eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
428 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم !!! 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح یعنی پرواز !🌱 قد کشیدن در باد چه کسی می گوید ؛ پشت این ثانیه ها ، تاریک است ؟ گام اگر برداریم ..! روشنی نزدیک است.🌷 👤سهراب سپهری 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرامش🌿 خدایِ قشنگم در میان این همه آشنا و دوست تنها تویی که درسخت ترین لحظات و در تمام ساعات در کنارمی و مرا به خاطرکاستی ها ، خطاها و لغزشهایم سرزنش نمی کنی و همیشه یاریم میکنی تا بهتر شوم برای ابراز عشقم به تو هیچ چیز را قابل نیافتم ولی ساده می گویم که دارم معبودم صبحت بخیر عزیزم ☕️ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح ها لباس آرامش به تن کن دستهایت را باز کن چشمهایت راببند، و رو به آسمان، صد بغل حسِ ناب زنده بودن را، نفس بکش ... و به زندگی سلام کن صبح زمستونیتون بخیر و نیکی🌷🌱 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسفند عینِ پنجشنبه هاست. که همیشه صدبار قشنگ تر از جمعه هاست اصلا از همون شروعش قشنگه حس بوی بهار از پشت پنجره و آفتاب گرم و بی جون از لای پرده ها روی پوست سرد خونه اسفند یعنی یک سال دیگه یعنی یه شانس دیگه... 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
قدم‌های بهار را می‌شنوی زمستان سرد و سخت کم کم رخت بر می‌بندد عطر تن بهار همه جا پیچیده است طلوع بهار نزدیک است ! 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اميدوارم روزت پر از افكار مثبت، آدمهاي مهربون و لحظات شاد باشه 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سرود زیبای نسل مقدم 🌹فرمانده کل قوا آقای عالم فرمود دوران بزن در رو تمام شد 🌹از لطف تهرانی مقدم ها هر خانه ای خط مقدم شد.... •┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 💚 دهه هشتادو نودی ها میدونستید باعث افتخار کشور هستید😊 ممنونیم ازتون که همیشه پای کار هستید💪 احسنت به شما عزیزای دل😍👌👏 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗣 اطلاعیه 📣توجه توجه ♦️دوستان پرچم برای نیمه شعبان دوستان عزیز سلام ایام پر برکت ان شاءالله این پرچمها برای فروش هست هر عدد ۳۰ تومان دو عدد ۵۰ تومان 😊 میتونید هر روز از ساعت ۹ تا ۳ تشریف بیارید موسسه تحویل بگیرید ☎️۵۵۷۹۲۱۷۹ ☎️۵۵۷۹۲۱۸۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🔸https://eitaa.com/alreza72 🔹https://sapp.ir/alreza72 🔸https://www.instagram.com/qaasedac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 📣📣 اطلاعیه 💚منجی می آید💚 💕جشن نیمه شعبان مبارک🌸🎊🌸 💚 مژده که ایام ظفر می رسد 💚 بوی گل نرگس تر می رسد 💚 این شب آشفته به سر می رسد 💚 جلوه  لبخند سحر می رسد ✨🌟//ولادت باسعادت آخرین مرد نجات، منبع خیر و برکات، مهدی موعود مبارک باد//✨🌟 🌟✨⚡️💥 💚جشن شعبانیه 💚 📅 تاریخ : ۱۴۰۱/۱۲/۱۶ ⏱ ساعت : ۱۵/۰۰ ✨مکان : سینما بهاران ☎️۵۵۷۹۲۱۷۹ ☎️۵۵۷۹۲۱۸۹ 🎈🎀🎊🎉🎂🎉🎊🎈🎀 🔸https://eitaa.com/alreza72 🔹https://sapp.ir/alreza72 🔸https://www.instagram.com/qaasedac
‌‌‌‌‌🌸‍ کاش امشب همون شبی باشه که قرارِ فرداش کلی اتفاقِ خوب بیفته ... الهی در همین شب ها به بزرگ ترین آرزوها تون برسید شبتون مهتابی ✨🌙 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : به خانه که رسیدم لباس یقه اِسکی ای از کشو لباس هایم بیرون آوردم و پوشیدم رد دندان های مازیار روی پوستم خودنمایی می کرد و به کبودی می زد. مادرم که من را با آن لباس دید کمی تعجب کرد اما سوالی نپرسید اولین بار بود که لباس یقه اسکی می پوشیدم، تا ساعت هشت شب مشغول درس خواندن بودم تا با پیام پرهام از حال و هوای درس و مشق بیرون آمدم. چند دفعه ای تذکر داده بودم که پیام ندهد اما کو گوش شنوا، نفسم را با حرص بیرون می دهم چهارشنبه بود و همیشه از آخر هفته بَدم می آمد مطلقا باید در خانه می ماندم یا اگر خانه مادربزرگم می رفتیم حق نداشتم با عمه هایم بیرون بروم. همیشه دوست داشتم شبیه آنها باشم نه شبیه به مادرم، مثل آنها بگردم و بپوشم و نه مثل مادرم اما اجازه اش را نداشتم پدرم بارها به آن ها هم به خاطر سر و وضع‌اشان تذکر می داد اما آنها اعتنایی نمی کردند. من هم بارها از معاشرت با آنها منع کرده بود. با این حال برخی اوقات بیرون می رفتیم و به سفره خانه می رفتیم و قلیان می کشیدیم. خیلی از کارهایی که انجام می دادند یواشکی به یکدیگر میگفتند و من را بچه می شمردند و می ترسیدند مبادا من بفهمم و به پدرم بگویم من هم اصراری نمی کردم اما بعدا متوجه می شدم، هیچوقت به پدر و مادرم کارهایشان را نمی گفتم چون خودم هم آن وقت نمی توانستم با آنها بیرون بروم، برخی اوقات به دروغ می گفتند خانه دوستشان هستند اما تا نصف شب تو کافه با این پسر و آن پسر بودند، کمپ با گروهی از دختر ها و پسرها می رفتند و خیلی کارهایی که من از آنها بی اطلاع هستم. سه تا از عمه هایم ازدواج نکرده بودند و با مادربزرگم زندگی می کردند، مادربزرگم جرعت سوال و جواب کردن از آنها نداشت چون شاهد بودم که چقدر بَد جوابش را می دهند. تا حالا همچین رفتاری از مادر با مادرش ندیده بودم. مادربزرگم حرف از آبرو پسرهایش می زد و به دخترانش تذکر می داد حواستان به رفت و آمدتان باشد، برادرانشان غیرت دارند و پایشان را کج نگذارند اما آن ها سروهمش را با یک بروبابا به هم می آوردند. مطیع آنها شده بودم و یکی از آنها راهم مورد اطلاع رابطه ام با محسن کرده بودم مواقعی که خانه مادربزرگم بودم یک گوشه که کِز می کردم متوجه جریان می شد و سعی می کرد آرامم کند اما موفق نبود، وقتی به او گفتم که با محسن به خانه رفتم کلی نصیحتم کرد که اگر بلایی سرت می آمد پدرت خون به پا می کرد و یا هر اتفاقی که ممکن بود رخ بدهد و بی عقلی ام بوده که رفته ام. فقط با یکی از آنها خیلی راحت تر بودم آن هم عمه ته تغاری ام بود که اختلاف سنی کمی داشتیم. بعضی شب ها خانه مادربزرگم که می ماندم با هم آرایش می کردیم و لایو می گرفتیم. : :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : از آن ها ناراحت هم می شدم اما دَم نمی زدم که مبادا من را کنار بگذارند. می پرستیدمشان با همه خوبی ها و بدی هایی که در حقم می کردند. همیشه بعد از هر بیرون رفتنی با پدرم و مادرم بحثم می شد اما فایده نداشت روز از نو و روزی از نو من بازهم به کارم ادامه می دادم. پیام پرهام را باز کردم. + سلام ابجی باید ببینمت حرف مهم دارم. یک لحظه انگار دنیا روی سرم آوار شد، نکند مازیار حرفی زده باشد؟ چرا به پرهام از وجود آدم جدیدی در زندگی ام نگفتم. باید زودتر از هرکسی به پرهام می گفتم. _ سلام داداش من هم حرف مهمی دارم باید یه جریانی رو بهت بگم که تا الان نشد که بگم شنبه بیا تا بهت بگم. بلافاصله جوابم را داد. + می بینمت. با خستگی این دوروز هم گذشت. با بی حوصلگی که نمی دانم از کجا نشأت می گرفت از مدرسه بیرون آمدم. کوله مشکی ام را روی شانه راستم انداختم، به یاد قرارم با پرهام به همان جای همیشگی رفتم. همزمان با ورودم پرهام هم آمد. + سلام خوبی آبجی؟ دستش را دراز کرد عادی رفتار کردم و دستم را درون دستش قرار دادم. _ سلام ممنون کارت داشتم خوب شد خودت اومدی خوب تو اول بگو + نه تو بگو بعد من میگم کمی من را سمت خودش کشید حال روبه روی اش ایستاده ام. _ واقعیتش یهو شد از دستم ناراحت نشو که چرا زودتر نگفتم چون معلوم نبود اصلا من می تونم کنار بیام یا نه دوستام جور کردن بخاطر اینکه محسن از سَرم بپره، خلاصه بگم با یه پسری رل زدم که اسمش مازیاره و از خودم بزرگتره گفتم در جریان باشی چون اون تورو دیده حالا تو بگو جریان چیه کاملا تعجب کرده بود و سکوت، دستم را از دستش بیرون کشیدم که ناگهان نطقش وا شد: + چیز مهمی نبود حالا که فکر میکنم یعنی بودا اما تا قبل اینکه رل داشته باشه حالا هم به چسب به همین پسره _ خوب بگو دیگه یعنی چی؟ ربطی به مازیار داره؟ + نه بابا بی خیال حالا خوبه؟ _ اره خوبه به فکرمه دیگه بلاخره باید منم می‌رفتم می خودم بس بود هرچقدر شاهد خوشحالی محسن و ناراحتی خودم بودم + اره خوب کاری کردی من که مطمئنم اون پشیمون کی بهتر از تو پیدا می کنی و اصلا کجا؟ _ ولش کن نمی خوام حرفش و دیگه بزنم فقط مازیار ممکنه یکم پیگیرت بشه گفتم که ایندفعه دیدتت + مشکلی نیست نترس تو که ولم نمیکنی؟ داداشتم دیگه _ اره بابا چه ول کردنی بی معرفت نیستم با نگاهی به پشت سرم صاف ایستاد و کمی فاصله اش را زياد کرد. مات حرکاتش بودم که دست کسی دور کمرم حلقه شد جیغی زدم که مازیار را دیدم. پرهام خواست حرکتی کند که جلو اش را گرفتم. _ داداش مازیاره میشناسمش مازیار بوسه ای روی سرم زد و کمی اخم کرد. +سلام مازیار سلام کوتاهی داد. بهتر بود هرچه زودتر از پرهام خداحافظی می کردم. : :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : _ داداش ممنون که اومدی + قربونت کاری داشته بهم بگو مراقب خودتم باش _ توام همینطور می بینمت خدافظ پرهام بدون ذره ای تعلل آنجا را ترک کرد. نمی دانم سر و کله مازیار از کجا پیدا شد، خیلی بد شد چه فکری راجبم می کرد. به دیوار تکیه ام داد و خودش نزدیکم شد. + من اونجا منتظرم تو بیای اونوقت با داداش جونت حرف میزنی؟ _ مازیار خوب چیشده مگه؟ آنقدر سخت بود منتظر من وایسادی؟ + سخت نبود فکر کردم نمیای منم دلم برات تنگ شده بود من میام میبینم با این پسره اَلدَنگ داری صحبت می کنی _ درست صحبت کن چیزی نشده که حالا اصلا من باهات قهر بودم بایدم نمیومدم مقنعه ام را کشید و موهایم را کنار زد، نگاهش بین چشم ها و گردنم در گردش بود. + خوشمزه بودی ااا خوبه زیاد معلوم نیست بزار یدونه دیگه هم گاز بگیرم سرش را سمت گردنم فرو برد ترسیده از آن که کارش را دوباره تکرار کند بازواش را چنگی زدم. بوسه ای روی گازش زد که خیالم راحت شد. _ نکن مازیار بسه + چرا ؟ دستی به پشت گردنم کشید و فاصله گرفت جوابش را ندادم. + رها من پیگیر این پسرم بهش بگو دورو ورت نپلکه _ نمیتونم بهش همچین حرفی بزنم توام باهاش کاری نداشته باش + ببینمش بار دیگه اونم فقط اینجا باشه من می دونم و اون _ ولش کن چیکارش داری داداشمه ااا + جدی فکر کردی داداشته؟ _ مازیار بحث نکن فقط بدون که برام مهمه زیاد پس حواست به کارات باشه کیفش را باز کرد همیشه کیفش را که باز می کرد محال ممکن بود چیزی که بیرون می آورد برای من نباشد. همیشه کادو هایش را در کیفش می گذاشت. : :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : ایندفعه با دفعات دیگر فرق می کرد قرآنی بیرون کشید. قرآنی کوچک و زیپی، بهم نشانش داد. + رها میبینی این و؟ سری تکان دادم. مازیار چه می خواست بگوید؟ + خوب رها این قرآن خیلی مقدسه طاقت نیاوردم و لب گشودم. _ می خوای بدی به من؟ + نه صبر کن ببین چی میخوام بگم، خوب یه کاری هست که من و تو اگر اون و انجام بدیم دیگه راحتیم نه تو اذیت میشی نه من هرطور حساب می کردم معنی و مفهوم حرفش را نمی فهمیدم. + اگر تو دوست داشته باشی و قبول کنی کافیه این و بخونیم اونوقت همه چی تمومه متوجه حرف هایش نمی شد کلافه شانه ای بالا انداختم. _ مازیار متوجه حرفات نمیشم بزار برای بعد الان میخوام برم خونه + باشه بزار یکم واضح بگم یه سریع آیاته بخونیمش همه چی درست میشه اونوقت تا ابد باهمیم و برای هم خنده ام گرفته بود از جه حرف می زد. خنده ام را که دید متوجه شد فکر کرده ام خل و چل شده است حرفش را ادامه نداد و قرآن را در کیفش گذاشت. از کیفش گل سری در آورد و رو به رویم گرفت. + نگرفتی چی میگم مهم نیست بعدا میفهمی عجله ای نیست اینم بگیر و برو _ مازیار بسه دیگه هر دفعه یه چیز میخری میاری من بخاطر خودت اینجام نه پولت صورتم را بوسید و من را هل داد که روانه خانه شوم خداحافظی گفتم و راه افتادم انگار حرف هایش برایم مزخرف بود که قَدری خودم را درگیرش نکردم. : :