13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی قشنگ خونده حسین طاهری بفرستین برای کسانیکه رای نمیدن....
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
15.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدوم مملکت اینجوریه؟
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔴 شهدا برای اهدای جان، به بدی برخی مسئولین نگاه نکردند.
🔹شهدا می دانستند که عدهای سوءاستفاده خواهند کرد؛ اما برای اهدای جان، تردید نکردند!
🔹اگر ما در رأی دادن مثل شهدا احساس مسئولیت نکنیم، یعنی فرهنگ شهادت نداریم!
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ انتخاباتی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
پشیمانی سودی ندارد!
📌عوام و خواص کوفه وقتی به موقع پای تکلیف شرعی خود حاضر نشدند
اکثراََ پشیمان شدند اما چه فایده!
📌حتی یک گروه با وجود توبه لباس جنگ پوشیدند و همه هم در راه مبارزه با یزیدیان کشته شدند اما فایده ای برای جبهه حق و امام حسین(ع) نداشت چرا ؟!
📌 چون گاهی واجب شرعی
وقتی به موقع انجام نگیرد بعداََ قضا ندارد!
📌حالا فرض کنیم فردا کسی رأی نداد و روز شنبه شد اگر خیلی آراء کم باشد که نظام اسلامی تضعیف شود و آمریکا و اسرائیل و... شادی کنان عید بگیرند و نائب امام زمان (عج) و شهدا ناراحت شوند!
📌اگر در آن موقع افرادی که رای نداده اند بیایند حتی در رسانه ملی با گریه و صدای بلند اظهار ندامت کنند آیا جای رأی دادنش را در روز جمعه می گیرد؟!
🤲خدایا با فضل خودت به همه ما کمک کن که در انجام تکلیف شرعی که خیر دنیا و آخرت ما در آن است شک و تردید نکنیم و نکند مثل روز قیامت زمانی پشیمان شویم که فایده ای نداشته باشد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا(ع)
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
25.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معکوس | رای دادیم چی شد⁉️
‼️رای دادیم، ولی اقتصادمون چی شد؟!
‼️رای دادیم، ولی ازدواج و سربازیمون چی شد؟!
‼️رای دادیم، ولی اشتغالمون چی شد؟!
‼️رای دادیم، ولی مسکنمون چی شد؟!
🔺ممکنه این سوال خیلیها باشه و شاید عامل شرکت نکردن در #انتخابات توسط عدهای...
👀👌🏻ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️فوری فوری!!♨️
😱 انیمیشنی که حمله اسرائیل به ایران را در آستانه انتخابات پیش بینی کرد!!
اونا علنا دارن میگن برای ایران چه برنامهای دارن.
آیا رواست سکوت کنیم و فردا را به بخاطر سفره و اقتصاد خراب بخوابیم و انتخابات را تحریم کنیم؟
یادمون باشه اگر اقتصاد ما مشکل داره، با رأی ندادن حل نمیشه، بلکه بدتر میشه، میشه سوریه میشه داعش، فردا رأی بدهیم و اصلحان را وارد مجلس کنیم تا اقتصاد نیز درست و اصلاح شود.
لا یغیر الله بقوم حتی ما یغیرو باانفسهم
#دعوت ✌️
#انتخاب_مردم
#تنها_نرو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت464
فردای آن شب در آشپزخانه در حال پختن غذا بودم، گاهی هم سرکی به کتابم می کشیدم و درس می خواندم.
در خانه کوبیده شد.
با باز کردن در هدیه خودش را داخل خانه انداخت.
نرگس چادر به سر سعی کرد لبخند بزند.
—تلما جان! هدیه یه ساعت پیشت بمونه من یه سر برم پیش هلما و بیام؟
با تعجب نگاهش کردم.
—الان وقت مشاوره شه؟!
—نه، دو ساعت پیش باید می رفتم. اون موقع هر چی بهش تلفن کردم در دسترس نبود منم نرفتم. از اون موقع تا حالا صد بار بهش زنگ زدم، در دسترس نیست که نیست! به خاله ش زنگ زدم اونم بی خبر بود. بیچاره خاله شم استرس گرفت گفت حتما اتفاقی افتاده و گرنه غیر ممکنه هلما گوشیش مشکل داشته باشه یا در دسترس نباشه.
برای همین نگران شدم. زنگ زدم میثاق بیاد با هم بریم یه سری بهش بزنم. یعنی خاله ش ازم خواست. گفت خونواده ی شوهرش مهمونش هستن نمی تونه ولشون کنه، بره.
هدیه را بغل کردم.
—بذار منم بیام. هدیه رو می ذاریم پایین پیش مامان یا اصلا با خودمون می بریمش.
هدیه را از بغلم گرفت.
—راستش هدیه خودش اصرار کرد بیاد بالا ولی حالا که تو می خوای بیای، می برم می دمش به مامان. به خاطر سرمای هوا، بیرون نبرمش بهتره. توام برو حاضر شو.
همین که خواستم در را ببندم نرگس صدایم کرد.
—تلما!
در را کامل باز کردم.
—جانم.
—اول به علی آقا زنگ بزن ازش اجازه بگیر.
سرم را تکان دادم.
—اتفاقا خودم می خواستم زنگ بزنم بهش اطلاع بدم.
اخم ریزی کرد.
—اطلاع نه، ازش اجازه بگیر. کلمه ی اجازه رو حتما بگو.
لبخند زدم.
—چشم، حتما!
بلافاصله به سمت اتاق رفتم و قبل از هر کاری به علی تلفن کردم. گوشی اش را جواب نداد، به مغازه زنگ زدم.
—چرا گوشیت رو جواب ندادی؟
—دستم بند بود. مشتری تو مغازه س.
—علی جان! خواستم ببینم اجازه می دی منم همراه نرگس و آقا میثاق برم؟
–کجا؟!
ماجرا را تند تند برایش تعریف کردم.
مکث کرد.
—تو که به اونا گفتی می خوای بری که، دیگه چرا به من زنگ زدی؟
—خب اگه تو اجازه ندی نمی رم. می گم خودشون برن.
—آخه بری چی کار؟
—برم عیادتش، یه کم حال و هواش عوض بشه. حالا که ساره هم رفته خیلی تنها شده، یه سر بهش بزنم. تنها که نیستم با نرگسم.
—این علی جانی که تو گفتی مگه می شه بگم نرو؟ فقط مواظب خودت باش!
من خودم میام دنبالت.
ذوق زده گفتم:
—ممنونم عزیزم.
چقدر پیاده کردن حرف های نرگس در زندگی ام، موثر بود و احساس خوبی به من می داد.
فوری آماده شدم و به طبقه ی پایین رفتم.
داخل ماشین سکوت سنگینی برقرار بود و همین سکوت نگرانم می کرد. کاملا مشخص بود نرگس از چیزی نگران است ولی حرفی نمی زند.
جلوی در از ماشین پیاده شدیم.
آقا میثاق رو به همسرش گفت:
—من تو ماشین می شینم تا شما بیاید. نرگس التماس آمیز نگاهش کرد.
—می شه بیای بالا. فوقش پشت در آپارتمانش منتظر می مونی.
آقا میثم سری کج کرد و ماشین را قفل کرد.
نرگس کلید را داخل قفل انداخت.
با تعجب پرسیدم:
—کلید داری؟!
—آره، چون خیلی سختشه از جاش بلند بشه، خاله ش یه کلیدم به من داده.
همین طور که از پله ها بالا می رفتیم آقا میثاق گفت:
—شاید شارژ گوشیش تموم شده حوصله نداشته بزنه به شارژ، گرفته خوابیده. این وقت شب مزاحمش نباشید.
نرگس کلید را داخل قفل انداخت و هم زمان زنگ آپارتمان را هم زد.
—اون بیچاره که خواب درست و حسابی نداره. همه ی سرگرمیش همین گوشیشه. حتی می خواد بخوابه با گوشیش صوت قرآن گوش می ده. بعدشم من از بعد از ظهر دارم بهش زنگ می زنم. الانم تازه سر شبه وقت خواب نیست.
✍🏽 لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´