مجازی انجام بدم. من که نمیتونم بچه هام رو ول کن برم سرکار، الان اولویتم بچه هام هستن.
کنار رستا نشستم.
–من و علی هم گاهی با هم فیلم میبینیم. اونم خیلی قشنگ تحلیل میکنه. به یه نکتههایی توجه می کنه که من اصلا حواسم بهشون نیست. من فقط اگه فیلمش عاشقانه باشه می خوام بدونم پسره به دختره می رسه یا نه؟ اگرم موضوعش چیزای دیگه باشه فقط می خوام بدونم آخرش چی می شه؟
نادیا خندید.
—منم همین طور، ولی رستا میگه اگر بچه ها رو روشن نکنیم و براشون از اتفاقاتی که توی دنیا داره میفته نگیم، چند سال دیگه نسل ما خودشون رو به شکلهای وحشتناک در میارن و میان تو خیابون به نظرشونم خیلی قشنگه. ولی بقیه میترسن.
البته میگه الانم توی خیلی از کشورها این اتفاق افتاده، برای همین کم کم داره مهاجرت افراد فهیم به طرف کشورهای اسلامی اتفاق میوفته. یا تو همون کشورها مثل سوئد، برای پخش اذان تظاهرات میکنن
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
15.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با هم مهربون باشیم
ما مهمون این خاکیم ... 🕊
شبت بخیر دوست خوبم 🦋
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سلام_امام_زمانم 😍✋
با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان
فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز
تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز
حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
صبحتون به زیبایی این شعر:
بر زخمهای جانم هم درد و هم دوائی
در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی
#خاقانی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」