عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی ...
بوی یک تک بیت ناگه
مست و مدهوشت کند !!!
#فاضل_نظری
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سلام_امام_زمانم
💝دلم جز هوایت هوایی ندارد
🌼لبم غیر نامت نوایی ندارد
🌸وضو و اذان و نماز و قنوتم
🌺بدون ولایت بهایی ندارد
⚘دلی که نشد خانه ی یاس نرگس
🏵خراب و است و ویران ، صفایی ندارد
بیا تا جوانم بده رخ نشانم
که این زندگانی وفایی ندارد …
#امام_زمان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
زندگی یعنی یاد خدا
پس امروز با یاد خدا آرام باش
همه را ببخش
شیرینی یک لبخند را به همه تقدیم کن
و از زندگیت لـذت بـبـر....🤗
💖روزت قـشنگ و متفاوت دوست مـن 💖
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خدایا تاریکی غم هایمان را با نور خودت از بین ببر🤲
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مهم حال خوبه
حال خوب کافه ی لاکچری نمی خواد
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
به قول مادر بزرگم.......
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💠✨ ســـلام
☕️✨روز بهاریتون بخیر
💠✨ان شــاءالله کــه
☕️✨جسم و جانتون سالم ..
💠✨لـبـتـون خـنـدون..
☕️✨خوبیهاتون پایدار...
💠✨لحظاتتون پر از برکت
☕️✨و زنـدگـی تـون پـراز
💠✨شادی و آرامــش باشه
💠✨روزتـــون زیـــبــــا
.
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 در محفل سوگ تو، اشکها زودتر از هر دعایی به سویِ آسمان میروند، لحظه ها به انتظار دیدار جمالِ دل آرایت در بغضِ ثانیه ها میتپند، گل های سجّاده ات، محراب را بوسه میزنند،
🔷🔸💠
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ حاضران به غائبان برسانند؛
وارث #غدیر هنوز ایستاده است و منتظر!
تا برسند؛ آنان که از قافله دل جا ماندند،
و برگردند؛ آنان که جلوتر از ولیّ خویش گام برداشتهاند!
🌸 ظهور #امام_زمان تحقق پیمان غدیر است؛ روزیکه همه بیاموزند نه یک قدم جلوتر و نه یک قدم عقب تر، در رکاب ولی، باشند!
♦️0⃣2⃣ روز تا غدیر
#روز_شمار_غدیر
#امام_زمان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🛑 اثر «#جواد الشهید» رونمایی شد
🔹حسن روحالامین هنرمند نقاش کشورمان در آستانه سالروز شهادت امام جواد(ع) اثر «جوادالشهید» را برای اولین بار رونمایی کرد.
#ماه_ذی_القعده
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴
از دایرهات اِی عشق بیرون نروم هرگز ❤
🖤#شهادت_امام_جواد
🖤#ماه_ذی_القعده
اینجا #قلب_ایران💚 است؛ در حرم بمانید...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
سلام رفقا 👋
#شهادت_امام_جواد
امشب دورهمی داشته باشیم توسل به آقا #امام_جواد و حال دلمون رو ببریم در جوار دردانه آقا امام رضا جان « ع »
⏰ منتظر ما باشید ساعت ۳۰: ۲۲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب
🔴 بعضیا از ایرانی بودن فقط شعار و ژستش رو بلدن... چرا الان یادشون میره آریایی باشن؟!
🤔 شماها مگه نمیگفتین آریایی هستین و عرب نمی پرستین؟⁉️
بیا اینم هویت ایرانیت، چرا بهش پایبند نیستی؟⁉️
✅ بی حجابی رو از هر منظری نگاه کنید (عقلی، شرعی، تاریخی، ملی، تجربه غرب و...) غیرمنطقی، مضر به حال جامعه، غلط، ضد حقوق زن، به نفع مردهای هوس باز هست
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕سجده و احترام جیمی جامپ به رونالدو
چی میشه که اینجوری میشه؟؟
🔸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۲ رخش عجولانه رو به سمت شهر میتاخت، را
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳
سهراب بیآنکه جوابی به لبخند کریم بدهد، افسار اسب را از دست راست به دست دیگرش داد و روی پاشنه ی پا به عقب برگشت.... درست در یک قدمیاش ، دختری جوان که روبنده اش را بالا داده بود و صورتش از شرم گل انداخته بود ،با لحن خجولانهای ، ظرف دستش را به طرف سهراب داد و گفت :
_س..س..سلام، حلوا درست کرده بودیم ، مادرم گفت یک ظرف هم برای شما بیاورم.
سهراب که از شنیدن نام حلوا دهنش آب افتاده بود ، لبخندی زد و گفت :
_دست شما درد نکند ،راضی به زحمت نبودیم .
دخترک با عجله، ظرف را به سمت سهراب داد و گفت :
_نوش جان ، بفرمایید، ظرف را بعدا میآیم و میگیرم
و با زدن این حرف ،روبنده اش را پایین انداخت و با شتاب به سمت خانه ای در آن طرف کوچه حرکت کرد...سهراب منتظر شد که آن دخترک زیبا به خانهاش برسد ،می خواست بفهمد این مرحمتی از جانب کدام همسایه اش است....پس از بسته شدن درب خانه ی روبه رو ، سهراب به سمت کریم برگشت.....کریم خود را داخل دالان تاریک کشید تا سهراب و رخش به راحتی بتوانند عبور کنند....سهراب همانطور که از دالان میگذشت و وارد حیاط بزرگ و خاکی، خانه میشد ، ظرف حلوا را به سمت کریم داد و رو به او ، گفت :
_خوب بگو پیرمرد ،اینبار چه داستانیسرهم کردی که این همسایه ی بیچاره به تو رحم کرده و حلوای مرحمتی برایت آورده؟
کریم ظرف حلوا را گرفت و همانطور که عصایش را زیر بغلش میزد و مقداری حلوا به دور انگشتش پیچید و به دهان برد. طعم شیرین حلوا ،لبخندی به روی لبش آورد و ملچ و ملوچ کنان گفت :
_نه اینبار اشتباه کردی، بی شک این دخترک نه به خاطر همسایگی و نه به خاطر قصههای من ،بلکه به خاطر پسر کریم است، محض روی گل سهراب عزیزم ، این حلوا را آورده تا بلکه بتواند دل پسرک مرا شکار کند ،آخر مگر میشود ،دختری این قامت رشید و رعنا و این هیبت مردانه و صورت زیبای سهراب را ببیند و دل از دست ندهد؟
سهراب کنار شاخه ی انگور که بر زمین پخش شده بود ، افسار رخش را رها کرد و همانطور که خورجین را از روی اسب برمیداشت ، رو به کریم نیشخندی زد و گفت :
_اولا من پسر تو نیستم ،پس اینقدر پسر پسر و پدر پدر ،به ناف من و خودت نبند، ثانیا دل بردن و شکار و عشق و...همه و همه خواب و خیال است ، حرف عبث و چرت و مفت است که سکهای پول سیاه هم نمی ارزد .
خورجین را روی ایوان خاکی جلوی اتاق گذاشت و دستی به شال کمرش برد و کیسهی سکه های غنیمتی امروز را بیرون آورد و جلوی چشمان کریم تکان داد و گفت :
_در این دنیا تنها متاعی که میارزد و همگان عاشقش هستند این است کریم راهزن.... می دانم که تو هم اعتقادت همین است...
کریم با دیدن خورجین برآمده که حکایت از غارتی چرب داشت و کیسه ی زردوزی شدهی دست سهراب ، برقی در چشمانش درخشید ، ظرف حلوا را کنار خورجین گذاشت و لنگ لنگان خود را به سهراب رساند و همانطور که دست دراز میکرد تا کیسه را بگیرد گفت :
_هر چه می خواهی بلغور کنی ،بکن، تو پسر من بودی و هستی و خواهی بود ، اگر برایت ننگ است که پدری لنگ و شل داشته باشی ، چرا خانهات شده ، خانهی کریم افلیج؟ چرا به من میرسی و دل از من نمیکنی؟ تمام شواهد نشان میدهد که تو هم مرا پدر خود می پنداری...در ثانی ،چه بخواهی و چه نخواهی ،باید روزی ازدواج کنی و همسری اختیار کنی ،چه کسی بهتر از دختر «مش باقر» که بزرگترین حجره ی بازار از آن اوست و تنها دختر و عزیز دردانهی خانه است ،تازه هم زیباست و هم حلوای خوشمزه برایت می آورد
کریم با زدن این حرف خنده ی بلندیسرداد، کیسه ی زر را از دست سهراب قاپید و روی ایوان ،تکیه به ستون خشتی آن کرد و همانطور که اشاره به چراغ پیه سوز جلوی اتاق می کرد گفت :
_چراغ را بیاور تا سکه ها را بشمارم.
سهراب سری به نشانه ی تأسف تکان داد ، کیسه ی سکه ها را از چنگ کریم بیرونآورد و به شال کمرش بست و گفت :
_لازم نیست بشماری، خودم شمرده ام
و سپس پشتش را به کریم کرد و به طرف رخش رفت تا او را به اصطبل ببرد.کریم که از این حرکت سهراب هاج و واج مانده بود گفت :
_تو را چه شده؟ چرا مثل همیشه نمیگذاری غنیمت ها را عادلانه قسمت کنم؟ پس سهم من چه می شود؟
سهراب افسار رخش را گرفت و همانطور که یال های او را نوازش می کرد گفت :
_کریم راهزن...حرفی دارم...یعنی بعد از سالهای سال سر بزیری و حرف گوش کنی ، خواستهای دارم ، اگر خواستهام را قبول کنی ، هرچه دارم و ندارم و هرچه در می آورم را به تو خواهم بخشید ، اما اگر خواستهام را رد کنی ، چه بسا سر از زندان های مخوف این شهر دربیاوری...
سهراب با زدن این حرف به سمت اصطبل روان شد...کریم از شنیدن سخنان تهدیدآمیز سهراب شوکه شده بود و با خود می اندیشید ،به راستی در سر این پسر چه میگذرد؟...
💞ادامه دارد....
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴
سهراب دستهای خیسش را تکان داد و وارد اتاق شد ، اتاقی کاه و گلی با طاقچهای دود زده در انتهایش ، کریم روی تشکچهای که متعلق به خودش بود ، نشسته و پاهایش را دراز کرده بود و خیره به شعله ی فانوس که با کوچکترین حرکتی اینور و آنور میرفت ،پلک نمیزد....سهراب به سمت طاقچه رفت و از کنار شمع نیم سوخته ی روی طاقچه ، مهر و جانمازش را برداشت و بی توجه به کریم ، رو به قبله ایستاد و نمازش را شروع کرد ، نمازی که هرگز ترک نمی کرد ،زیرا این تنها کاری بود که از دل و جان دوست میداشت و با میل و اراده ی خود انجام میداد....کریم نگاهش را از شعله ی آتش گرفت و خیره به حرکات سهراب شد...سهراب نمازش را تمام کرد و همانطور که جانماز را بهم می آورد ،خود را به کنار دیوار کشانید، پاهایش را کمی ماساژ داد، انگار می خواست حرفی بزند ، اما مردد بود و نمی دانست از کجا شروع کند.
کریم ،سکوت اتاق را بیش از این طاقت نیاورد و رو به سهراب گفت :
_آخر تو چطور راهزنی هستی؟ مال مردم را غارت می کنی و از آن طرف نمازت هم به جاست و ترک نمی شود؟
سهراب آهی کوتاه کشید وگفت :
_دزدی را تو در دامنم گذاشتی و پیشه ام ساختی ،اما اگر یادت باشد ، آنزمانی که من کودکی بیش نبودم و منطقهی تحت غارت شما ،اطراف خراسان بود ، تو برای اینکه من سر از حساب و کتاب درآورم وبتوانم خط و نوشته ها را بخوانم ،چند سالی مرا به مکتب فرستادی ، گرچه آنزمان من در زبان فارسی نوپا بودم و تازه یاد گرفته بودم چگونه فارسی صحبت کنم ، اما تمام تلاشم راکردم و به آنچه که تو می خواستی ، خودم را رساندم.آنزمان ملای مکتبمان ، همیشه تأکید می کرد که ما در هر حالی که باشیم ، چه پادشاه و غنی ، چه فقیر و عامی ، بنده خداییم و باید شکر نعمتش را به جای آوریم و واجب است که نمازمان را در هر حالی بخوانیم ، او میگفت حتی اگر دزد یا اسیر هم باشی باید نمازت را بخوانی ،چه بسا که همین نماز باعث نجاتت شود...کریم راهزن, من فکر میکنم تمام بدبختی هایی که میکشم زیر سر توست ، اما به خاطر آنکه مرا به مکتب فرستادی ، از تو ممنونم ولی....
کریم با حالتی آشفته وسط حرف سهراب پرید و گفت :
_ولی چه ؟ نکنه چون فکر میکنی من آدم بد قصه ی زندگیت هستم ، میخواهی آن تهدیدی که وقت آمدن نمودی ، عملی نمایی و بروی مثلا مرا لو بدهی؟ ای پسرک بدبخت، نمیدانی اگر مرا لو دهی ، یعنی خودت را رسوا کردی ، چرا که کریم راهزن چند سال است از خاطرهها محو شده و به جای آن ، جوان روی پوشیده و جنگاوری نشسته که لقمههای گنده بر میدارد و فقط به کاروانهای خراج دولتی و یا بازرگانان ثروتمند حمله می کند و همیشه هم موفق است ... خیلی موفق تر از کریم هم هست.
سهراب نگاه تیزی به کریم انداخت و گفت :
_مرا تهدید میکنی؟ تو من را از زندان میترسانی؟ به خدا که این زندگی برایم از صد زندان شکنجه بارتر است...اما این را بدان ، من نمیخواهم به تو خیانت کنم ، اما حق السکوتی که از تو میخواهم ، فاش کردن رازیست که سالها از من پنهان داشتی، به خدای احد و واحد سوگند ، اگر جواب سؤالاتم را به درستی بدهی ، هر چه که دارم ، حتی آن حجره ی داخل بازار را که ارسلان اداره اش می کند ، به تو خواهم داد...
کریم که کم کم دستش آمده بود ،مزه ی دهان سهراب چیست ، سری تکان داد و گفت :
_میتوانم حدس بزنم چه میخواهی، این اتفاق دور یا زود می افتاد و من منتظر چنین روزی بودم . اما من هم شرطی دارم.حالا حرفت را بزن تا ببینم ،حدسم درست بوده یا نه؟
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
نگران نباش
خداست که همه چیز رو میچینه
نه بنده ی خدا ....
#شبتون_در_پناه_خداوند
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
#سعدی
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❣سلام امام زمانم ❣
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ المُرتَجیٰ لِإزالَهِ الجَورِ وَالعُدوانِ ...
سلام بر تو ای مولایی که همه مظلومان تاریخ به ظهور تو چشم دوخته اند ...
سلام بر تو و بر روزی که درخت ستم و دشمنی را از ریشه خواهی خشکاند ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺
#امام_زمان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」