املای هم نباشیم
که غلط های همو بشماریم
انشا باشیم و همدیگه رو درک کنیم ...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سواد_رسانه
#پیشنهاد_ویژه
👌 با دقت ببینید ...👆
⚠️ در فضای مجازی و رسانه لطفاً گوسفند نباشیم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
26.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👏👏👏
فووووووق العاده جذاب آموزشی و خنده دار
دلیل بسیاری از دردها تو خونه ایرانی ها . . .
#مدیریت_بیان
استادعزیزی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❤️ راه کارهای #تقویت_پشتکار :
اول انتخاب یک هدف مناسب است، همه ما در زندگی تصمیمات مختلف میگیریم و هدف های گوناگون را برای خودمان درنظر میگیریم اما خیلی از وقت ها ممکن است به این هدف نرسیم و چرا این اتفاق میافتد ؟
💚 یک زمانی موانعی که سر راه رسیدن به هدف است، این توهم را به وجود میاورد که شاید اصلا این هدف مانعی نداشته باشد در صورتی که این طور نیست این موانع باعث میشوند که یک زمانی انتخاب هدف نادرست و نامتناسب ما باشد، اصلا آن هدف متناسب من نیست؛ و من فرد مناسبی برای این هدف نیستم با توجه به استعدادهایم و شرایط خودم اصلا این هدف مناسب من نیست پس من دنبال یک هدف مناسب باید بگردم .
💞 ویژگی های #هدف_مناسب :
💖 1. هدف مناسب خاص است و نه کلی.
به فرض مثال یک زمانی شما یک کلیتی را برای هدف در نظر میگیرید همانند: خوشبخت بشم، این خوشبختی یک هدفی است که کلی است ولی خاص نیست.شما برای خوشبختی یکسری تصویر میخواهید که مختص خود شما است و فقط برای شما تعریف شده است.
هدفی که مشخص میکنید باید 6 جواب برای پرسش های ما داشته باشد.
❤️1. چه کسی و یا چه کسانی در رسیدن به این هدف نقش دارند ؟
💚2. میخوام به چه چیزی برسم؟
💙3.یک مکانی را برای رسیدن به هدف مشخص کنید.چه مکانی مناسب است ؟
در نتیجه باید هدف خاص باشد تا جواب این سوالات را بدهد
#مسیر_زندگی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🇮🇷
🖼 #عکس_نوشت | روز شمار #انتخابات
✅ ۱۰ روز مانده تا #انتخابات_مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان
#رای_میدهم | #مشارکت_حداکثری
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🇮🇷کانال خبری پایگاه شهید مسعود عسگری
@Saminkabir
🇮🇷
🖼 من دشمنانمان را زیر انگشتانم له می کنم.
#انتخابات | #انتخابات_مجلس
#رای_میدهم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🇮🇷کانال خبری پایگاه شهید مسعود عسگری
@Saminkabir
🔸هزار دانشجوی دختر و پسر خارجی برای «راهیان نور» به ایران میآیند
🔹دبیر اجرایی قرارگاه راهیان نور جنوب: ۱۲۰ نفر از دانشجویان خارجی از کشورهای ژاپن، افغانستان، لبنان، عراق، مراکش، تاجکستان و اروپا که در دانشگاههای ایران مشغول به تحصیل هستند به واسطه بسیج دانشجویی به اردوی راهیان نور اعزام شدند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🇮🇷کانال خبری پایگاه شهید مسعود عسگری
@Saminkabir
چه انگیزه ای ایجاد کرد این توییت اکانت صهیونیست ها برای رأی دادن :))
#من_رأی_میدهم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🇮🇷کانال خبری پایگاه شهید مسعود عسگری
@Saminkabir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎥 ۳.۵ میلیون رای اولی آمادۀ حضور در #انتخابات
#روشنگری | #ایران_قوی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🇮🇷کانال خبری پایگاه شهید مسعود عسگری
@Saminkabir
AUD-20240214-WA0001.mp3
2.04M
براتون آلارم گوشی آوردم 😌😂
صبا قشنگ با آرامش بلند شید برا نماز
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روزشمار_میلاد 🗓️
۵روز تا نیمۀ شعبان
به استقبال میلاد گل نرگس میرویم
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀ا
🔹اینک بهار خدمتگزاری است ،
فرصت هارا دریابیم.🔹
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#ویژهنیمهشعبان
#امام_زمان عجلاللهفرجه
⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#میلاد_حضرت_علیاکبر علیه السلام
#روزجوان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت441
پوزخندی زد و گفت:
—مطمئنی؟ با این احساساتی که تو داری فکر نکنم قبول کنی؟
پیش خودم فکر کردم حتما می خواهد بگوید تو هم در اتاق باش یا هلما کاملا پوشیده باشد و خلاصه از این قبیل حرفها.
—قبوله! جون یه آدم برای من خیلی مهمه حاضرم همه ی وقتم رو براش بذارم.
از جایش بلند شد و پرده ی اتاق را کنار زد و به بیرون زل زد.
با لبخند منتظر بودم که شرطش را بگوید.
دستش را به موهایش کشید.
—لزومی نمی بینم یه مرد متاهل بره با یه خانم نامحرم حرف بزنه و آخرشم معلوم نیست چی بشه، برای همین اول باید باهاش محرم بشم بعدا میرم باهاش حرف می زنم. اگه تو دنبال روحیه دادن به اونی، این طوری اون قدر سریع حالش خوب می شه که فکرشم نمی تونی بکنی.
انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم جز این! باورم نمی شد علی این حرف را زده باشد! قلبم فرو ریخت، ذهنم لال شد و دیگر حرفم نیامد.
احساس خستگی در پاهایم باعث شد همان جا روی زمین بنشینم.
زانوهایم را بغل کردم و به روبرو خیره شدم.
علی به طرفم برگشت ولی نزدیک نیامد. با لحنی که تلفیقی از عتاب و تمسخر بود گفت:
—چی شد؟ مگه جون آدما برات مهم نبود؟ فقط بلدی خوب حرف بزنی؟ موقع عمل که می شه می کشی کنار؟ نکنه از یه جنازه روی تخت می ترسی؟
نیم نگاهی خرجش کردم و او ادامه داد:
—آهان! پس همچین جنازه ام نیست؟ شایدم امید تو واسه زنده موندش از همه بیشتره.
در جای اولش نشست و کتابش را دوباره دستش گرفت و در حالی که اخمش پر رنگ تر شده بود، زمزمه کرد:
—بعضیا واقعا خیلی خودخواهن.
هر جمله اش مثل خنجری بود که بر قلبم فرو می رفت. نمی توانستم موضعش را بفهمم. غرورم را زیر سوال برده بود. نباید کم می آوردم.
دوباره زبان مغزم باز شد و شروع به حرف زدن کرد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره از جایم بلند شدم و با لکنت گفتم.
—تو... تو داری شوخی می کنی؟!
خیلی جدی نگاهم کرد.
—چرا باید شوخی کنم؟ این تویی که داری شوخی می کنی. داری به من می گی برو با یه زن نامحرم حرف بزن و بهش امید بده. چشم هایش را ریز کرد و ادامه داد:
—دقیقا چه جور امیدی باید بهش بدم؟
لب هایم را روی هم فشار دادم.
—من فقط می خوام تو باهاش حرف بزنی. چون تو رو خیلی قبول داره، همین.
—منم گفتم باشه دیگه. اونم فقط به خاطر تو، وگرنه که عمرا قبول می کردم.
—باورم نمی شه این حرف رو تو بزنی!
کتابش را بست و با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
—اتفاقا این نشون دهنده ی تعهدمه.
بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که گفت:
—شرط بعدیمم اینه که تو دیگه نمی ری بیمارستان. سوالم نمی پرسی که بدونی من چی کار کردم یا چی بهش گفتم که حساس بشی.
برگشتم و با حیرت نگاهش کردم.
با جدیت بیشتری ادامه داد:
—یکی مون بره بهتره، یا من یا تو! اگه قراره من برم حرف بزنم پس تو کجا؟
پشت چشمی نازک کردم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودمان رفتم. در را پشت سرم بستم و همان جا نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و دیگر جلوی اشک هایم را نگرفتم.
بعد از نیم ساعت که آرام شده بودم تلفنم زنگ خورد. از اتاق بیرون آمدم.
با یک چشمم دنبال گوشی ام می گشتم و با چشم دیگرم دنبال علی.
گوشی را پیدا کردم ولی علی نبود. نمی دانم کجا رفته بود. دلم را شکسته بود. حتی نمی خواستم زنگ بزنم و بپرسم، کجاست.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت442
وقتی ساره از موضوع خبر دار شد شوکه شد. کمی دلداری ام داد و گفت:
—هلما الان تو وضعیتیه که هیچ جذابیتی واسه یه مرد نداره، اگه علی آقا فقط یه جلسه باهاش حرف بزنه، خودش از روی دلسوزی قبول می کنه که دوباره بیاد.
—ولی علی می گه باید محرم بشیم بعد.
ساره فکری کرد و گفت:
—خب قبول کن ولی بگو فقط یه هفته. همین یه هفته من می دونم که خیلی تاثیر داره. به جون بچه هام این کارت خیلی ثواب داره. از هزارتا نماز شب ثوابش بیشتره. اصلا شاید تا هفته ی دیگه هلما زنده نباشه، اوضاعش خیلی خرابه.
با استرس گفتم:
—ساره با شرط علی من نمی تونم بیام بیمارستان ولی اگه من به علی اوکی دادم و اومد بیمارستان رفت پیش هلما، توام بروها تنهاشون نذار.
—وا؟! من برم بگم چند مَنه؟ زشته بابا! بعدشم تو نگران چی هستی؟ یه جوری حرف می زنی انگار شرایط هلما رو ندیدی. اون دیگه هلمای قدیم نیست.
به علی زنگ زدم ولی جواب نداد.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نیمه شب بود و هنوز علی نیامده بود.
بار دیگر زنگ زدم، بالاخره گوشی را جواب داد.
—بله.
مکثی کردم و سعی کردم آرام باشم.
—چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ نمی گی نگران میشم؟
با صدای خواب آلودی گفت:
—خواب بودم.
فکر کردم طبقه ی پایین پیش مادرش رفته. هلما قبلا گفته بود که تا دعوایمان می شد می رفت خانه ی مادرش و همان جا می خوابید.
فکرهایی که از ذهنم گذشت عصبانی ام کرد.
—من این جا چشمم به در خشک شد تو رفتی ور دل مامانت خوابیدی؟!
مکثی کرد و آرام گفت:
—مغازه ام. روی صندلی پشت پیشخون خوابم برده بود.
از قضاوت خودم شرمنده شدم. آرام گفتم:
—می شه بیای خونه؟ من تنهایی می ترسم. فکر کردم حالا می گوید برو پیش مادرم، ولی نگفت.
—باشه، الان پا می شم میام.
از در که وارد شد، زیر لب سلامی کرد و یک راست به اتاق خواب رفت.
وقتی وارد اتاق شدم دیدم پشت کرده و خوابیده.
ولی من از فکر و خیال خوابم نمی برد.
صبح که چشم هایم را باز کردم نبود. فوری گوشی را برداشتم. خواستم شماره ی علی را بگیرم ولی پشیمان شدم.
نزدیک ظهر بود. ساره زنگ زد و پرسید:
—پس چی شد؟ علی آقا چرا نیومد؟!
نفسم را بیرون دادم.
—آخه هنوز بهش نگفتم موافقم یا نه.
ساره با تاسف گفت:
—می دونم، خب برای توام سخته ولی به این فکر کن که اگه بلایی سر هلما بیاد تو وجدان درد نمی گیری؟ که میتونستی براش کاری کنی و نکردی؟ اگرم حالش خوب بشه همیشه مدیون توئه.
وقتی به مشاور هلما موضوع رو گفتم خیلی خوشحال شد. گفت خیلی کار خوبیه.
حال هلما را نپرسیدم. نمی دانم چرا؟ ولی دلم نمی خواست چیزی از او بدانم.
اما ساره خودش توضیح داد.
— وقتی به هلما گفتم علی آقا می خواد بیاد ملاقاتت و تازه با چه شرطی تصمیم گرفته بیاد چیزی نمونده بود شاخ دربیاره. اصلا باورش نشد. حالام هی می گه فکر نکنم تلما این کار و بکنه.
چند ثانیه ای هر دو سکوت کردیم و من زمزمه کردم:
—الان بهش زنگ می زنم و می گم که بیاد بیمارستان.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´