سلاااام
چطورین
خوبین
چه خبرا؟!
این چند روزه که فعالیت کانال کم شده بود
برای این بود که
اولین اردوی 「شاخ ݩݕاٺツ」😍
داشت برگزار میشد
و درتلاش هرچه بهتر برگزاری این اردو بودیم😉
الحمدالله به خوبی و خوشی برگزار شد 😃☺
و ان شا ءالله از فردا با قدرت به فعالیت کانال ادامه میدیم 💚☘
نکته دیگه اینکه :)
داریم کم کم به پایان سال ۱۴۰۰ نزدیک میشیم
و دوست دارم تک تک تون نظرتون درباره کانال بگید❤
پذیرای پیشنهاد های جذاب شما هستیم😎💛
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
•~•
You are stronger than you think
تو قوی تر از
چیزی هستی که فکر می کنی...
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
عینکم را چه کسی برداشت ؟!
اگر کسی دور تا دورش چیز های با ارزش باشد ؛ ولی آن را نبیند،
شما چه تصوری درباره او میکنید ؟
به نظرتان کور است ؟
چشمانش نمی بیند ؟
نابیناست؟
حالا اگر کنارش یک عینک هم باشد،چه تصوری میکند؟!
بله، برای این آدم ضروری است که عینک بزند.
چه کسی عینک مارا برمیدارد که گاهی خانواده ،
یعنی با ارزش ترین چیزی را که در اطراف ماست
نمی بینیم؟ عینکی که میشود با ان خانواده را دید
چیزی نیست جز فکر کردن درباره اهمیت آن ها که می توانند حتی با بودنشان تو را دل تنگ کنند .
#دخترانه_طور
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیست_سوم
چادر را با اکراه می اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم . یاد حرف های افسانه می افتم " مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر می شی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو می بری ! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل . بخدا انقدرام که تو سختش می کنی بد نیستا !"
تمام سال های گذشته انقدر این ها را شنیده بودم که مغزم پر بود ... اما حالا فرشته خواهش کرده بود ، لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز آرامش دارد ... فقط کاش شهاب نبود !
روسری ام را گره می زنم و چادر را بر می دارم ، توی هوا بازش می کنم و غنچه های ریز و درشت مخملی اش دلم را می برد ... جلوی آینه می ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند می زنم ! نمی دانم خودم را مسخره کرده ام یا نه ؟
با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده ام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا می زند . در را باز می کنم و راه می افتم به سمت آشپزخانه ... صدایشان را می شنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل می گیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بی کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی می خوره ؟
+بی کلاس اونیه که سالادش مزه ی ماست میده بجای سس سفید
و بلند می خندد ، من هم می خندم ! چون نظر خودم هم همین بود ... با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش می کنم ....
خنده اش جمع می شود ، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب می خورد .بعد از چند ثانیه تازه به خودش می آید، بلند می شود و با متانت سلام می کند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را می دهم ، چادر از روی سرم سر می خورد ، محکم زیر گلویم می چسبمش . یاد بچگی ها می افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم حرم ...
_نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم
+امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم
_بله ... خوش اومدن
زیرلب مرسی می گویم و می نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش می کشد ، فرشته می پرسد :
+پس چرا نمی شینی داداش؟
حرصم می گیرد ؛ فکر می کنم که حتما باز می خواهد فرار کند ... از دهانم می پرد :
+فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن !
و عمدا فامیلی اش را غلیظ می گویم ... انگار مردد است ، سکوت کرده ایم و من زیر چشمی نگاهش می کنم تا به هر تصمیمی که می گیرد نیشخند بزنم !
اما در کمال تعجبم سر جایش می نشیند ...
ادامه دارد...
#الهام_تیموری
#رمان
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان گوی حرم ، تولدت مبارک 🎉
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
#روز_جوان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」