eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
430 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
. برات آرزو میکنم چشمات اگه تر شد به شوق اجابت آرزو باشه نه تکرار غم دیروز 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانس سانسور شده از پاندای کنگفوکار که تا حالا ندیدی 😱😱 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوال یک جوان از آیت الله مجتهدی تهرانی: دل آدم اگر زنگ بزنه شما دوایی دارید؟! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷پسر تمنای بهشت 🌷پدر بهشت ازلی 🌷پسر علی بن حسین (ع) 🌷پدر حسین بن علی (ع) 🌺 ولادت حضرت علی اکبر علیه‌السلام و روز جوان مبارک باد. ع ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ تو آیه ی ۲۴ سوره ی انفال خدا میگه : من بین تو و قلب تو هستم❤️ یعنی خدا ....
💫پذیرفته‌ام زندگی را ✍پذیرفته‌ام قرار نیست اتفاق عجیب و خاصی بیفتد قرار نیست یک شبه همه چیز بهتر شود و قرار نیست یک روز چشم باز کنم و ببینم که معجزه رخ داده و همه چیزِ جهانم ایده‌آل‌ و شگفت‌انگیز شده… پذیرفته‌ام دنیا همین است.🫶 غم هست، شادی هم هست.😢 پستی هست، بلندی هم هست😇 بستگی دارد به اینکه من چقدر با هر دلیل کوچکی شاد شدن را بلد باشم.🥰 عصرتون بخیر💫🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌵🌴💚 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فوق العاده‌ست این متن 👌🏻 آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی👌🏻 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خارج، همه جا آزادی هست...🤓 آزادی‌شون🔺😱 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
50.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😱کار خوب صدا و سیما از زمان شاه یکبار هم شده مدرن شدن زمان محمدرضا پهلوی رو ببین😱 📌اعزام گاو خوب شیرده و مرغ خوب تخم کن از آمریکا 🤣😱😱😱
👊بزرگترین سیلی به آمریکا: 👥حضور حماسی در انتخابات 🗳رای به تفکر قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️میدانید چرا به می‌گویند: "دوران بحرانی زندگی" ❌ نوجوانی مانند یک سفر می‌ماند که نمی‌توان بدون آگاهی و دست خالی آن را طی کرد.❌ 🔸 دقیقاً به این دلیل که بدترین و بهترین تصمیم‌های زندگی در دوران نوجوانی گرفته می‌شود پس باید مهارت‌های لازم برای عبور از آن را یاد بگیریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ از داشته‌هاتون ناراضی هستید؟🔻 دیدن این ویدئوی قدیمی خالی از لطف نیست 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت445 دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بلند شدم تا آماده شوم. حرف ساره برایم مهم نبود باید خودم هم به آن جا می رفتم حداقل به بهانه ی آزمایش دادن. در طول مسیر ترافیک زیاد بود به خصوص نزدیک بیمارستان. برای همین خیلی طول کشید تا به بیمارستان برسم. بعد از معاینه ی دکتر به آزمایشگاه رفتم بعد هم به طبقه ای که هلما آن جا بستری بود. ساره روی صندلی روبروی اتاق هلما نشسته بود. با دیدن من بلند شد و با تعجب گفت: —إ...! اومدی؟ علی آقا خیلی وقته رفته. همان جا ایستادم. —کی اومده بود که... —من اومدم نبود. هلما می گفت تازه رفته. کلا بیست دقیقه بیشتر نمونده. نگاهی به در اتاق انداختم و آرام آرام جلو رفتم. —باهاش حرف زده؟ بهش چی گفته؟ ساره هم جلو آمد و پچ پچ کرد. —این پرستاره دوباره قاطی کرده نمی ذاره برم پیشش، الانم داخله. روسری را از کیفش بیرون آورد. —اینم مثلا آورده بودم سرش کنم، نشد؛ یعنی دیر رسیدم. همان لحظه پرستار از اتاق بیرون آمد و با دیدن من اخم کرد و با لحن عصبانی گفت: —خانم این جا بیمارستانه ها نه کاروان سرا. الان وقت ملاقاته؟ ساره گفت: —خانم! خود دکتر گفتن که نباید زیاد تنها باشه. نمی بینید حال روحیش تو چه وضعیه؟ پرستار اخمی کرد و با تشر گفت: —وقتی مشاورش هست دیگه نیازی به شماها نیست. خیالتون راحت، از وقتی با مشاور جدیدش حرف زده هم حال جسمیش بهتره هم حال روحیش. ساره با تعجب گفت: —به این سرعت؟! —آره، چون داره همکاری می کنه، اجازه ی شستشوی جای سوختگی هاش رو قبلا با دعوا و تنش می داد ولی الان خیلی بهتر شده. پرستار به من نگاه کرد و گفت: —باید استراحت کنه، شما هم برید. اگه خواستید، فردا ساعت ملاقات بیاید. زیر گوش ساره زمزمه کردم: –منظورش از مشاور، علیه؟ ساره نجوا کرد: –لابُد! به جز اون که کسی نبوده. بعد هم اشاره کرد که برگردم. ولی من مبهوت همان جا ایستاده بودم. پرستار رفت و ساره کنارم ایستاد. —تلما جان می خوای تو برو... نگاهم را به چشم های ساره دادم. —اونا به هم محرم شدن؟ ساره لب هایش را بیرون داد. —حتما دیگه، حالا تو چرا هول کردی بابا؟ چند روز که بیشتر نیست. ان شاءالله تا هفته ی دیگه هلما مرخص می شه و همه چی تموم می شه. نگران نباش! نمی دانستم ساره واقعا نمی تواند مرا درک کند یا خودش را به آن راه زده بود. با بلند شدن صدای گوشی اش سرگرم صحبت شد و من هم بدون خداحافظی به طرف خانه راه افتادم. علی دیر کرده و هنوز به خانه نیامده بود. به گوشی اش که زنگ زدم فوری جواب داد و با خوشحالی گفت: —تو راهم عزیزم، شامم گرفتم. اگه شام درست کردی بذارش برای فردا. هنوز از حیرت حرف های پرستار بیرون نیامده بودم. حالا این خوشحالی بی دلیل علی را نمی توانستم هضم کنم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت446 با خوشحالی غذایی که خریده بود را روی میز گذاشت. —از گشنگی دارم تلف می شم. ناهارم نخوردم. به طرفش برگشتم. —چرا؟ —اصلا وقت نکردم، بالاخره آدم وقتی مسئولیتش بیشتر می شه وقتش کمتر می شه دیگه. خواستم بگویم من هم ناهار نخوردم ولی وقتی لباسی که تنش بود را دیدم حرف در دهانم ماسید. صبح موقع رفتنش خواب بودم و ندیدم که چه لباسی پوشیده. علی همیشه برای رفتن به سرکار تیپ خیلی ساده ای می زد ولی حالا کت تک و شلوار کتانی که فقط برای مهمانی ها می پوشید تنش کرده بود. از کارهایش سردر نمی آوردم. پرسیدم: —حالا چرا این قدر خوشحالی؟! لبخند زد. —تو راست می گفتی کمک به دیگران خیلی لذت بخشه. راستی هلما گفت ازت تشکر کنم. با دهان باز نگاهش کردم. ولی او نماند و در حالی که به طرف اتاق می رفت، زمزمه کرد: —لباسام رو عوض کنم بیام شام بخوریم. کسی در ذهنم می گفت «فقط یک هفته س، تحمل کن! زود تموم می شه. سر میز شام نشسته بودیم ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. علی سرش پایین بود و با اشتها غذا می خورد. غذایش که تمام شد، نگاهی به بشقاب من انداخت. —چیزی نخوردی که؟! بشقاب را عقب کشیدم. —خوردم. سیر شدم. شام درست کرده بودم کاش غذا نمی گرفتی. از جایش بلند شد. —آخه نمی خواستم بی انصافی بشه. واسه هلما غذا گرفته بودم گفتم واسه خونه ام بگیرم. حرفش که تمام شد به طرف اتاق مطالعه رفت. جمله اش پتکی بر روی سرم بود. «روز اول دیدارش برایش غذا برده بود؟!!» اگر چند روز قبل، این کار را می کرد و زنگ می زد می گفت شام خریده ام اوضاع خیلی فرق می کرد. ولی حالا انگار یک مانع بزرگ جلوی شادی ام را می گرفت. بغضی که به گلویم فشار می آورد حتی اجازه ی حرف زدن نمی داد. کمی به حرف هایی که قبلا در مورد هلما به علی زده بودم فکر کردم. چرا حالا که علی به کمک هلما رفته و او خوشحال است من نمی توانم شاد باشم. با صدای زنگ تلفن خانه از جایم بلند شدم. علی از اتاق بیرون آمد. —من جواب می دم. میز شام را جمع کردم و مشغول شستن ظرف ها شدم. علی از سالن گفت: —نرگس خانم بود گفت واسه شب نشینی بریم پایین دور هم باشیم. اصلا دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم ولی نمی خواستم جلوی علی نشان بدهم چون شک نداشتم که فوری می گفت تو خودت خواستی و هزار سرزنش دیگر. سرم را تکان دادم. —باشه الان حاضر می شم. —تا تو حاضر بشی من برم یه جعبه شیرینی بگیرم و بیام. به طرفش برگشتم. —شیرینی واسه چی؟! —إ...! مگه خبر نداری؟ —از چی؟ لب هایش را بیرون داد. —یعنی نرگس خانم بهت نگفته؟! وقتی نگاه سوالی ام را دید ادامه داد: —داداشم دوباره داره بابا می شه. البته من خودمم همین دو ساعت پیش فهمیدم. مامان زنگ زده بود سراغ تو رو گرفت که کجایی، این موضوع رو هم بهم گفت. منم گفتم حتما رفتی به مادرت اینا سر بزنی. آخه تو فقط اون جا می خوای بری خبر نمی دی. به علی نگفته بودم که می خواهم به بیمارستان بروم. مبهوت حرف های علی مانده بودم که چه بگویم. در آپارتمان را باز کرد. —می رم همین سر خیابون شیرینی می خرم زود میام. .•°``°•.¸.•°``°•                               •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´