امروز میخواهیم در مورد یکی از سوالاتی که تویدورهمی #حرفهای_منوتو #قسمت_اول مطرح شده حرف بزنیم
🌱💚🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سوال
چجوری تو مشکلات زود بهم نریزیم ؟!
#پاسخ
🖇دغدغه خیلی از ما اینه که عصبانی میشیم چیکارکنیم
اول بیاید باهم بررسی کنیم اصلا عصبانیت چیه؟ طبیعیه یانه!!!!
عصبانی شدن یک هیجان طبیعیه که خداوند در وجود ما قرار داده
هممون حداقل یکبار توی زندگی تجربش کردیم
خیلیا این هیجان را کنترل ومدیریت میکنن تا به خودشون ودیگران آسیبی نزنن
بعضی افراد هم هیجان خشم را کنترل نمیکنند وباعث مشکلات برای خودشون ودیگران میشن
🔎 اگر دقت کرده باشید
تویسوالات مصاحبه و خواستگاری و... هم میپرسن
شما عصبانی میشید چیکار میکنید؟🧐
✅ معلومه که خیلی تأثیراتی توی زندگی وکارورابطه میتونه داشته باشه
✅ هممون شنیدیم که میگن وقتی عصبانی هستید اون محیط را ترک کنید یا آب بنوشید وازاین جور کارها
اما کاش یکی بیاد بگه اون لحظه که من حسابی عصبانیم چجوری خودمو آروم کنم که هرحرفی را نزنم یا بر خشمم غلبه کنم😫
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
اینم آیدی اگه حرفی داری بفرست
تا در موردش حرف بزنیم
@Samin_43
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
#حرفهای_منوتو
🌱💚
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
معمولا وقتی عصبانی میشید که مشکل، شرایط یا حرفی
شما را اذیت میکنه وباعث فشار روحی وروانی روی شما میشه وبصورت خشم در شما ظاهر میشه
میخوام دوتا از روشهای درست مدیریت وهیجان خشم را براتون بگم
اول اینکه..👇
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
1⃣ ابراز صحیح عصبانیت را یاد بگیرید
یعنی چی؟
یعنی در اون لحظه وقتی کسی حرفی زد که عصبانی شدید
به شیوه درست خشمتون را ابراز کنید.
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
این ابراز خشم میتونه
.- بصورت داد کشیدن و وسیله پرت کردن و بد وبیراه گفتن باشه
.- میتونه هم ازطریق تعامل کردن با طرف مقابل باشه
⚛ مثلا وقتی یک نفر به ناحق قضاوتمون کرد وباعث عصبانیت وناراحتیمون شد
بیایم ازش بپرسیم که چرا داری درمورد من اینجوری میگی
دلیل این حرفات چیه؟!!!!
حتی میتونیم بهش بگیم که این حرفهایی که میزنی باعث بهم ریختگی ودلیلی برعصبانیتمون شده
⚜ نکته طلایی👇
واقعا اگر برای طرف مقابل اهمیت داشته باشیم به اون حرفها وکارهای که دلیل برعصبانیت ما شده ادامه نمیده.
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خوب اینجا قسمت بزرگی از مسئله را حل کردیم 👌
خیلی وقتا این عصبانیت وناراحتی تا روزها وساعتها همراهمونه
👌 اینجا بهتره
2⃣ با یک کسی که بهش اعتماد دارید حرف بزنید
گاهی اوقات به اشتراک گذاشتن نگرانیهای خودتون با یک دوست نزدیک که باهاش احساس راحتی میکنید
به شما کمک میکنه عصبانیت خودتون را برطرف کنید البته حتما قبلش بهش بگید که ازش راهنمایی نمیخواهید
فقط همدلی میخواهید
فقط قراره حرفاییکه میزنید را گوش بده وقرار نیست بیاد راهکار بده
همینکه گوشخوبی باشه برای شما کافیه👌☺️
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🖇🖇🖇
همیشه یک زمانهایی را به خودتون اختصاص بدید تا
در مورد اونچه که شما را توی زندگی عصبانی و ناراحت میکنه حرف بزنید.
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔰 در آخر میخوام بهتون بگم چرا بهتره مهارت کنترل خشم رو در خودمون تقویت کنیم؟!
ما در زمان عصبانیت رفتارهایی بروز میدیم، کارهایی را انجام میدیم که بعداً از انجام اونها پشیمون میشیم😔
خیلی وقتا عصبانیتمون باعث شده
روابطمون خدشه دار بشه، دلی را بشکنیم وحتی پلهای پشت سرمون رو خراب کنیم وهیچ راه برگشتی برای خودمون نذاریم...
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔰 پس
چون روابطمون رو دوستداریم خیلی مهمه یاد بگیریم چطوری روابطمون رو حفظ کنیم وبه بهترین شکل ممکن ارتباطات سالم وخوبی رو با دیگران پایه گذاری کنیم وشکل بدیم.
✔️ مهارت کنترل خشم یکی از مهارتهایی هست که به ما کمک میکنه رفتارها و واکنش خیلی بدی را ازخودمون بروز ندیم که بعداً باعث پشیمونی ما بشه.
اگر یاد بگیریم چطور در مواقع عصبانیت خشممون را کنترل ومدیریت کنیم میتونیم ازخیلی اتفاقات ناگوار هم جلوگیری کنیم.😉
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
برام بنویسید که توی زندگی چیا بیشتر شمارا عصبانی میکنه وبهم میریزه؟
اینم آیدی برای اینکه حرفاتون را برام بنویسید.
@Samin_43
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
من دیگه دارررم میرم👋👋
میدونم منتظرید که شبهای دورهمی را بیشترش کنیم وکنارهم بیشتر وقت بگذرونیم😉
این جلسه شد ظهر ان شاءالله از پنج شنبه دورهمی شب هست
منتظر حرفاتون میمونم.😌
روزتون خوش 😴
#حرفهای_منوتو
🌱💚🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 #روزشمار_عید_بزرگ_غدیر
#عید_غدیر
❣۱۲روز مانده تا عید سعید غدیر
🌴غدیر بهارِ هم عهدی با #امام_زمان عجلاللهفرجه🌴
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#شما_هم_دعوتید
🍃ویژه برنامه بزرگ🍃
💐شاخ نبات برگزار می کند
#با_حضور_دهه_هشتادی_های_عزیز
🌷با کلی برنامه و مسابقه و جایزه
باحضور: دکتر سعید عزیزی و اجرای دکتر بهنودصدر
📆زمان : یکشنبه ۱۱ تیر ماه ۱۴۰۲
⏰ساعت : ۳۰: ۱۶
✅مکان : میدان بهاران/ سینما بهاران
برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید.
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
#بانوی_ثمین
لطفا کانال ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/1380515964C706be45608
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
#شما_هم_دعوتید 🍃ویژه برنامه بزرگ🍃 💐شاخ نبات برگزار می کند #با_حضور_دهه_هشتادی_های_عزیز 🌷با کلی ب
دخترا این دورهمی مخصوص شماست😍
یه اردوی خوب و جذاب هم برای اونایی که در همایش شرکت کنند در نظر داریم😇🥰
از دستش ندیاااااا🤩
منتظرتون هستیم🤗
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
❗️چطوری تذکر بدم؟ 3️⃣ محترمانه بگو! 🔘 احترام بذار تا احترام بذاره..👆 😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمید
❗️چطوری تذکر بدم؟
4️⃣ قاطع بگو!
🔘 نباید فکر کنه تردید داری...👆
😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمیدونی چی باید بگی
👈 مجموعه پستها با هشتگ #چی_بگم_آخه رو دنبال کن
👌 و برای دوستات هم بفرست.
#حجاب #امر_معروف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴؛
📝 اوج غربت میشود...
#شهادت_امام_محمد_باقر علیهالسلام
#امام_زمان تسلیت
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#نکته_های_ناب
✅با یک گفتگوی منطقی، والدین را از خود و کارتان مطمئن کرده و با خود همراه سازید.
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰ بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید .
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱
ظهر شده بود و شهر خراسان مانند لانه ی مورچه ای در دل شن های نرم ،مملو از جمعیت بود ،...
ابراهیم و سهراب که با هم قدم برمیداشتند ، هرازگاهی از طرفی ،کسی می آمد و به آنها تنه ای میزد و می گذشت.
ابراهیم با دستش مردم را نشان داد و گفت :
_خراسان همیشه مسافر و زائر دارد اما اینک هم به خاطر فصل تابستان و هم به دلیل جشنی که قرار است برگزار شود، شلوغتر از همیشه است
و نگاهی از زیر چشم به سهراب کرد و ادامه داد:
_فکر میکردم در خراسان غریب باشی، آنطور که معلوم است ،آنقدرها هم که فکر میکردم ،غریب نیستی...یاقوت یک چشم را از کجا میشناسی؟!
سهراب همانطور که اطرافش را نگاه می کرد گفت :
_اینجا از آنچه که تصور می کردم شلوغتر است ، یاقوت از دوستان قدیمی پدرماست، در راه که میآمدم، امیدی نداشتم که بتوانم پیدایش کنم و فکر میکردم که تا به حال هفت کفن پوسانده باشد.
ابراهیم ترکه ی دستش را به پهلوی الاغ زد ، به رو به رویش اشاره کرد و گفت :
_این راه مستقیم را بگیر و جلو برو پانصد متر جلوتر بازار را رد می کنی ،آنجا ،همانجا که گرد و خاک برپاست...ورودی کاروانسرای یاقوت یک چشم است.
سهراب که انتظار نداشت به این زودی به مقصد برسد، لبخندی زد و گفت :
_عجب راه میانبری بلد بودی ، زود رسیدیم و سر از وسط بازار درآوردیم.
ابراهیم خنده ی بلندی کرد و گفت :
_تو هم اگر مثل من پیلهور خراسان بودی ، این راه ها را بهتر میدانستی .
ابراهیم اندکی ایستاد ، به دو راهی در بازار رسیده بودند ،ابراهیم یکی از راهها را نشان داد و گفت :
_من از این طرف باید بروم ، تو هم مستقیم برو ، کمی جلوتر کاروانسرا را میبینی...
سهراب دستش را به نشانه ی خدا حافظی و تشکر بالا برد....ابراهیم در حین دور شدن بلند گفت :
_اگر یاقوت یک چشم اتاقی برای اقامتت نداشت ، بیا منزل خودم ، در راسته ی بازار از هرکه بپرسی ابراهیم پیلهور ، خانهام را نشانت خواهند داد.
سهراب در جوابش دستی دیگر تکان داد و به جهتی که ابراهیم گفته بود حرکت کرد..... راهی تا انتهای بازار نمانده بود ، سهراب ترجیح داد پیاده تا آنجا برود.... بالاخره همانطور که ابراهیم نشانی داده بود ،به دروازه ای رسید که دری نداشت و دوستون بزرگ با دیوارهای گلی دور محوطه ای بزرگ و خاکی....
کاروانسرا خیلی شلوغ بود ، یک طرف جمع بچه جمع بود و با چوب های دستشان بازی میکردند، یک طرف زنان با لباسهای مختلف و رنگارنگ گرم گفتگو بودند.یک طرف مردی سرش را میشست ،درحالیکه جوانکی با آفتابهای ،آب روی سرش میریخت.
سهراب حیران ،ورودی کاروانسرا ایستاده بود، که همان جوان آفتابه به دست رو به او گفت :
_آهای عمو ،چرا راه را با اسبت بند آوردی، اگر اتاق میخواهی ، بدان که اینجا اتاق خالی نداریم، تمام اتاقها بیش از ظرفیتشان مسافر دارند.
سهراب گیج و مبهوت جوانک را نگاه کرد و گفت :
_م...من با یاقوت یک چشم کار دارم.
جوانک به طرفش آمد ، همانطور که باقی مانده ی آب را به زمین می پاشید گفت : _هی....آهسته تر ...اگر باد به گوش یاقوت خان برساند که او را اینچنین صدا کردی ، تکه بزرگهات، گوشات خواهد بود.
سهراب جلوتر آمد وگفت :....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲
سهراب نزدیک شد وگفت :
_ببینم اتاق خالی نداری هااا؟!
آن پسر جوان که خودش را قلندر معرفی کرد گفت :
_گفتم که بهت...میبینی حتی روی حیاط کاروانسرا جای سوزن انداختن نیست، اتاقها که جای خود دارند، اینطور که به نظر میاد تا بعداز جشن ، اینجا همین وضع خواهد بود، شما برید بقیه ی کاروانسراها ،شاید شانس باهاتون همراه شد و یه جا بهتون خورد...
سهراب که حوصلهی زیادهگوییهای قلندر را نداشت به وسط حرفش پرید و گفت :
_ببیند قلندر خان....برو به یاقوت خان بگو، پسر کریم بامرام جلو در کاروانسرا هست.
قلندر نگاهی به رخش کرد که بیقرار با سمش خاک زمین را میکند گفت :
_اسبت هم معلومه خیلی خسته است، می دونم که از طرف هرکی حتی حاکم خراسان هم آمده باشی ،یاقوت خان کاری برات نمیکنه ،اما بازم یه لحظه صبر کن ....چی بگم؟؟ آهان... پسر کریم بامرام .....
و با زدن این حرف... پشتش را به سهراب کرد و رو به اتاقهای ردیف در کاروانسرا نمود.
سهراب رد رفتن قلندر را گرفت و به اتاقی که درست وسط ردیف اتاقهای کاروانسرا بود رسید...اتاقی که برخلاف بقیهی اتاقها دوتا پنجره چوبی رو به حیاط داشت و درب اتاق هم نوتر و تمیزتر از بقیه ی دربها به نظر میرسید.
دقایق به کندی میگذشت... و خبری از قلندر نبود ، سهراب که ناامید شده بود ، یک آن تصمیم گرفت که دیگر منتظر قلندر نشود و به کاروانسراهای دیگر سر بزند و اگر باز هم آنجا جایی پیدا نکرد ، تا روز هست، خانهی ابراهیم پیلهور را پیدا کند.
افسار رخش را از دستی به دست دیگر داد، میخواست راه کج کند و به عقب برود... آخرین نگاه را به آن اتاق انداخت که ناگهان متوجه شد ،پیرمردی که عصای چوبی و کنده کاری شده ای در دست داشت ،با قبای سفید و عبای ترمه برتن در حالیکه عمامهی کج و کولهای بر سر گذاشته بود به سمتش میآید...
سهراب در جای خود ایستاد.
پیرمرد که چشم بندی سیاه روی چشمچپش قرار داده بود ، درحالیکه میخندید و دهان بیدندانش را به نمایش میگذاشت، نزدیک او شد
و دو دستش را از هم باز کرد و رو به سهراب گفت :
_یعنی درست شنیدم ؟! پسر کریم بامرام بعد از گذشت بیست سال نزد من آمده؟!
سهراب که مبهوت از حرکات یاقوت خان بود ، در بغل او جای گرفت و با من و من گفت :
_آری...درست شنیدی ، اما نمی دانستم پدرم اینقدر برایتان عزیز است.
سهراب از بالای شانههای قوز کردهیپیرمرد، قلندر را میدید که با اشاره و کنایه به سهراب میفهماند که این حرکات صاحب کارش ،برایش عجیب و غریب است.
سهراب با خود می اندیشید ،...یعنی واقعا خاطر کریم برای یاقوت اینقدر عزیز است ، یا موضوعی دیگر در بین است که یاقوت اینچنین ، دل و قلوه می دهد.
یاقوت ، افسار رخش را گرفت به دست قلندر داد و گفت :
_بگیر پسر ، اسب را ببر طویله و خوب تیمارش کن ، سریع...
قلندر سرش را پایین انداخت و گفت :
_اما ما جا....
یاقوت با عصبانیت به میان حرف او پرید و گفت :
_اما و اگر نیاور برووو دستوری را دادم اجرا کن...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳
یاقوت خان که قد کوتاهش به شانههای بلند سهراب نمیرسید ، تا دست دور شانههایش بیاندازد،... پس دست سهراب را در دست گرفت و همانطور که اتاقی را از آن بیرون آمده بود ،نشان میداد گفت :
_درست است که کاروانسرا شلوغ تر از هر زمانی ست و اتاق خالی مثل طلا ،قیمت گرفته و نایاب شده، اما برای پسر کریم بامرام فرق می کند...یاقوت خان محال است اجازه دهد که این میهمان عزیزش ، جای دیگری ساکن شود ،پس اتاق خودم را با تو شریک می شوم.
سهراب که از اینهمه مهمان نوازی و معرفت یاقوت خان به وجد آمده بود ، گفت :
_پدرم چه دوستان خوب و وفاداری داشته و من بیخبرم ، اما عجیب اینکه هیچ وقت از شما جلوی من نامی نبرد ، به جز همین چند هفته پیش که قصد سفر خراسان نمودم ، آنهم نگفت که رفاقتتان اینچنین محکمبوده، بلکه سفارش کرد در اینجا اقامت کنم و گفت که با شما آشناست..
یاقوت که انگار هول شده بود به میان حرف سهراب دوید ، درب نیمه باز اتاق را از هم باز کرد و گفت :
_بفرما...بفرما داخل....درست است کریم آدم کم حرفی بود اما همیشه از پسر یکی یکدانه اش داستانها میگفت ، حالا اوضاع پدرت چطور است؟ آن زمان در کار تجارت بود و هر وقت که به کاروانسرای ما می آمد ،دستش پر بود....او بر خلاف بقیهی مشتری هایم که در دادن کرایه ی اتاقشان خست به خرج می دادند،علاوه بر کرایه ، مشتلق خوبی به شاگردانم میداد و خیلی وقتها پارچه های گرانبها برایم سوغات می آورد.
سهراب که خوب می دانست این هدایا از کجا می آمده ، سری تکان داد و گفت :
_تاجر بود ، اما الان چند سالی ست که از اسب افتاده و یک پایش افلیج شده و خانه نشین است و من جای او را گرفتم.
یاقوت چشمانش را ریز کرد وگفت :
_یعنی تو به جای او راهز.....
ناگهان حرفش را نصف و نیمه خورد و ادامه داد :
_تجارت می کنی؟!
سهراب کاملا متوجه شد ، یاقوت از اصل شغل کریم آگاه است ، اما عجیب بود که کریم هم نمیدانست ، آخر کریم به سهراب گفته بود که یاقوت یک چشم او را به عنوان تاجری ثروتمند میشناسد....پس این میان ،بی شک کاسه ای زیر نیم کاسه ی یاقوت یک چشم است....سهراب خود را بی خیال گرفت و گفت :
_تا دوهفته پیش جای او تجارت می کردم اما آوازه ی جشنتان به گوش ما هم رسید و آمدیم تا بختمان را بیازماییم ،شاید شانس با ما یار شد و مسند نشین شدیم و سر از قصر در آوردیم...
یاقوت خان خنده ی بلندی کرد و گفت : _پس به آوازه ی جشن آمدی هااا؟!ولی مرد جوان ،انگار کمی موضوع را جدی گرفته ای...اگر بر فرض برنده هم شوی ،هزار سکه زر گیرت می آید ، اما از مسند نشینی خبری نیست ، خیلی بخواهند به تو لطف کنند ، در برج و باروی قصر ، نگهبانی ، سربازی چیزی خواهی شد ....تو آنچنان گفتی مسسسند که من فکر کردم به وعده ی صدارت اینجا آمده ای
و دوباره خنده ی بلند تری کرد.
سهراب همانطور که روی گلیم رنگ و رو رفته ای نشسته بود و در و دیوار اتاق را نگاه می کرد ، سری تکان داد و گفت :
_در این بازار کساد تجارت ، همان نگهبانی هم صدارتی ست در نوع خود....
یاقوت دستی به شانه ی سهراب زد و درحالیکه بلند می شد گفت :
_ببین پسرم ، اینجا را منزل خودت بدان ، می گویم برایت ناهاری ساده بیاورند تا رفع گرسنگی کنی ، من کار واجبی بیرون کاروانسرا دارم ، جایی نروی ، همین جا باش ،هنوز حرفها داریم.
یاقوت با زدن این حرف ،لبخندی به لب نشاند و با شتاب از اتاق خارج شد...سهراب که کارهای این مرد یک چشم ، برایش عجیب بود دستی به لباس خاکیاش کشید و بر متکای زیر دستش تکیه داد و به سقف گنبدی و دود زده ی اتاق،خیره شد..
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳ یاقوت خان که قد کوتاهش به شانههای
سلام شب بخیر دخترای گل و نازم 😍
امشب بخاطر یکی از عزیزان دل کانال یه پارت اضافه فرستادم😊
و ادامه دور برگردون تجریش رو یه قسمت بازم بخاطر همون عزیزدل ارسال می شود .
ان شاءالله که دخترای گلم راضی باشن 🤗
خیلی خوشحال میشیم شما هم نظر یا درخواستی دارید مطرح کنید 💚❤️
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 34 (بخش اول)
هوووف که چه قدر هوا گرمه!
صفحه گوشیم برای لحظاتی روشن شد.
پیامک میامکی چیزی اومده لابد.
توجه نکردم و تمرکزم رو به صحبت های استاد دادم.
- اما اینکه بعضیا میگن خدا مهربونه. پس اصلا نگران نباشید و عشق و حالتون به راه باشه..
به قول دوستتون اصلا خدای به این مهربونی مگه میشه مگه داریم که بنده هاش رو مجازات کنه!
اگر مهربونه پس مجازاتی نیست و اگر مجازاتی هست پس مهربون نیست!
شش دنگ حواسم پیش استاد بود.
دوست داشتم بدونم واسه این سوال چه جوابی داره
اصلا مگه این سوال جواب قانع کننده ای هم داره!
خیلی وقته این سوال پس ذهنم بود.
موقعیتش پیش نیومده بود و بهتره بگم کسی نبود که به چالش بکشمش!
مهربونی یا سنگدلی! نمیشه که هر دو باشه!
یادمه یه بار یه کلیپی الناز برام فرستاده بود یه نفری همین حرفو می زد.
میگفت این عذاب ها و اینا که اینقده آخوندا میگن همه الکیه و از خودشون درآوردن.
خدا که عقده ای نیست و مهربونه و از اینجور چیزا.
استاد از روی صندلی بلند شد.
ماژیک رو برداشت و به سمت تخته وایت برد رفت..
تمرکزم رو بیشتر از قبل کردم.
حتی دیگه تک تک حرکات استاد هم زیر ذره بینم بود تا چه برسه به صحبت ها.
منتظر بودیم استاد شروع به نوشتن کنه..
صدای عطسه وحشتناک یکی از پسرا سکوت کلاس رو شکست.
چند لحظه مکث...
چیزی نوشته نشد
عجب صدایی داشت..! نفرجلوئیش سکته رو زد بیچاره!
خنده بچه ها بلند شد.
بغلیم که دل درد گرفت بس که خندید!
ادامه👇👇👇
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔸مستند داستانی دوربرگردان تجریش
🔹قسمت 34 (بخش دوم)
استاد به سمت صدا برگشت..
لبخند هنوز روی صورت بچه ها بود.
خبری از تذکر که آاای کلاس درسه و خفه و اینا نبود!
کلا این استاده خیلی باحاله.. دمش گرم!
استاد شروع به صحبت کرد...
- ان شاءالله همتون 120 ساله شید و تا عمرتون به این دنیاست دلتون توی زندگی بیشتر شاد باشه تا غمگین.
ولی یک سوال؟
حواس ها جمع شد...
- اینکه شما الان دارین میخندین آیا به این معناست که همیشه باید بخندین؟
منظورم اینه اگر یه روزی اومد و گریه کردین یعنی تناقضی رخ داده؟؟
توی فکر فرو رفتم...
استاد ادامه داد..
- مگه میشه یک آدم سالم تموم عمرش یک ریز بخنده و هیچ وقت جز این خنده کاری نداشته باشه!
معلومه که نه... غم هست، مصیبت هست، سختی هست، ناراحتی هست...
بسته به شرائط گاهی میخندیم، گاهی حتی گریه میکنیم، گاهی خوشحالیم و گاهی ناراحت
و البته که تناقضی هم در کار نیست.
اما پاسخ سوال دوستمون...
بله خدا مهربونه. خیلی هم مهربونه..
بیشتر از اونیکه حتی فکرش رو بکنیم.
ولی این خدایی که این همه مهربونه ویژگی های دیگه ای هم داره.
مهربون هست ولی حکیم و عادل هم هست.
مهربون هست ولی منتقم و عزیز هم هست.
مهربون هست ولی دانا و فلان و فلان هم هست.
حالا به نظرتون اگر کسی اومد و در حق بنده های مظلوم، که پناهی جز خدا ندارن ظلم کرد و حسابی خونه شون رو توی شیشه کرد،
خدا باید چه رفتاری نشون بده؟ شما بگید.
در حق ظالم مهربونی کنه خوبه به نظرتون؟
اونوقت اینجور مهربونی به خرج دادن خدا، مظلوم رو شاکی نمیکنه؟
عدالت خدا رو زیر سوال نمیبره؟
خود این مهربونی به ظالم، ظلم به کسی تا سر حد ممکن بهش ظلم شده نیست؟!
100 درصد مظلومین عالم به خدا اعتراض میکنن که چرا اونایی که به ما بد کردن رو رها کردی؟
مگه ندیدی به ما ظلم کرده بودن؟!
بالاترش رو براتون بگم. بله خدا مهربونه.
ولی تنبیه ظالم هم چیزی جز مهربونی نیست.
تنبیه ظالم، در واقع عدالت و مهربونی در حق مظلوم هست.
حتی این تهدید به مجازات هم از مهربونی خداست
چون همین ترس، یه ترمزی میشه واسه خیلیا.
اصلا مهربونی با مجازات منافاتی نداره.
مگه یه پدر مهربونی که فرزندش رو به خاطر خطاش مواخذه میکنه مهربون نیست؟
اتفاقا چون دوستش داره تنبیهش میکنه، تهدیدش میکنه.
خدا هم گفته گناه نکنین! آدم نکشین! دزدی نکنین! ظلم نکنین!
حالا اگه کسی،خلاف اخلاق و انصاف عمل کرد و مرتکب جرمی شد تنبیهش نامعقوله؟!
اشتباهی که خیلیا میکنن اینه که به کوچکی ظلم و گناه نگاه میکنن..،
گاهی کاری که انجام میشه کوچکه ولی تبعات زیادی داره.
گاهی فقط یه کبریت روشن میشه ولی یه انبار آتش میگیره.
پس یه گناه به ظاهر کوچک معلوم نیست واقعا کوچک باشه و به تبعش مجازاتش هم کوچک نیست.
بله - خدا اینقدر مهربونه که راه توبه و بازگشت رو برای بنده های خطاکارش باز گذاشته
خدا گفته اگه پشیمون شدید و جبران کردید میبخشمتون.
و این هم از مهربونی خداست.
همه میخکوب حرف های استاد شده بودیم،
دوست نداشتیم کم بیاریم ولی خوب چاره ای نبود.
حرف های استاد واقعا علمی و منطقی بود و قبول نکردنش بی انصافی بود.
مثل تازه مسلمون هایی شده بودیم که انگار اولین باری هست حرف دین رو میشونویم.
این صحبت ها با پاسخ به چند سوال دیگه تا آخر کلاس ادامه داشت.
فضا در عین علمی بودن حکایت از دوستانه بودن داشت.
اصلا متوجه گذشت زمان نشدیم.
گاهی چه قدر زمان زود میگذره...!
✍️ مجتبی مختاری
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」