زن به شوهر: من پنج دقیقه میرم خونه اقدس خانم حرف بزنم
تو هر نیم ساعت یک سری به غذا بزن 😂😂😐
🤭😆😆😆😂😂
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
★🔹★
آقامجتهدے میفرماند؛
هر حرفےرا نزن،
قبل از حرفــ زدن قدرۍ
فڪر ڪن، ببین این ڪلام تو
مبادا دل ڪسے را بشڪند با آبروۍ
ڪسے را بریزد . . .!
#ماه_رمضان ماه عادت به کارهای خوب 🌹
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپنجاهودو
پدر اما خیلی جدی گفت:
+ روهام زشته صدات و انداختی رو سرت این بنده خداها نگران آروین بودند دیر خوابیدن. آروین جان عمو شما کجا بودی؟
+ عمو بهتره الان بریم صبحانه بخوریم بعد من به همگی توضیح میدم.
از روهام دلخور شدم نیاز نبود این همه داد و بیداد راه بندازد. روهام حق به جانب پایین رفت و مهسا خانم خوشحال از دیدن ما بی حرف به سمت آشپزخانه رفت و به همه گفت سفره را پهن میکند.
خشکم زده بود ترسیدم که مبادا پدرم مخالفت کند از آن گذشته خانواده آروین، دستانم یخ زده بود.
+ رها خانم چرا اینجا وایسادید. نگران چیزی نباشید. من به همه، همه چیز رو توضیح میدم.
_ میترسم. میترسم یک موقع قضاوت شیم. اصلا این دوستی چندساله...
ادامه حرفم را خواند و نگذاشت ادامه بدهم.
+ این حرفا چیه ما مگه خبط و خطایی کردیم که نگران باشیم. انشاالله آقا امام زمان خودش کمکمون میکنه. شما نگران نباش، الان هم بیاید بریم یک چیزی بخوریم.
_ ممنون آقا آروین، باشه شما بفرمایید من الان میام.
سر سفره که نشستیم همانطور که مشغول بودیم آروین دست از خوردن کشید و رو به جمع گفت:
+ من میخواستم با اجازه شما یکسری حرف هارو بزنم و توضیح بدم نمیخوام قضاوتی صورت بگیره نه درباره شخصی که میخوام صحبت کنم نه خودم.
همه منتظر به او نگاه کردن از شدت استرس مادرم دستش را روی دستم گذاشت و در گوشم گفت: " نگران نباش بلاخره اگر دوست داشته باشه جنمش رو داره و واست سینه سپر میکنه"
+ خوب برم سر اصل مطلب، از وقتی یادم میاد، ما دو تا خانواده بودیم که خیلی صمیمی بودیم و هر هفته هم درحال گردش بودیم. وقتی بچه بودم سعی میکردم همیشه مراقب رها خانم باشم دوست داشتم مراقبش باشم. ما کنار هم بزرگ شدیم اما از بد روزگار رها خانم که بزرگ شد من دیگه به خودم اجازه ندادم نزدیکش بشم اینارو دارم میگم چون میخوام بدونید نگاه ناپاک نداشتم و شماهم من و میشناسید. چون رها رو خیلی ارزشمند تر از خودم میدیدم، به خودم جرعت ندادم که پا جلو بزارم. از طرفی هم از علاقه خودم مطمئن بودم اما رها رو نه، دیگه طوری شد که من نامزد کردم به همون دلایلی که میدونید بهم خورد. تا این که دوباره سر و کله رها تو زندگی من پیدا شد. دیگه با خودم تصمیم گرفتم ایندفعه حرف دلم و بزنم، خیلی فکر کردم، تصمیم و گرفتم و دیشب هم نذاشتم رهاخانم سوار پروازشه. عموجان حرف شما برای من متین و درسته الان همه این حرف هارو با هرچند سختی زدم امیدوارم من رو به عنوان داماد خانوادتون قبول کنید، میدونم شاید درستش این بود که به خانواده اول بگم ولی دیگه خودتون اصرار بر توضیح داشتید.
┏⊰✾✿✾⊱━━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپنجاهوسه
جو سنگین شده بود. آروین همینطور با سر پایین و دستپاچه حرف دلش را به زبان می آورد. نمی دانستم چه کنم و چه بگویم. پس سکوت کردم. چند دقیقهای گذشت که پدر آروین شروع به صحبت کرد و خطاب به پدرم گفت:
+ ما چندساله بیشتر از اینکه رفیق باشیم و دوست خانوادگی مثل خواهر برادر کنار هم بودیم. من از پسرم مطمئنم و حتی از دختر شما، میدونم وقتی پسرم ادعا کرده که دختره شمارو دوست داره قطع به یقین به بعدش هم فکر کرده. منم الان همینجا دخترم رها جان رو برای پسرم ازتون خواستگاری میکنم دیگه انتخاب باشما
پدرم شروع به صحبت کرد.
+ من آروین رو عین پسرم قبول دارم وگرنه این همه سال اگر چشم ناپاکی یا خطایی میدیدم قطعا دوستیمون رو تموم میکردم. من پسر شما رو تا دیدم تو مسجد و هیئت دیدم. ازش مطمئنم. والا خودمم متوجه این دوتا مرغ عاشق شده بودم. من که مخالفتی ندارم باز حرف آخر و خوده رها میزنه.
همه خوشحال از حرف پدر منتظر من بودن. که روهام وسط پرید.
+ یکی نظر من و نپرسه من که ناراضیام ابجی من قصد ازدواج نداره.
با تشری که پدرم به روهام زد همه منتظر جواب از من شدند.
_ پدر نمیدونم چه جوری بگم منم همون حرفهایی که آقا آروین گفتن، انتخاب من واسه امروز و دیروز نیست که الان بخواد عوض بشه. منم جوابم بله هست.
مامان و مهسا خانم دست زدن که پدر هم لبخندی به رویم زد.
+ دخترم بابا فقط یک بحثی میمونه اونم اینکه تو دانشگاه داری و.. ، من میگم شما و آروین صحبت کنید. خودتون تصمیم بگیرید و زمان مراسم و ... مشخص کنید اینطوری بهتره.
نمیتوانستم باور کنم. حس و حال گنگی داشتیم. یعنی خدا به حرف دلم گوش داده بود. آروین از جایش بلند شد.
+ عموجان قبل از اینکه ما باهم صحبت کنیم من برم کارم و انجام بدم بیام.
مانده بودم چیکار میخواهد بکند. به سمت یکی از اتاق ها رفت. پدر آروین نگاهی به من انداخت و گفت:
+ دخترم میدونم که هم تو هم آروین این وضعیت براتون سخته، منظورم اینه که به هم محرم نیستید به همین خاطر هم من میگم یه چندماه خودت و آروین تعیین کنید که یه صیغه محرمیت بخونیم که بعد عقد کنید. بازم با خودتون.
بیشتر از این نمی توانستم در آن جمع بمانم. هم خجالت می کشیدم هم از خوشحالی زیاد قلبم خودش را به درو دیوار می کوبید. با اجازه گفتم و به اتاقی که آروین رفته بود رفتم. در زدم که صدایی نشنیدم، نمی دانستم درسته وارد شوم یا نه؟ اما بیخیال در را کامل باز گذاشتم و وارد شدم. در حال نماز بود. سلام نمازش را داد و نگاهم کرد.
+ بله چیزی شده
_ ا.. نه یعنی یه صحبتی شد شما رفتید اومدم بگم. فقط الان نماز چی میخونید؟
+ من میشنوم بفرمایید. نماز شکر خوندم. که هم خدا شما و بهم داد هم راه و برامون داره هموار میکنه.
لبخند روی لبانم نشست. من هم خوشحال بودم.
_ واقعیتش پدرتون گفتن بهتره یه صیغه محرمیت بینمون بخونن تا هروقت بخوایم عقد کنیم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━━━┓
💫شب زیباتون
✨متبرک به
💫گرمی نگاه خـدا
💫شبتون بخیر
✨در پناه خدای مهربان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
شاعرم این است فرقم با فقیر و با یتیم
من گدایی با کلاسم ، با قلم در میزنم...
#فاضل_نظری
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
روزتـون بـه زیبـایی
ایـن گلهای بـهاری🌸🍃
بـه صافی هـوا
بـه روشنی آب
بـه زلالی قلبهای مهربونتون
و به پاکی خـداونـد بلند مرتبه🌸🍃
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خدایا🌸
در این آخرین چهارشنبه ماه رمضان
برای دوستان وعزیزانم بنویس
ازخوبی ها
زندگی خوب
حال خوب
کارخوب
رزق خوب
لحظه های خوب
وبنویس زندگی خوب وشادی
نصیب تک تکشـان شود
الهی آمین
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
آرزو میکنم
که امروزتون
پر از برکت
شادی و
آرامش باشه
🍃🌸 روزتون زیبا 🌸🍃
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💌 #دعای_روز بیست و هشتم رمضان
اللهمّ وَفِّر حظّی فیه من النّوافِل، و
اکرِمنی فیهِ بإحضارِ المَسائِل و قَرّب
فیه وَسیلتی الیکَ من بینِ الوسائل،
یا مَن لا یَشْغَلُهُ اِلحاحُ المُلِحّین 🌸
خدایا زیاد کن بهره مرا در این روز
از انجام مستحبات و گرامى دار به
تحقّق درخواستهایم، و نزدیک کن
وسیلهام به سوی خودت را از میان
وسیلهها، اى آنکه سرگرمش نمیکند
اصرار و پافشاری اصرار کنندگان 💜
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
طرح نمایشگاه حجاب :
🌹 زکات زیبائی ،
عفاف و پاکدامنی است .
#حجاب #نمایشگاه_حجاب
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
طرح نمایشگاه حجاب :
🌹 یک دختر خوب ،
در مقابل نامحرم ،
باید مغرور باشه .
#حجاب #نمایشگاه_حجاب
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#شعر
#شعر_نوجوان
🌼﴿اصلواصولِایندین﴾
🌱 دانستنشچهشیرین
🌸 این﴿پنج ﴾گنجِ بیرنج
🌱 هستند بهترین گنج
🌼 ماراعقیدهایناست
🔶 ﴿توحید﴾اولیناست
🌸 یعنی خدایِ یکتا
🌱 آن آشنایِ دلها
🌼 دارد به صدنشانه
🌱 در هردل آشیانه
🔶 گنجِ دوم ﴿نبوت﴾
🌱 باعشقوبامحبت
🌼 ازراهِ دینوطاعت
🌱 بخشد بهماسعادت
🌸 جانمفدایِخاتَم
🌱 پیغمبرِ مُعظَم
🔶اما﴿معاد﴾سوم
🟠 یعنیبهجمعِمردم
🌸 درعرصهیِ قیامت
🌱 پیدا شودحسابت
🌼 قطعاََ کهروزِ محشر
🌱 خواهد رسید آخَر
🌸 آن روز یومِدیناست
🌱 روزِحساب ایناست
🔶 چارمبوَد﴿امامت﴾
🌱 آنضامنِ هدایت
🌸 یعنی دوازده تن
🌱 باشند امام قطعاََ
🌼 کارِهمه هدایت
🌱 سویِبهشتوجنت
🔶 پنجمخداستعادل
🌱 جز اینعقیدهباطل
💚﴿عدل و امامت﴾ اما
🌷این هدیهایست برما
🌸 باشددو اصلِمکتب
🌱 نامش﴿اصولِمذهب﴾
🌼 خوشبو و هم مُعَطر
🌱 مانندِ مُشک و عَنبَر
🌸 مخصوصِشیعیانست
🌱 از بهرِ امتحانست
🌼 با آن﴿سه﴾گنجانسان
🌱 باشدفقط﴿مسلمان﴾
🌸 ازلطفوفضلِرحمان
🌱 شیعهستاهلِ﴿ایمان﴾
🌼 با﴿عدل﴾و با﴿امامت﴾
🌱 برشیعهشدعنایت
🌸 این پنج گنجِ زیبا
🌱 باشد مبارکِ ما
شاعر سلمان آتشی
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」