تندخوانیجزء 13۩معتزآقائی.mp3
3.93M
#جزء_خوانی
[تندخوانی جزء سیزدهم قرآنکریم🌱
بانوای استاد معتزآقائی🎤]
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
#ماهِ_مهمانی_خدا 💛
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
نکات کلیدی جزء سیزدهم ماه مبارک رمضان
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💌 آرزوهایی که دارم را برایت گفتهام
شاد کن قلب مرا آقای خوبم، یا رضا(ع)
#استوری 💚
دخترونه
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #یه_حرف_شنیدنی
یه وقتایی که
از کسی ناراحت میشم
یاد حرف خانم معلم میفتم:
اگه هر اتفاقی بیفته
یا هرکی هرچی بهمون بگه
یکی هست که
خیلی دوستمون داره...❤️
یکی که هروقت سمتش بریم
آغوش مهربونش سمتمون بازه...🌱
💜👈 #این_کلیپ_قشنگ_رو_حتما_بشنو
خدا به نیت خوب هم پاداش میدهد
گزیده مراسم حرم مطهر. حجت الاسلام کازرونی
💚🤍❤️ دخترونه
┏━ 🕊 ━┓
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
نه با سیاهی ها ناامید شو
و نه با سپیدی ها دلخوش...
ترکیب هر دوی این هاست
که زندگی را میسازد...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
d83635487ec9e4f6d8dc4cbb2f548845.jpg
171.9K
#پس_زمینه_روزانه
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری،🌷
خوشبختی کیفیت تفکرست،
حالت روحیست
خوشبختی،🌷
وابسته به جهان درون توست ...✨
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اینهمه از بی حجابی در سطح شهرهای بزرگ گفته میشه
از قرار ضدانقلاب بر رقص در۱۳فروردین که معلوم نبود موفق بشن یا نه گفته شد
ولی از سفره۲۷۰متری افطار در پل طبیعت تهران کسی چیزی میگه؟
اینکه آقا میفرمایند دشمن در تبلیغات از ما جلوتره یعنی همین
دشمن کار کم و عدد کم خودش رو با تبلیغات چند برابرنشون میده
ما عده کثیر و کارهای بزرگی رو که درجبهه انقلاب انجام میشه اینقدر نمیگیم که کم کم خودمونم باور میکنیم کم هستیم و کاری ازمون برنمیاد
کاش زیبایی های جبهه انقلابی رو درک ومنتشرکنیم
دشمن روی غیرت دینی و به حق ما متدینین حساب ویژه باز کرده است تا با بزرگنمایی جلوه های اندک اقلیت ها ما را عصبانی کند و...
#حجاب
#ماه_رمضان
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخش کوچکی از خروجیهای #هوش_مصنوعی
🛑این ویدئو و شخصی که در این ویدئو صحبت میکند،صدای او،حرکات چهره و تمام سخنانش خیالی است و توسط هوش مصنوعی ساخته شده است!
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ عاقبت #زن_زندگی_آزادی #غربی
گوارای وجود پیروانشان
از واقعیت فرار نکنید
ته این راهی که شروع کرده اید همین است...
🔴 #نیمه_پنهان_غرب
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوششم
حرفی بینمان ردوبدل نشد که مادر مشغول پوست کندن میوه ها شد. نگاهم پرت آروین شد خودش را سرگرم رسیدگی به گیاهان کرده بود.
+ رها جان مامان یه سوال میخوام بپرسم قول بده جواب بدی باشه؟ راستش و بگی خوب
_ قول نمیدم ولی دروغم نمیگم حالا سوالتون چیه؟
+ قول بده جان مامان جواب بدی راستش هم بگی خوب؟
حس کنجکاوی ام بدجور جریحه دار شده بود نمی خواستم وا بدهم اما چاره ای جز این نداشتم.
_ باشه مامان جان قسم نده. قبوله ولی هرچی شد میمونه بین خودمون
+ من یه مادرم میفهمم درد بچم چیه، میفهمم دلش کجا گیره، میفهمم این نگاه ها و رفتار هایی که بین تو و آروین در تلاطمِ برای چیه. اما مادر میخوام از زبون خودت بشنوم، میخوام یه کلام بگی تو آروین رو دوست داری؟ اگر قبلا بود خودم جوابش رو میدونستم اما الان چندسال گذشته نمیخواد فکر کنی به اینکه چی میشه فقط بگو آره یا نه!
شوک عجیبی بهم وارد شده بود دودل بودم منتظر هرچیزی بودم الی همین یک مورد که از قضا سرم آمد. چه باید جواب می دادم؟، بغض درگلویم هرلحظه بزرگ و بزرگ تر می شد. زیر چشمی نگاهی به آروین کردم که مشغول و سرگرم بود. دستم با گرمای دست مادرم گرم شد.
_ نه یعنی اونجوری که فکر میکنی نیست برمیگرده به گذشته که...
+خوب بگو بدونم. اگر نه، پس چرا وقتی تو فرودگاه دیدیش رنگ به رنگ شدی؟ پس چرا تو رستوران وقتی رفتن دمغ شدی؟ چرا تا موقعی که قرار بود بیایم اینجا هیج جوره نمی خواستی باهاش چشم تو چشم بشی؟ الانم که.. رها چته دردت چیه اون غم تو صدات برای چیه؟ اون بغضی که کردی، بگو مامان جان که وقتی تو ناراحتی منم دلم آروم و قرار نداره
_دروغه بگم دوسش ندارم دارم ولی چندسال گذشته خیلی چیزها فرق کرده. میگم مامان خودت یادته چندسال پیش هم من دلم گیر آروین بود مامان بخدا که نمیشه نمیتونم هرکار میکنم نه فکرش از ذهنم میره نه عشقش از قلبم بریدم به خدا تودوراهی عجیبی گیر کردم. از طرفی از ایمانم میترسم از خدا خواستم خودش تکلیفم و روشن کنه خودش هرچی مصلحته رقم بزنه
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوهفتم
اشک های روی گونم را پاک کرد و خودش هم اشک در چشمانش حلقه زده بود.
_ اما الان مامان همچی عوض شده فکر میکنم آروین هیچ حسی به من نداره بلاتکلیفم کلافم خستم، نمیدونم مامان فقط وقت نماز صبح بخدا گفتم تا همین چند وقتی که تهرانم تکلیف من و مشخص کنه و هرچی صلاحه رقم بزنه برام. فقط امیدوارم این دفعه بر وفق مراد من باشه
مادرم لبخندی به رویم پاشید و سرم را در آغوش کشید.
+ قربون اون دلت بشم. مادر دور سرت بگرده من هم تورو میشناسم هم آروین رو، میدونم دل اونم پیش تو گیره مادر اما بهش فرصت بده بزار با خودش کنار بیاد اونم مثل تو فکر میکنه رفتی و از یادش بردی. مهسا خانم هم متوجه این عشق بین تو و پسرش هست اما منتظره خوده آروین اقدامی بکنه من که دلم روشنه مامان جان
خودم را از مادرم جدا کردم که چشم تو چشم با آروین شدم چند دقیقه همینطوری نگاهم کرد که آرام سرم را پایین انداختم مطمئنا متوجه حال و روزم شده است حال یا خود چه فکری می کند؟ بزار هر فکری می خواهد بکند مهم این است حداقل این بار روی دوشم را بعد از سال ها زمین گذاشته ام و حرف دلم را به مادرم زدم.
لیوان آبی جلوی چشمانم گرفته شد.
+ بفرمایید
نگاهی گذرا روانه اش کردم و با تشکر لیوان را از دستش گرفتم لرزش دست هایم را حس می کردم. مادرم هنوز رو به رویمان نشسته بودم و با لبخند نگاهمان می کرد هروقت که به او خیره میشوم روحم زنده می شود و شادی حضورش در من لبریز می گردد. لیوان را سرمی کشم و همراه آب بغض وامانده گلویم را هم قورت میدهم.
_ ممنون اجرتون باامام حسین
+ خوبید؟ بهترید؟ چیزی میخواید براتون بیارم.
نگرانم شده بود و کاملا از رفتارش مشهود بود مادر با چشم آبرو به آروین اشاره کرد و خندید.
+ دست شما دردنکنه رهاجان بهترن پسرم بیا بشین اینجا شماهم میوه بخور
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوهشتم
خجالت زده آرام زمزمه میکنم.
_ به لطف شما ممنون یکم استراحت کنم روبه راه میشم
+ الحمدالله چشم دست شما دردنکنه
مادرم روبه آروین شروع به صحبت کرد.
+ آروین جان هنوزم میری دانشگاه یا دانشگاهت تموم شد؟
طرف میوه را جلویش گذاشتم و خودم تکیه بر دیوار زدم.
+ خداروشکر تموم شد حالا مونده کار که اونم خدابزرگه ایشاالله پیدا میشه
کمی از هر میوه خورد و ظرف را عقب تر کشید و تعارف کرد که ماهم بخوریم.
+ از بچگی یادمه پسر باهوش و با استعدادی بودی ایشاالله کارتم برات جورمیشه
+ ممنون لطف دارید خداروشکر سربازی رفتم دیگه دغدغه سربازی و ندارم الان بنده خدا دوستام باید برن سربازی
_ مگه شما رفتید سربازی؟
با خنده سری تکان داد.
+ اره مامان جان یه جای دور هم افتاده بود بنده خدا مهسا خانم همش استرس داشت
_ آهان من نمیدونستم الحمدالله که سهی و سالم هستن
_ من دانشگاهم خیلی مونده تا تموم شده ولی تابستون هم ترم بر میدارم که سریع تر تموم شه
+ موفق باشید
_ ممنون همچنین
موذب بودم هم بخاطر وجود آروین هم مادرم که حالا متوجه حال و احوالم شده است و رفتارم را زیر نظر دارد.
گوشی ام زنگ خورد و سکوت فضا را شکست.
_ بله روهام ما تو حیاطیم خرسی دیگه چقدر میخوابی پاشو بیا بیرون از اتاقت باشه بیا اره اینجاست
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیونهم
+ بهتری مامان جان؟
نفس عمیقی کشیدم.
_ راز مرا از چشمهایم می توان فهمید
این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست
خوبم مامان جان نگران نباش
+ یاد قدیم افتادم چقدر شعر میخوندی برامون
آروین سکوت کرده بود و این جمع را سنگین کرده بود. نگاهش کردم.
_ بچه که بودیم یادمه اینجا یه چشمه داشت میرفتیم آب خنک میآوردیم هنوز هم هست؟
سرش را بالا گرفت.
+ با من هستید؟ متوجه نشدم
_ بله مثل اینکه حواستون جای دیگه بود
+ شرمنده بفرمایید دوباره
_ نه دیگه ممنون
+ خوب دوباره بفرمایید یک لحظه فکرم رفت جای دیگه
مادرم با خنده چشمکی حواله ام کرد.
+ آروین جان حالا فکرت جای دیگه بود یا پیش کَس دیگه
آروین متوجه این شد که دستش انداختیم خودش هم خنده اش گرفته بود.
+ از شما چه پنهون پیش کَس دیگه
+ به به حالا اونی که فکرت پیشش بوده کی بوده؟ چشم مهسا خاتم روشن بگم دیگه آستین بالا بزنه
دلم شور این را میزد که نکند واقعا آروین فکر و ذهنش درگر کَس دیگری باشد. تاب نیاوردم و باز هم به آغوش خدا بازگشتم مداحی گذاشتم و همراه آن اشک ریختم تنها چیزی که حالم را بهتر و آروم تر می کرد مداحی بود.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلم
می ترسیدم از قضاوت شدن سالها مثل راز از عشقی که نسبت به آروین داشتم محافظت کردم و به کسی چیزی نگفتم اما الان مادرم می داند و اینطور که معلوم است بقیه هم می دادند.
نور آفتاب چنان بر چشمانم می تابید که تاب نیاورده و از جا بلند شدم. روهام را مقابلم دیدم.
_ تو دیروز از کله صبح تا شب خوابیدی حالا چرا نمیزاری من بخوابم؟
+ من از راه رسیده بودیم خسته بودم بعدش هم ساعت ۱۲ ظهره پاشو ببینم
متکا را برداشتم و به طرفش پرت کردم جاخالی داد که بیشتر حرصم گرفت از جایم بلند شدم لباسم را عوض کردم و روسری بلندی سرم کردم. دست و صورتم را شستم و تصمیم گرفتم بروم و در این اطراف چرخی بزنم.
چایی و نانی خوردم و وسایلم را برداشتم و بیرون رفتم. آنقدر سرسبز بود که شادابی به آدم می داد. به همان چشمه ای رسیدم که همیشه با آروین به آنجا می آمدیم و آب پر می کردیم آبش کمتر شده بود اما هنوز هم خنک بود. دیشب آنقدر گرفته بودم که حاضر نشدم شام را کنار بقیه بخورم. غذایی که برایم آورده بودند هم نصفه نیمه خوردم بی میل شده بودم. با گوشی ام چندتا عکس انداختم و کناری نشستم. خلوت بود و کسی آن نزدیکی نبود. همانطور در گوشی ام مشغول بودم که سنگینی نگاه کسی باعث شد چشم از گوشی بردارم نزدیکم شد، بلند شدم و ایستادم و گرم در آغوشش گرفتم.
_ ننه علی چقدر خوشحالم که میبینمت وای باورم نمیشه
+ سلامت کو دختر تو چقدر بزرگ شدی فکر کردم اشتباه گرفتم. چیه نکنه فکر کردی مردم؟
_ دور از جون ننه علی جان والا چی بگم کلی از اون سال ها میگذره منم دانشگاه که قبول شدم کلا دیگه اینجا نیمدم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
🌸خدایا
⭐️در این شب زیبای بهاری
🌸خانواده، دوستان و عزیزانم را
⭐️عاشقـانه به تو می سپـارم
🌸پناهشان باش
⭐️که آغوشی امن تر از توسراغ ندارم
🌸شب بـهاریتون زیبـا ⭐️
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」