eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
431 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
❗️چطوری تذکر بدم؟ 🔘 تصمیم داریم برای اونایی که دغدغه #حجاب و #امر_به_معروف دارن، یک سری آموزش قرار
❗️چطوری تذکر بدم؟ 2️⃣ لحظه آخر بگو ! 🔘 دومین نکته‌ای که باید دقت کنی اینه که لحظه آخر بگی..👆 😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمی‌دونی چی باید بگی 👈 مجموعه پست‌ها با هشتگ رو دنبال کن 👌 و برای دوستات هم بفرست. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسیاری از ناکامی ها ناشی از این است که هنگام تسلیم شدن نمی دانید که تا چه حد به موفقیت نزدیک هستید 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
بهترین کاری که میتوانید برای زندگی مشترکتان بکنید این است که همان کسی بمانید که قبل از ازدواج ادعا می کردید هستید همان باشید که می گفتید ..... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
هر بار که نمیدونم چجوری قراره از پس یه کاری بر بیام خدا پر رنگ تر از همیشه ظاهر میشه ... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اهمیت را باید در رفتار آدمها دید نه در حرفهایشان ... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
زمین خوردن گاهی از رندگی کردن واجب تره ... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۶ کریم آهی کشید و ادامه داد : _بعد از
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷ کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داشت و اصلا مایل نبود از او جدا شود دوخت و گفت : _آن قرآن را مدتی پیش خودم نگه داشتم ، بعد از اینکه زبان باز کردی و مانند کودکان نورس ،کلمات را بریده بریده میگفتی ، صلاح دیدم که تو را به مکتب بفرستم ، آخر نمیخواستم که تو مثل من ،بی سواد باشی و اگر نوشته ای به چنگت افتاد ، بدون آنکه بدانی چیست و چه ارزشی دارد ، آن را از دست بدهی ، بنابراین راهی خراسان شدیم... در خراسان پیرزنی تنها را یافتم که معروف بود به ننه صغری ، داستانی سر هم کردم و تو را به او سپردم ، البته او هم‌راضی بود ، آخر با وجود تو ، هم از تنهایی درمی‌آمد و هم بابت این کار ، پول خوبی به او میدادم‌. سهراب در خاطراتش غرق بود و آن پیرزنی را که کریم می گفت ، مانند خاطره ای دور و کدر ،به خاطر میاورد....پیرزنی که همیشه دوک نخ ریسی اش به راه بود و دورش را مرغ و خروس گرفته بود .سهراب سری تکان داد و گفت : _ننه صغری را کمی به یاد دارم ، آیا آن قرآن را به او دادی؟ کریم لبخندی زد و گفت : _نه...او هم چون من بی سواد بود. درست است که نمازخوان و باایمان بود، اما نمیدانست ارزش آن قران گرانبها چقدر است ...آن قران را در عوض ، خرج تعلیم تو ، به ملای مکتب خانه دادم..ملای مکتب ، اولش دندان گردی می کرد و پول و سکه هم می خواست ، اما چند ماهی از شروع تعلیم تو گذشته بود که خودش با زبان خود اعتراف کرد که هر چند سال که تو مشغول تحصیل در آن مکتب خانه باشی ، هیچ هزینه ای نمی خواهد . از شنیدن این حرف تعجب کردم و وقتی علتش را جویا شدم ، او گفت : _کتاب قرآن نفیسی را که به او داده بودم ، به حاکم خراسان فروخته و بهایی که در قبال آن قرآن دریافت کرده ، پول خوبی بوده ....و من آنزمان بود که فهمیدم ،چه اشتباه بزرگی کردم و کاش آن قرآن را خودم بر میداشتم... سهراب با نگاهی متعجب به کریم ،گفت : _یعنی...یعنی آن قرآن ،اینک در قصر حاکم خراسان است؟! کریم ظرف حلوا را جلو کشید و همانطور که شانه ای بالا می انداخت گفت : _تا جایی که من اطلاع دارم ، باید در قصر باشد، برای همین میگویم کارت سخت است ، از من می‌شنوی نه به دنبال اصل و نسبت برو که مطمئنا به جایی نمی رسی و نه به دنبال آن قرآن...چرا که یک راهزن را به قصر حاکم ،راهی نیست. کریم با زدن این حرف خیره به حرکات سهراب شد ،تا ببیند چقدر حرفش مؤثر بوده... سهراب از جا برخاست ،مهر و جانماز دستش را روی طاقچه گذاشت و دستانش را پشت سرش گره زد و همانند زمانی که میخواست برای یک غارت بزرگ نقشه بکشد، شروع به قدم زدن در طول اتاق نمود.بعد از اندکی فکر کردن رو به کریم گفت : _همین فردا صبح راهی خراسان می شوم ، ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی... بدان که من صادقانه حرف زدم و اگر بفهمم خواسته باشی مرا سر بدوانی ،کاری می کنم که از زندگی ات پشیمان شوی و با زدن این حرف ،به سمت درب اتاق رفت تا اندکی روی حیاط نفسی تازه کند. کریم خیره به رد رفتن سهراب با خود زمزمه کرد: _من حقیقت را گفتم ، اما نه تمام حقیقت... من نیمی از آن را گفتم ،تا تو را...سهراب عزیزم را از دست ندهم. و براستی که کریم صادقانه گفته بود ، اما نگفت که او فکر میکرده که پدر سهراب کشته شده، بعدها متوجه شده بود که آن تاجر بزرگ ،زنده اما معیوب است و اهل جایی ست در آن طرف دیار عجمان، او نگفت که : چند سال بعد عده ای به دنبال پسری که نشانی های سهراب را داشت ، تمام کوه و کمر خراسان را زیرو رو کردند و تمام گروه های راهزنی را استنطاق نموده بودند و کریم به خاطر اینکه ترس داشت که سهرابش را از دست دهد...مقر غارتش را رها کرد و به جایی دور از خراسان آمده بود ،تا هم کارش را داشته باشد و هم پسرش را..‌ الان هم کریم مطمئن بود، سهراب نخواهد توانست سر از اصالتش درآورد ، چون‌نزدیک بیست سال از آن واقعه گذشته بود و باتوجه به اینکه ،سهراب از سرزمینی دیگر بود ، نمی توانست به اصل و نسبش برسد و برای همین کریم ،لقمه ای دیگر از حلوا در دهانش گذاشت و آرام گفت : _برو پسرم ، برو سهرابم...من میدانم که دست از پا درازتر برخواهی گشت و آخر آخرش هم پسر خودم هستی..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸ صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او که انگار همیشه مرد سفر و مردی مسافر بود ، کوله بار همیشگی‌اش را برداشت ، با این تفاوت که کوله باری بزرگتر بر دوش میکشید،.... زیرا این سفر با تمام سفرهای قبلی‌اش فرق میکرد ،دیگر قرار نبود برای غارتی چند روزه عازم باشد ، بلکه مسافرتی پیش رو داشت به ولایتی دیگر ، ولایتی دور و آشنا ، که یادآور کودکی هایش بود. تمام سفارش های لازم را به کریم نمود... از او خواست در نبودش هر از گاهی به دکانش سر بزند و حساب و‌ کتاب کند و تأکید کرد که مبادا ،کوچکترین اجحاف و ظلمی در حق ارسلان بکند، زیرا ارسلان تنها مرد خانواده ای عیال وار بود که نان آور پدر و مادر پیر و خواهرهای ریز و درشتش بود. سهراب به کریم سپرد که افراد گروهش را با همان ترفندهای خاص خودش ،آگاه کند که دیگر سرکرده ی روی پوشیده ای در کار نیست، خودشان هر که را دوست دارند به سرکردگی انتخاب کنند و روزگار بگذرانند... در حقیقت ،...سهراب هیچ‌وقت از کار راهزنی دل خوشی نداشت و همیشه دلش کدر از این کار ناجوانمردانه بود.... و همیشه در پی بهانه ای بود که این کار را واگذارد ، گرچه همین حرفه او را ساخته بود ، سهراب جنگاوری امروزش را مدیون تمرین های سخت دیروز میدانست. از طرفی کریم هم سفارش های زیادی به سهراب نمود و به او گفت ،برای اقامتش در خراسان، به کاروانسرای نزدیک دروازه ی جنوبی خراسان برود و سراغ «یاقوت یک چشم» را بگیرد ، اگر او زنده باشد ، بی شک به سهراب خواهد رسید و هوایش را خواهد داشت ، به شرطی که سهراب خود را معرفی کند وبگوید پسر «کریم با مرام» است ،اگر این اسم را بیاورد ، یاقوت یک چشم ، که رفاقت نزدیکی با او داشت ،حتما برای پسرش سنگ تمام میگذاشت. کریم همچنین سفارش کرد از طریق افراد واسطه از وجود قرآن در قصر با خبر شود و از ورود به قصر برحذر باشد ، زیرا به گفته‌ی کریم ، قصر جایی اسرار آمیز و مخوف است که چه بسا پسر بی تجربه ای مانند سهراب را به کام مرگ بکشد. سهراب از شهر بیرون آمد،.... شهری که سالهای زیادی را در اطرافش راهزنی کرده بود ،یا در کنار کریم و الان هم چند سالی بود که خود سرکرده ی گروه بود. شهری که او در آنجا بی‌صدا می‌آمد و میرفت ، گرچه توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود ،اما خود ، کوچکترین توجهی به آنها نداشت. سهراب پاهایش را به آرامی دو طرف اسب زد و او را هی کرد ، همانطور که رخش سرعت میگرفت ، دستش را به سمت گردنش برد، قاب چرمینی را که از کودکی برگردن داشت ، لمس کرد. او هم به مانند کریم اعتقاد داشت این قاب کوچک چرمین ، نوعی حرز محافظت است که احتمالا عزیزی که او را دوست میداشته برایش دوخته و برگردنش نهاده است. سهراب به یاد می آورد ،... روزی را که از سر کنجکاوی گوشه ای از کوکهای این قاب چرمین را گشود و سنگی که بی شباهت به نگین انگشتری سرخ نبود را بیرون آورد، دو طرف سنگ عباراتی عربی که حتما یک نوع دعا بود ، نوشته شده بود. حالا که سهراب متوجه شده بود..این قاب‌گردنش، یادگار پدر و مادرش است ، باید در فرصتی مناسب، دوباره آن را میگشود.... و با دقت بیشتری نوشته هایش را زیرو رو میکرد ، شاید رازی در این بین بود.... اما سهراب با دل و جان اعتقاد داشت که این نگین و قاب چرمین ، منبع آرامش است برای او ، هر وقت که از این دنیا زده می شود ، با لمس این قاب ،انگار اعجازی به وقوع می پیوست.... سهراب گردنبند چرمی را داخل یقه ی لباسش فرو کرد و با شتابی بیشتر ، رخش را هی کرد ، او باید روزها در سفر باشد ،تا بتواند به مقصد برسد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙یک شب پرازآرامش ✨یک دل شاد و بی غصه 🌙یک زندگی آروم و عاشقانه ✨و یک دعای خیر از ته دل 🌙نصیب لحظه هاتون ✨تواین شب زیبا 🌙خونه دلتون گرم ✨ ✨ 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام می شود و آفتاب می تابد غمی نبوده به عالم که ماندنی باشد 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مهـ🌼ــدی جـان روزم را با ســلام به شما آغــاز میکنم. اَلسَّلامُ عَلیٰ رَبیـعِ الاَنـٰام وَ نَضْـرَةِ الْاَیـّام آقای من سلام✋🌸 عجل‌الله‌فرجه ⊰᯽⊱≈─⭐️💜─≈⊰᯽⊱ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا💚 دلِ ما امید بسته به رحمتت…🌿 الهی به امید تو ..❤ 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
- 🥀 در هیاهوی دنیای پر از انسانهای جور واجور سلام بر او که جایش خالی است اللهم عجل لولیک الفرج 💔 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا