📷 نیمه گمشدهای میخوام مانند جمهوری اسلامی
نرفتنی و ماندگار ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سواد_رسانه
#هوش_مصنوعی
👌تولد اولین کودک هوش مصنوعی جهان
👈 تونگ تونگ به معنای «دختر کوچک»، پس از معرفی توسط دانشمندان انستیتوی هوش مصنوعی پکن، به عنوان اولین هوش مصنوعی کودک جهان شناخته شده است.
👈 سازندگان آن میگویند که تونگ تونگ هوش و تواناییهای یک کودک ۳ یا ۴ ساله را نشان میدهد.
👈 بازدیدکنندگان میتوانستند با تونگ تونگ صحبت کرده و وظایفی به آن محول کنند، مانند درخواست مرتب کردن اتاق که تونگ تونگ برای انجام آن اقداماتی را انجام میداد.
#سواد_رسانه
#هوش_مصنوعی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اعتماد به نفس این نیس که
وارد جایی بشی و خودتو بهتر از دیگران بدونی ...
اعتماد به نفس یعنی وارد جایی بشی
و خودتو با کسی مقایسه نکنی ...
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
روز پاسدار بر پاسدار اصلی انقلاب مبارک باد :)
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قهرمانان دنيای امروز چه کسانی هستند؟
🔹در مدرسهای در اردن گفتن لباس قهرمانان رو بپوشید، فردا همه با لباس خبرنگاران غزه، مردم غزه و دکتر و گزارشگرهای غزه اومدند و فقط یک نفر لباس اسپایدر من پوشیده بود!
🔹در دنیای امروز قهرمانان در حال عوض شدن هستند.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت417
لب هایم را روی هم فشار دادم.
—آدم یه چیزایی می شنوه که باورش نمیشه!
رستا با گوشهی چشمش نگاهم کرد و آرام گفت:
–باورت می شد که پا نمی شدی بری خونهی زن قبلی شوهرت.
–چه ربطی داره؟
–ربطش اینه که نمیتونم باور کنم طرف یهو به طور ناگهانی این قدر متحول شده و کلا دنیا رو گذاشته کنار، بعد نمی ره دنبال زندگی خودش چسبیده به تو، عجیب نیست؟!
پوفی کردم.
–خب ما با هم دوستیم.
من بیشتر به فکر کاری هستم که هلما داره انجام می ده.
–چه کاری؟
– صفحهی مجازیش رو دیدی؟
نوچی کرد.
–خب برو ببین اون چطوری داره مبارزه می کنه. اون به خاطر روشن کردن آدما داره از جونش مایه می ذاره. هر روز کلی توهین و تهمت میشنوه. اون به خاطر این کاراش آسیب دیده و زخمی شده. خودش می گه بعضی وقتا از ترس شب تا صبح خوابم نمی بره. داره تو شرایط ناعادلانه می جنگه. اون وقت تو به فکر زندگی من هستی؟
رستا اخم کرد.
–همچین کار شاقی نکرده، شوهر خودتم همین کارا رو می کرد چاقوشم خورد بدبخت.
راست نشستم.
—کی؟!
—همون موقع که اون پسره میثم، چاقو زد تو شکمش، فکر کردی واسه چی بود؟
اخم کردم.
—خب واسه این که هلما...
دستش در هوا تکان داد و کنار گوشم، آرام گفت:
—نخیر، واسه این بود که علی پته هاشون رو می ریخت رو آب. مثل همین کاری که الان هلما داره انجام می ده. به مامان چیزی نگی ها.
ابروهایم بالا رفت.
—پس چرا به من چیزی نگفته؟!
رستا دست هایش را باز کرد.
—حتما نخواسته بترسی. حالا توام به روش نیار. چون کار خوبی کرده. البته به ما هم نگفته بود، من و رضا خودمون کشف کردیم.
نادیا اعتراض آمیز گفت:
—داریم فیلم می بینیما.
رستا دوباره پچ پچ کنان گفت:
—به اون هلما هم بگو دست از سر اونا برداره، همون طور که علی برداشت. آدمای خطرناکین. اصلا آدم نیستن.
به صفحه ی تلویزیون خیره شدم و به این فکر کردم که، پس علی چطور خودش را از دست آنها حفظ کرده.
با شنیدن صدای در حیاط از جایم بلند شدم.
—حتما علی اومده، من دیگه برم.
رستا رو به نادیا گفت:
—بچه ها رو صدا می کنی بیان. منم باید برم، شام درست نکردم.
دو ساعتی بود که کنار نادیا نشسته بودم و کمکش میکردم. علی گفته بود تا تمام شدن آشپزی اش پایین نروم.
–می گم نادیا از وقتی تابلوها رو دادی به علی تو مغازه بفروشه، فروشش چطوره؟
صورتش را مچاله کرد.
–افتضاح. اون موقع که خودت بودی عالی بود. اصلا سفارشا رو نمیرسوندیم. ولی الان وقتم اضافه میاریم.
–مامان که همه ش در حال دوخت و دوزه.
–خب عوضش تو و من دیگه چیزی نمیدوزیم. رستا هم که مشغوله بچههاشه، اصلا وقت نمیکنه. فقط مامان و مامان بزرگ کمک می کنن.
ولی باز خدا رو شکر! از هیچی بهتره.
با مداد طرح های نقاشی نادیا را برایش پر رنگ می کردم و از روی الگو رنگ آمیزی می کردم.
مداد را روی زمین گذاشتم.
—فکر کنم از این به بعد دیگه گاهی خودمم بتونم برم مغازه، چون دیگه زندانی نیستم.
—عالی میشه تلما!
علی با بشقاب غذایی که در دست داشت جلوی در ظاهر شد و رو به من گفت:
–حالا دیگه میتونی بیای، من این غذا رو بدم مامان با هم بریم پایین.
نادیا بلند شد و نگاهی به بشقاب غذا انداخت و با لحن شوخی گفت:
–علیآقا چی پختی؟ امشب کارمون به بیمارستان نکشه شانس آوردیم. می گم بهتره همه با هم نخوریم، یکی انتحاری بزنه بچشه اگر طوریش نشد بقیه هم بخورن.
علی لبخند زد.
–بعد از خوردن این غذا از حرفت پشیمون می شی. فقط موقع خوردن مواظب انگشتات باش.
–بوش که خیلی خوبه، ولی اصلا بهتون آشپزی نمیادا.
علی سرش را کج کرد.
–اون وقت چی بهم میاد؟
نادیا فکری کرد.
–اوم، زور گویی.
علی بلند خندید.
من چپ چپ به نادیا نگاه کردم.
–نادی!
علی همانطور که میخندید گفت:
–کاریش نداشته باش، ما با هم شوخی داریم. بیا بریم تا غذا یخ نکرده.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت418
یک پله مانده بود وارد شوم علی جلویم را گرفت.
–وایسا وایسا، اول چشمات رو ببند.
–علی می اُفتم.
دستم را گرفت.
–نمیُفتی، نترس! پس من این جا چیکارهام؟ بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. دست های علی را محکم گرفتم.
–علی خیلی به زحمت افتادی، دو ساعته سرپایی. پای اجاق گازم هوا سرده، چرا نذاشتی منم بیام کمکت؟
–اون که دیگه نمیشه غافلگیری. تازه امروز فهمیدم آشپزی کردن روی این اجاق با نبود امکانات چقدر برات سخت بوده و تو توی این مدت صداتم در نمی اومده. دیگه پاییز شده و کم کم هوا هم سرد می شه. به نظرم بعضی وقتا برای یه روزم که شده، آقایون کارای خانما رو انجام بدن خیلی خوبه، متوجهی خیلی چیزا می شن.
خندیدم.
–چشمام رو باز کنم؟
صندلی را برایم عقب کشید.
–بفرما بشین بعد چشمات رو باز کن.
با دیدن چیدمان روی میز دهانم باز ماند. شمعهای وارمر قلبی شکل به رنگ طلایی همرا با گلهای خشک سرخ رنگ سطح میز را پر کرده بود. سالاد و دوغ و مخلفاتی که در کنار غذا بود بیشتر شگفت زدهام کرد.
با حیرت و شادی به علی نگاه کردم.
–وای علی! چقدر قشنگ چیدی! کی وقت کردی، سالاد درست کنی؟!
لبخند زد.
–به سختی.
از جایم بلند شدم و محکم در آغوشش گرفتم.
–ممنونم ازت که برای خوشحال کردن من این قدر زحمت کشیدی.
موهایم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب گرفت.
–من از تو ممنونم که این قدر با سختی توی این یه وجب جا هر روز غذا درست میکنی و صداتم در نمیاد. ولی تموم شد دیگه. از این جا می ریم.
از روی میز کیف هدیهای را که از قبل آن جا گذاشته بود، برداشت و مقابلم گرفت.
–این برای توئه، بازش کن ببین میپسندی؟
–کادو برای چی؟!
روی صندلی روبرویم نشست. من هم نشستم.
–زود باش دیگه، غذا یخ کرد. نگاه سوالیام هنوز روی صورتش مانده بود.
عاشقانه نگاهم کرد و نجوا کرد:
–برای این که برام آرامش آوردی، چیزی که سال هاست دنبالشم.
نفسش را بیرون داد و خم شد دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد و بوسید.
–برای این که بهت بگم خیلی دوستت دارم.
حرف هایش بغض به گلویم آورد و با همان حال گفتم:
–ممنونم.
یک تکه قارچ در دهانم گذاشتم.
–خیلی خوشمزه شده، من باید بیام پیشت آشپزی یاد بگیرم. راستی علی دلم میخواد یه چیزی رو بهت بگم، ولی نمیدونم کار درستیه یا نه؟
نگران نگاهم کرد.
–غذا بد شده روت نمی شه بگی؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت419
یک تکه از سینهی مرغ مکعبی خرد شده را سر چنگال زدم و جلوی دهانش گرفتم.
–این که معرکه شده. من نمیدونم تو این غذا رو از کجا یاد گرفتی؟
دهانش را باز کرد و مرغ را بلعید.
–دوسال تنهایی، باعث شده خیلی چیزا یاد بگیرم، البته مامانم همیشه از غذاهام ایراد می گرفت ولی حالا می گه دلم واسه دست پختت تنگ شده.
ابروهایم بالا رفت.
–یعنی همیشه تو آشپزی می کردی؟!
خندید.
–نه بابا، چند ماه یه بار. ولی کلا آدما این جورین دیگه، تا وقتی چیزی رو دارن قدرش رو نمی دونن. بعد چشمکی زد و ادامه داد:
–قدر من رو بدونا شاید یه روزی نباشم.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–حالا یه بار آشپزی کردیا، کوفتمون نکن. با لبخندی که از لب هایش محو نمی شد کمی سالاد برایم کشید.
–خب خدارو شکر که واسه غذای من نتونستی حرف دربیاری. حالا راحت باش هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
سرم را پایین انداختم. دو دل بودم برای حرف زدن.
دستش را زیر چانهام برد و صورتم را بالا آورد.
–داری نگرانم میکنیا، چی شده؟
نفسم را بیرون دادم.
–هیچی ولش کن. حالا شاید بعدا گفتم.
دستش را از زیر چانهام کنار کشید و به چشمهایم زل زد.
لبخند زدم.
صاف نشست و دست هایش را روی سینهاش جمع کرد و خیره نگاهم کرد.
لقمه ای برایش گرفتم.
–تا نگی من چیزی نمیخورم. با تعجب نگاهش کردم.
–تو که اینقدر ناز نازی نبودی! حالا این رو بخور می گم.
لقمه را از دستم گرفت و من هم چیزهایی که در اتاق هلما دیده بودم را برایش تعریف کردم. حتی ماجرای قاب عکس را هم گفتم.
فکری کرد و گفت:
–کلا کاراش غیر عادی نیست؟! مثلا تو عکس صمیمی ترین دوستت رو قاب می کنی بذاری تو اتاقت؟ تو می تونی باورش کنی؟
کلافه گفتم:
–اصلا نمیدونم چی رو باید باور کنم چی رو نباید. هر وقت خودم رو جای اون می ذارم بغضم میگیره. رستا می گه باهاش کات کن، کاراش رو باور نکن. ولی وقتی هلما این همه محبت در حقم کرده و می کنه من چطور باهاش کات کنم. وقتی که کرونا داشتم خواهر و مادر من بهم نزدیک نشدن ولی اون توی بدترین شرایط زندگیش کنارم بود.
درست شب عروسی من مادرش رو از دست داد ولی صداش درنیومد. حداقل میتونست به همه بگه چی شده و یه جورایی خودش رو تخلیه و منم ناراحت کنه. ولی نکرد.
اون کار بزرگی در حقم کرد. واقعا این کارا رو هیچ کس در حق کسی انجام نمی ده، حتی خود من در حق بهترین دوستم.
توی بیمارستان هر کاری از دستش برمیومد برام انجام میداد. طوری که گاهی مامان حال من رو از اون میپرسید. یه شب که حالم خیلی بد بود اصلا خونه نرفت و نخوابید. همه ش بالای سرم بود.
علی سرش را تکان داد.
—آره، منم وقتی دلیل حضور هلما را رو تو خونه ی مامانت برای مامانم توضیح دادم باور نکرد.
نفسم را بیرون دادم.
—دلم براش میسوزه، هیچ کس باورش نداره حتی خاله ش. هر وقت با هم حرف می زنیم به خاطر گذشته ش، خودش رو سرزنش می کنه. یه وقتایی فکر میکنم ما جای خدا نشستیم و نمیخوایم یه فرصت بهش بدیم. انگار ما کی هستیم؟ از کجا معلوم اون پیش خدا از همهی ماها عزیزتر نباشه؟ که من فکر می کنم عزیزتره، میدونی چرا؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت420
–فکر کن دو نفر یه آزاری به یه نفر برسونن حالا خواسته یا ناخواسته، یکی شون مدام قلدری کنه و بگه حالا که چیزی نشده، من که کاری نکردم. ولی اون یکی سرش رو بندازه پایین و مدام عذر خواهی کنه. تو جای اون فرد باشی کدومشون رو میبخشی؟
علی سرش را تکان داد:
–میفهمم چی می گی. خدا کسی رو که جلوش ادعایی نداره رو بیشتر دوست داره و زودتر میبخشه.
حتما خدا خیلی دوستش داشته که قلبش رو این طور زیر و رو کرده.
نگاهم را به شمع هایی که ریز ریز می سوختند دادم.
—فکر کن بعد از آخرین باری که تو خونه اومد ملاقاتم، کرونا گرفت. حالش اون قدر بد شده که رو به مرگ بوده ولی حتی یک کلمه هم از من کمک نخواست. منم خبر نداشتم که بخوام کمکش کنم. این قدر بیمعرفت بودم که تو اون مدت اصلا بهش زنگ نزدم حتی یه تشکر کنم.
ولی اون اصلا شکایتی نکرد.
اون حتی دیگه از علایقش حرف نمی زنه، می ترسه من ناراحت بشم و ولش کنم. من می دونم شاید کارم اشتباه باشه ولی نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم چون میترسم نکنه یه روز من جای اون باشم.
علی دست هایش را به هم گره زد و با لحن بی تفاوتی گفت:
—اگه تو فکر میکنی باید کمکش کنی و اون بهت احتیاج داره من حرفی ندارم ولی تا وقتی میتونی کمکش کنی که آسیبی به خودت نرسه. هر کدوم از آدمای اطرافمون ممکنه یه اخلاقایی داشته باشن که ما خوشمون نیاد ولی تحمل میکنیم که درستم هست
ولی گاهی این اخلاقای بد ضربه به سلامتی مون، به اعتقادات مون و به ارزش انسانی مون میزنه.
اون موقع دیگه لزومی نداره بازم اونا رو برای خودمون نگه داریم. حالا خانواده بحثش جداست، ولی یه دوست گاهی حتی می تونه روان آدم رو به هم بریزه و این خیلی خطرناکه. البته تو خودت همهی اینا رو تشخیص می دی.
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
—راست می گن روزگار همیشه از جاهایی ازت امتحان می گیره که اصلا فکرش رو نمی کنی، مثل اون استاد دانشگاهی که سوالایی طرح میکنه که اصلا تو جزوه نبوده.
—یعنی تو فکر می کنی هلما یه امتحانه؟
صاف نشست و دوباره دست هایش را روی سینه اش جمع کرد و به روبرو خیره شد.
—صد در صد،
امتحانی که شاید من می خواستم ازش فرار کنم
ولی خدا می خواد بهم بگه هرجای دنیا بری باید این امتحان رو پس بدی. شده رابطهی کل خونواده ت رو با هلما حسنه می کنم و مهرش رو تو دل همه میندازم که فقط تو رو تسلیم کنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشبو با این بهتون شب بخیر میگم... 💙🙂
خوب بخوابین 🦋
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
•••❈❂🌿🌺
والعصر
قسم به عبور تک تک ثانیههای زندگی
لحظهای بی حضور تو
خسران محض است.
میشود که با حضورت
کمی تازه شویم؟
•••❈❂🌿🌺
#روزی_که_با_سلام_تو_آغاز_می_شود
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
#روز_بخیر
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
سرو را قامتِ خوب است و قمر را رخ زیبا
تونه آنی ونه اینی که هم این است وهم آنت
#سعدی
۴ شعبان، ولادت حضرت اباالفضلالعباس(ع) و روز جانباز مبارک🌸🌸
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اى عطــر گل یاس! دلم را دریاب
اى منبع احســـاس دلـم را دریاب
من تشنه یڪ قطره محبـت هستم
یا حضرٺ عبـــاس! دلـم را دریاب
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
میلاد باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مبارک باد🌺🌸🌺🌸
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
#شعبان... ✨🌸✨🌸✨
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」