🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت426
سرم را چرخاندم دیدم علی دستش را زیر چانه اش ستون کرده و به من نگاه می کند.
از جایش بلند شد.
—پس یه چیزی شده، درسته؟!
خودم را به گنگی زدم.
—چی؟
به طرفم آمد.
—یه چیزی که نمی ذاره پیش من باشی.
—آره، درگیر بارونم. کاش می شد زیرش قدم بزنیم.
سرش را کج کرد.
اگر نطقت باز می شه من حاضرم کرکره رو بدم پایین و بریم زیر بارون. ولی تو این کرونا صلاح نمی دونم.
بعد دستش را زیر چانه ام زد و صورتم را بالا آورد.
—اگه می خوای حرف نزنی عیبی نداره فقط بهم نگو که طوری نشده.
خوشبختانه با آمدن چند مشتری که انگار به خاطر باران به مغازه پناه آورده بودند دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد.
فردای آن شب شام، خانه ی مادر علی دعوت بودیم. اصلا دل و دماغ مهمانی نداشتم فکر هلما رهایم نمی کرد. به خصوص وقتی با علی لحظه های خوشی داشتیم مدام تصویر پر از حسرت هلما جلوی چشم هایم رژه می رفت.
با خودم گفتم کاش دوباره با نرگس در مورد هلما حرف بزنم. شاید حالم بهتر شود. برای همین به محض آمدن علی به طبقه ی پایین رفتیم.
نرگس خانم جلوتر از ما آن جا بود و به مادر علی کمک می کرد.
هدیه تا علی را دید مثل همیشه آویزانش شد.
علی پرسید:
—عمه مرضیه کجاست؟
مادرش گفت:
—با نامزدش رفتن بیرون، از اون جام می رن خونه ی مادر شوهرش.
علی گفت:
—حالا امشب که همه دور هم بودیم نمی رفت.
آقا میثاق خندید.
—چی کارش داری، حالا بعد از این همه سال یکی امده این خواهر ما رو گرفته بذار برن خوش باشن.
مادر علی اخم کرد و به آشپزخانه رفت، من هم دنبالش رفتم و پرسیدم:
—مامان اگر کاری دارید بدید من انجام بدم؟
—نه، نرگس همه رو انجام داده.
نرگس که در حال ریختن ترشی داخل پیاله ها بود رو به من گفت:
—اگه امروز مغازه رفته باشی که حسابی خسته ای.
من خودم یکی دوبار رفتم کمک میثاق تو مغازه اصلا نتونستم. به نظرم کار خونه خیلی آسون تره.
لبخند زدم.
—من که واسه کار نمی رم. همین جوری دوست دارم پیش علی باشم وگرنه علی بدون منم راحت اون جا رو می چرخونه. البته دیروز رفته بودم.
مادر علی گفت:
—نرگس، چون بچه داره سختشه، وگرنه زن همپای شوهرش باشه باعث دلگرمی شوهرشه.
بعد از این که مادر علی از آشپزخانه بیرون رفت کنار نرگس ایستادم و پچ پچ کردم.
—الان از من تعریف کرد یا از تو؟ من که نفهمیدم.
نرگس خندید و آرام گفت:
—یه جورایی خواست بگه حواستون شش دونگ پیش شوهراتون باشه.
—همه ش فکر می کنم مادر علی یه جورایی همیشه نگرانه که یه وقت من به علی توجه نکنم یا حواسم بهش نباشه.
نرگس در دبه ی ترشی را بست.
—اوایل ازدواج ما هم، من این حس رو داشتم، مادرِ دیگه. ولی بعد که مطمئن می شه ما حواسمون به زندگیمون هست دیگه کاری نداره، فقط باید زمان بگذره. البته بیشتر به خاطر زندگی قبلی علی آقاست، مادر و پسر خیلی اذیت شدن.
نرگس یک تکه هویج از روی پیاله ی ترشی برداشت و در دهانش گذاشت.
—راستی دیشب شامی پخته بودم خواستم برات بیارم دیدم چراغاتون خاموشه. گذاشتم تو یخچال برات.
—دستت درد نکنه، آره کلا این روزا ذهنم اون قدر آشفته س که زود خسته می شم.
—به خاطر همون ماجرای هلما؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت427
سرم را تکان دادم.
شروع کرد به چیدن پیاله ها داخل سینی.
—تو مطمئنی اون واقعا عاشق علی آقاست؟ شاید الان زندگی تو رو می بینه به خاطر حسادت و حسرتو ...
حرفش را بریدم.
—آره بابا، اون اوایل یه بار قشنگ خودش بهم گفت. بعدشم، از روی رفتاراش مشخصه. کارایی انجام می ده که خودم قبل از ازدواجم انجام می دادم. اون طور که خودش می گفت از اولشم این علاقه بوده فقط انگار یه دوره ای افتاده رو دنده ی لج و...
نرگس با تعجب نگاهم کرد.
—نه، فقط لج بازی نبود. من یادمه دیگه، اون کلا افکار و رفتارش عوض شده بود. تازه همون موقع هم عوض نشده بود کارایی که من برای میثاق انجام می دادم براش بی معنی بود. می گفت من یه بار واسه علی کاری انجام بدم اون قدر ندونه دیگه محاله انجام بدم. می دونی همه ش دنبال لقمه ی آماده بود.
کاش می شد یه جوری به اینایی که عاشقن حالی کرد که بابا مردا همه یه جورن. هر کسی اخلاق و معیارای درستی برای ازدواج داشته باشه معمولا زندگی خوبی خواهد داشت. به نظر من اگر علی آقا الان مجرد بود و هلما رجوع می کرد باز نمی تونست باهاش زندگی کنه.
روی صندلی نشستم.
—چرا نمی تونست؟!
—برای این که سلیقه هاشون، دیدگاه شون به زندگی، حتی نوع لذت بردن از زندگی شون با هم خیلی فرق داشت. همه چی که علاقه نیست.
نگاهم را پایین دادم.
—گفتم که؛ الان خیلی تغییر کرده.
نرگس هم روبرویم نشست.
—آره قبلا گفتی ولی این تغییر سطحی باعث نمی شه اون نگرشش به زندگی عوض بشه. اگرم بخواد این کار رو کنه مدتها طول می کشه.
ببین مثلا خود تو از این که یه وقتایی ناهار درست کنی و پاشی ببری مغازه ی شوهرت لذت می بری، شوهرتم از این کارت خوشحال می شه. همین محبت کردنای کوچیک باعث گرم تر شدن زندگی تون می شه. ولی از نظر هلما این کار خیلی مسخره س، با خودش میگه چه کاریه، خب بریم رستوران غذا بخوریم.
بعضی وقتا می بینی، شوهر طرف مقابل هم همین طور فکر می کنه و این چیزا رو محبت نمی دونه. چون ممکنه اصلا این نوع از محبت رو توی خونواده هاشون ندیدن یا اصلا یه جور اتلاف وقت می دونن.
دستم را زیر چانه ام زدم.
—اهوم، من و علی هم تو بعضی چیزا همچین اختلافایی داریم، که اکثرا من کاری رو که اون دوست داره انجام می دم.
لبخند زد.
—دقیقا! نکته ی اصلی همینه. اما بعضی خانما این رو قبول ندارن. اصلا نمی تونن بپذیرن که زن به خاطر روحیه و توانمندی که داره اکثرا باید کوتاه بیاد. کلا همراه شدن بعضی از آقایون ممکنه سالها طول بکشه. دیدی بعضی از این پیرزن، پیرمردا تازه آخرای عمرشون چقدر ارتباطشون با هم خوب می شه؟
خندیدم.
—فکر کنم تو حسابی همه چی دستت اومده ها! امیدت رو بستی به آخرهای عمرت.
دستی به روسری اش کشید.
—نه، خداروشکر من حرفم رو می تونم با صحبت و مذاکره های پی در پی پیش ببرم. میثاق آدم منطقیه. منظورم مردایی هستن که خیلی مقاومت می کنن.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت428
ببین! بعضی خانما می گن شوهرم فقط باید به من خیلی توجه و محبت کنه، بقیه مسائل رو می تونم تحمل کنم. در حالی که در واقعیت این طور نیست. اونا واقعا هیچ چیز رو نمی تونن تحمل کنن
به روبرو خیره شد و ادامه داد.
—من هلما رو خیلی خوب درک می کنم چون همون موقع که از ایران رفتم حالم مثل وقتی بود که هلما از علی آقا جدا شد. منم مثل هلما، اون جا واسه خودم جشن گرفتم که تونستم از ایران برم، چند سال طول کشید تا متوجه ی خیلی چیزها شدم و دوباره برگشتم ولی این بار با دید بازتر. فهمیدم همه جای دنیا می شه زندگی کرد و این به خود آدم بستگی داره. ولی وقتی از خود اونا شنیدم که ایران جزء کشورای پیشرفته حساب می شه، دست از خود تحقیری برداشتم.
همه ی اینا رو اون موقع به هلما هم می گفتم، اونم دقیقا مثل گذشته ی من فقط حرف خودش رو می زد. اینم از خصوصیت بعضیاست که تا خودشون چیزی رو تجربه نکنن حاضر نیستن از تجربیات دیگران استفاده کنن. من و هلما فرقمون اینه که هلما قبلا همین طور بود که الان هست یه دوره ای تغییر کرد الان دوباره برگشته به جای اولش. در حقیقت تغییر خاصی نکرده، فقط دوباره رسیده به خونه ی اول. و این ممکنه معنیش این باشه که اگه دوباره به اونچه که دنبالشه برسه و زندگیش نرمال بشه کم کم دوباره دنبال یه تغییر دیگه باشه.
البته این برداشت من از شخصیت هلماست. شاید اون روزا بیشتر از شوهرش، من باهاش حرف می زدم. خیلی از کارم ناراحت بود و می گفت چرا برگشتی ایران!
نفسم را بیرون دادم.
—کاش هلما هم بذاره از ایران بره.
—الان که زندگی تو خارج، سخت و گرون شده و کم کم داره مهاجرت معکوس انجام می شه؟! و مخصوصا که دیگه نمی تونن اطلاعات پیشرفت ایران رو مخفی کنن؟!
نا امیدانه نگاهش کردم.
—می دونی همه ش به اون حرفت فکر می کنم که گفتی ما این قدر خودمون رو درگیر کردیم که کلا یادمون رفته باید از زندگی لذت هم ببریم. من می خوام درگیر این چیزا نشم، ولی نمی شه.
نمی تونم از زندگیم لذت ببرم. همش فکر میکنم تقصیر منه که الان هلما اینقدر حالش بده.
من روزی که کرونا گرفتم عجله کردم که زودتر عقد خونده بشه چون می دونستم هلما دوست داره رجوع کنه. می ترسیدم نکنه علی هم نرم بشه. خودم از روی عمد نخواستم تا وقتی حالم خوب بشه صبر کنم.
خودخواهانه همه رو مریض کردم که امید هلما رو نا امید کنم. ولی حالا می بینم اون ناامید نشده که هیچی...
نرگس دستم را گرفت.
—اینا رو از فکرت بریز دور. تو کار درست رو انجام دادی. حتی اگر اون کار رو هم نمی کردی علی آقا طرف هلما نمی رفت.
حتی اگه همین الان اونا با هم ازدواج کنن مطمئن باش نمی تونن با هم بسازن.
—تو مطمئنی؟
لبخند زد.
—چیه نکنه می خوای امتحان کنی؟
نگاهم را پایین انداختم.
—خیلی بهش فکر می کنم. اگه به هلما ثابت بشه، دیگه می ره دنبال زندگی خودش.
نرگس با دهان باز نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸الهی در این شب عید
🎊هرچی خوبیه وخوشبختیه
🌸خدای مهربون
🎊براتون رقم بزنه
🌸کلبه هاتون از محبت گرم باشه
🎊و آرامش مهمون همیشگی
🌸خونه هاتون باشه
🎊شبتون شاد و در پناه خدا
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」