#دو_خط_شعر
مرا عهدیست با شادی
که شادی آن من باشد ...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💌 با دلت
🕊 پرواز کن تا
صحن... تــا از راه دور
عطر گلها و هوای این حرم را حس کنی...
صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
سلام🌸
سبد سبد گل عشق
تقدیم حضور پر مهرتون❤️
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سـلام روزتون گلبارون🌼
🌼امیدوارم دلخوشی و شـادی
🕊مهمون خـونـه هاتـون
🌼سلامتی و آرامش در وجودتون
🕊وخـدا هر لحظه همراهتون باشه
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
رفیق واقعی مث پاوربانک همیشه هواتو داره و نمیذاره هیچوقت خالی و تنها بمونی
ولی تو هم باید هوای رفیقتو داشته باشی که رفیقت خودش خالی و تنها نشه
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خدایا شکرت که رزق و روزیِ ما دست بندههات نیست؛ وگرنه بدبخت میشدیم!💵
از کاسبی پرسیدند: چطور در این کوچهی پَرت و بیعابر کسبِ #روزی میکنی؟ 🤔
با آرامش گفت: آن خدایی که فرشتهی مَرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشتهی روزیَش مرا گُم میکند؟🙂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها این کلیپ بابا ولمون کن رو دیدید؟😂😂
🙈زن زندگی آزادی در کمپ اشرف ۳
#حجاب
#منافقین
#زن_زندگی_آزادی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
هشدار جدی به جوانان مدگرا
تحلیل گر #مد وفشن به جوانان مد گرا در رابطه با استفاده از کفشهای به شکل سُم اسب هشدار داد وگفت: سُم اسب نمایانگر جنها و شیاطین میباشد، از سُم اسبان در خصایص تمدنهای گذشته و تجسم انگیزههای شهوترانی استفاده میشده.
❌ متأسفانه #سلبریتهای خارجی و اعضای ایلو خیلی از این کفشا استفاده میکنن و محبوب شده بین طرفدار هاشون، ولی مراقب باشید لطفا!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔰بیایید در دنیای پر ماجرای این روزها جزء دسته خوبی باشیم که خدا و اهلبیت از آنها راضی هستند.
#اختصاصی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🔰بیایید در دنیای پر ماجرای این روزها جزء دسته خوبی باشیم که خدا و اهلبیت از آنها راضی هستند. #اخت
🔰ما کجای داستان زندگی در این دنیا ایستادهایم؟
🔺️آدمها در جامعه امروز ما سه دسته کلی هستند:
1️⃣دغدغه معیشتی و زندگی دنیویشان بر ایدئولوژی افکار و اعتقاداتی که دارند غلبه دارد یعنی با دغدغه گرانیها توان انجام کارهای فرهنگی، اعتقادی و... را ندارند. به اصطلاح سرشان به زندگی روزمره گرم است.
2️⃣کسانی که "اگر شدی" هستند یعنی به تمام دلمشغولیها و کارهای خود میرسند ولی از کارهای مهم سر باز میزنند. این افراد همچون دسته اول به دنبال معیشت خود هستند؛ اگر شد روزی هم به دغدغههای مختلف خانوادگی و اجتماعی میپردازند.
3️⃣ایدئولوژی بر معیشتشان غلبه دارد؛ یعنی اولویتشان و نکاتی که در زندگی برایشان مهم تلقی میشود، اعتقادات و افکارشان است.
📌یهودیان در باطن خودشان، دقیقاً همین کار را انجام میدهند و در ساختار زندگی خود ابتدا به امور دغدغهمند زندگی فکر میکنند و معیشت را در پله بعدی قرار میدهند. آنها برای تمام کارها و طول زندگی خود برنامههایی دارند که پیرو آن فعالیت میکنند و از آنجا که مهمترین هدف آنها از سالهای بسیار دور تا کنون مقابله با مسلمانان است، جهتگیری مشخصی در این راه دارند و تمام فعالیتهای رسانهای و غیررسانهای که انجام میدهند به همین سمتوسو متمایل است.
📌در میان ما هم کسانی هستند که در این دسته قرار دارند و برای کارهایی ورای معیشت، اقتصاد و رفاه شخصی تلاش میکنند. این افراد هدفی متعالی دارند و برای جامعهای سعادتمند تلاش میکنند. منتظرانی که آماده باش مقام ولایت هستند و در عرصههای حقیقی و مجازی پای کار نظام جمهوری اسلامی ایران ماندهاند.
🔰اما در داستان دنیا ما هم باید مشخص کنیم که کجای قصه ایستادهایم!
خداوند در آیه ۳۲ سوره توبه میفرماید:
"يُريدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللهُ إِلاَّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ؛
آنها مىخواهند نورِ خدا را با دهان خود خاموش كنند ولى خدا جز اين نمىخواهد كه نور خود را كامل كند، هرچندكافران ناخشنود باشند".
🍃ما باید ببینیم به عنوان خلیفةالله در اتمام نور خدا چه نقشی داریم؟!
ما اختیار داریم کجای تأثیرگذاری روی انسانها بایستیم و بر احیای انسانها و دینمان تلاش کنیم؟!
افرادی از این صنف در دنیای امروز ما زندگی میکنند و درگیر اتفاقات و چالشهای مختلف هستند.
🔰چه شخصی، چه اقتصادی، چه اعتقادی و... به قطع همیشه مشکلاتی هست و دنیای بدون مشکل نداریم اما گروه سوم مشکلات مشابهی به هم دارند و اکثراً نسبت به دو دسته دیگر بیشتر در معرض تحمل سختیها قرار میگیرند.
☝️بیایید در دنیای پر ماجرای این روزها جزء دسته سوم برای اسلام و ایران باشیم؛ دسته خوبی که خدا و اهلبیت از آنها راضی هستند. با توکل، توسل و اراده قوی جلو برویم. خدا برای امور خلقت واسطههای مختلفی دارد و ما باید جزیی از این واسطهها باشیم؛ نباید بگذاریم کار خدایی بر زمین بماند، اگر تلاش نکنیم جا میمانیم و گاهی زود، دیر میشود. با امید و انگیزه برای تعالی و رشد انسانیت و اسلام تلاش کنیم تا روز با آمدن صاحب حقیقی زمین و زمان همگان به سعادت ابدی دست یابند.
#سواد_رسانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۴۶ صبح روز بعد ، آقا سید داخل کاروانسرا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۷
یاقوت دستانش را پشت سرش به هم قفل کرد و همانطور که ذهنش درگیر سهراب بود ، قصد داشت به اتاقش برود و چاره ای برای پیدا کردن سهراب بیاندیشد ،...
یاقوت خوب می دانست که آقاسید مرد مال و منال دار و دست و دلبازیست و این جوان ، اینقدر برای او ارزش دارد که حاضر است سکه های طلای زیادی برای پیدا کردنش خرج کند ،
چون یاقوت به چشم خود دیده بود وقتی خبر آمدن پسر کریم با مرام را بعد از گذشت سالهای سال،به آقا سید داد ، علاوه بر کیسه ای پر از سکههای طلا ، ناهار و شام و ناشتایی رنگارنگ بود که به کاروانسرا میرسید...
و سهراب بیچاره خیال میکرد این دست و دلبازی ها کار اوست ، ولی تمام خرج و مخارج و برنامه ها زیر سر آقاسید بود ، درست است که یاقوت رابطه ی سهراب را با آقاسید نمی دانست اما خوب میفهمید که ارزش این پسر برای سید ،بیشتر از آنچه هست که فکرش را می کرد...
یاقوت نزدیک درب اتاق رسیده بود که با صدای چرخ های کالسکه ای که وارد کاروانسرا شد ، به خود آمد...
یاقوت به عقب برگشت و با دیدن کالسکه ی مجلل که مشخص بود از کالسکه های دربار است ، با دستپاچگی دستی به چشم بندش کشید و لباس هایش را کمی صاف کرد و با شتاب خود را به درب کالسکه ، که حالا در چند قدمی او ایستاده بود، رساند.
سربازی که کنار کالسکه چی نشسته بود ،با یک جست ،پایین پرید و جلوی کالسکه آمد و بی توجه به یاقوت ، درب کالسکه را باز کرد و خانمی با عبا و روبنده ی اعیونی و گرانقیمت ،پا روی پله ی کالسکه گذاشت .
یاقوت خان ،هاج و واج صحنه را نظاره می کرد ، با بیرون آمدن آن بانو ،کمی جلوتر رفت ...
و همانطور که سرش پایین بود گفت :
_س...س..سلام، خوش آمدید...نمیدانم چه شده که امروز کاروانسرای یاقوت ، منور به وجود شما شده!!!
گلناز که کاملا متوجه هیجانی که در صدای این پیرمرد یک چشم ، موج میزد ،شده بود ، اندکی روبنده ی سفید حریرش را بالا زد و همانطور که سرتاپای یاقوت خان را از نظر می گذراند گفت :
_سلام آقا...احتمالا شما باید یاقوت خان باشید، درست است ؟
یاقوت همانطور که سرش را تند تند تکان می داد گفت :
_ب..ب...بله ، بنده چاکرتان یاقوت هستم ، قدمتان روی چشم ، درست است.. کاروانسرای یاقوت در حد شما نیست ،اما خوشحال می شوم ، میهمان زندگی ساده ما باشید و قدم رنجه فرمایید داخل کلبه ی محقر ما
و با اشاره به اتاقش ، گلناز و همراهانش را به آن سمت راهنمایی کرد...
گلناز که عمری در قصر زندگی کرده بود ، با غروری که خاص قصر نشینان بود ،یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت :
_نه...با شما کاری نداشتیم ، میخواستم جوانی را که گویا در اینجا اقامت کرده ، ببینم، نامش سهراب است از سیستان آمده...اگر میشود، حضور ما را به اطلاع ایشان برسانید، با او کاری فوری داریم...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۸
یک هفته از زمانی که گلناز به کاروانسرا رفت و دست خالی برگشت میگذشت.
یک هفته ای که فرنگیس در تبی شدید می سوخت و هیچ طبیبی هم قادر به تشخیص درد او نبود.
روح انگیز همانطور که دستمال را به گلاب آغشته می کرد و بر چهره ی دختر یکی یکدانه اش می کشید ، اشک گونه اش را پاک کرد و خیره در چشمان به گود نشسته ی فرنگیس شد و گفت :
_مادر به فدایت ، آخر بگو تو را چه شده ؟
روز جشن که سرحال و قبراق بودی، فکرکنم درست بعد از آمدن بهادر پسر وزیر ،حالت دگرگون شد ، عزیزکم ، من مادرم و میدانم که دل خوشی از این جوان نداری ، اما آسمان به زمین که نیامده ، خودم با پدرت صحبت می کنم و میگویم که دلت در گرو این جوانک نیست ، دیگر احتیاج به غصه خوردن ندارد .این موضوع با یک نه گفتن سر وتهش هم می آید ،چرا....چرا...اینگونه با خود می کنی؟! مگر نمیدانی تمام دارو ندار روح انگیز بیچاره ،تو و برادر دوقلویت فرهاد هستید؟! چرا با خود آن چنان میکنید و با دل من اینچنین؟!
فرنگیس که انگار در عالم دیگری سیر می کرد ، دست به کمینه ی تخت گرفت ، با کمک مادرش از جا بلند شد و همانطور که دست به طرف میز چوبی کوچک کنار تخت می برد تا قرآن همیشگی اش که جز او مونسی نداشت ،بردارد....
آه کوتاهی کشید و رو مادرش گفت :
_دردم از آن است و درمان نیز اوست....
روح انگیز با تعجب حرکات فرنگیس را نگاه می کرد ، قرآن که در آغوش فرنگیس جای گرفت ، روح انگیز دستی روی قرآن کشید وگفت :
_بی شک این کلام خدا برکت و شفاست....اندکی استراحت کن ، بده من آیاتی از این کتاب مقدس را برایت بخوانم.
فرنگیس لبخند کمرنگی روی لب نشاند خم شد و ابتدا بوسه ای به قرآن و سپس به دست مادر زد و گفت :
_اگر اجازه بدهید می خواهم به حرم امام رضا(ع) مشرف شوم، احساس می کنم دوای دردم، آرامشی ست که در حرم جاریست .
روح انگیز همانطور که کمک می کرد فرنگیس بایستد گفت :
_حالا با این حال و روزت ،زیارت چه واجب است؟ لااقل می گفتی قبل از رفتن ، حرم را قُرق کنند.
فرنگیس ،دست مادر را پس زد و سعی می کرد نشان دهد که سرحال آمده است وگفت :
_احتیاج به قرق نیست ، نهایتش ،به محض رسیدن حرم را خلوت می کنند ، مادر جان ، خودتان گفتید که زیارت امام ،عین شفاست
و همانطور که به سمت لباسهای آویزان در کمد پستوی اتاقش میرفت ، ادامه داد...
_به تنهایی میروم ، فقط گلناز میتواند همراهم باشد
و با اشاره به آغوشش ادامه داد
_و این قرآن.... دیگر هیچ...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۹
سهراب هفت روز بود که مقیم این مکان مقدس شده بود و فقط برای گرفتن دست نماز و قضای حاجت بیرون میرفت و حتی یک بار هم ، به رخش که جان او به جان اسبش بسته بود ، سر نزده بود ...
دیگر نه در بند خور و خواب بود و نه دیگر امور دنیا...گرچه از لطف و کرم امامش ، خوراکش سر وعده می رسید ،اما او حاجتی داشت که نیت کرده بود تا رفع آن حاجت از این مکان مطهر بیرون نرود...
هفت روز بود...
که بست نشسته بود در گوشه ای ترین مکان حرم که از دید دیگران پنهان بود ، او رسم سخن گفتن با بزرگان را نمی دانست ، اما حرف دلش را با زبان بی زبانی به امامش می گفت...
او خود را بی پناهی می دانست که چشم منتظر پدر و آغوش گرم مادری در انتظار او نبود ، بی پناهی که بی کس و کار بود ، نه شغل و پیشه ای داشت و نه پول و سرمایه ای....جز راهزنی چیزی نمی دانست که آنهم مدتی بود توبه کرده بود و تمام دار وندارش هم از دست داده بود ...پس بی پناهی بود که به این حریم پناه آورده بود.
او حالا با روند کار خُدّام حرم آگاه بود ، غلامرضا که اکثر اوقات در حرم بود و گاهی که غیبش میزد ، برای رسیدگی به امور زائران بود، چند خادم جوان هم بودند که رسیدگی به نظافت و امور حرم بر عهده شان بود و اینک که صبح تازه از پشت کوه های مشرق زمین طلوع کرده بود ،یکی از آنها بر بالای نردبانی رفته بود تا شمع های داخل چلچراغ بالای ضریح را تعویض نماید.
سهراب همانطور که زانو در بغل گرفته بود و حرکات آن خادم جوان را می پایید ، متوجه سرو صدایی در حرم شد.
دیگرِ خادمان با شتاب و البته احترام به نزد تک تک زائران داخل حرم میرفتند و چیزی در گوششان زمزمه می کردند و درکمال تعجب ،هر زائر با شنیدن سخنان آنها ، سریع از جا بلند می شد و به بیرون می رفت...
سهراب حدس زد که احتمالا می خواهند کل حرم را جارو نمایند ، اما کف حرم و سنگهای مرمر اینجا مانند آینه می درخشید .
سهراب که حوصله ی هوای بیرون را نداشت، خود را به داخل پناهگاهش کشید و مانند جنینی در رحم مادر، روی دستانش خوابید و طوری وانمود کرد که اگر یکی از خادمان متوجه حضور او می شد ، با دیدن اینکه او در خواب است ، به سهراب رحم کند و از بیرون نمودن او خودداری نماید.
اما هیچ کس متوجه سهراب نشد و خیلی زود ،حرم خلوت خلوت شد، حتی آن مرد جوانی که شمع های چلچراغ را عوض می کرد نیز فی الفور بیرون رفت.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
سهراب چشمانش را روی هم فشار میداد ، اما حرکت نسیمی فرح بخش را در اطرافش حس می کرد ،ناگهان...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۰
سهراب متوجه شد خبری از نظافت و جارو و... که تصورش را میکرد نیست ، اما حضور کسی را در اطرافش احساس کرد...شک داشت که از خادمان حرم باشد یا کسی دیگر؟ ...
پس ترجیح داد خود را به خواب بزند تا کسی مانع ماندن او داخل حرم نشود.
همانطور که در عالم تخیلات خود غرق بود ، ناگهان صدای نازک زنانه ای که اندکی لرزش در آن موج میزد بلند شد :
_سلام مولای خوبم ، سلام امام عزیزم ، سلام مراد زندگی ام ، سلام ای برکت حیاتم، سلام ای دستگیر درماندگان ، به خداوند قسم که من درمانده ای هستم بی وفا ، بنده ای هستم غافل که فقط هنگام حاجت و نیاز، یاد بزرگان می کنم ، مرا ببخش مولای کریمم ، مرا عفو نما آقای رئوفم، این بنده ی حقیر را به بزرگی خودت ببخش و بر من خرده نگیر ، مولای عزیزم ، دردی به دلم رسیده که نمی توانم آن را بازگو کنم، ترسم از آن است که مرا به سُخره گیرند، اما شما که دوای درد بیدرمانید، شما نانوشته ، نوشته می خوانید و ناگفته راز دل می دانید...حال که خود می دانید در دلم چه می گذرد ، دستم را بگیر ، خودتان شاهدید که در طول عمرم، آنچنان پرورش یافتم و آنچنان عمل کردم کهرضایت خدا و ائمه را در بر داشته باشد. اما نمیدانم این نسیمی که به دلم وزیده ، واقعا نفحاتی روحانی ست یا هوسی ست زود گذر.... مولای خوبم همهی امور را به دستان با سخاوت شما سپردم، اگر هوس است که خود آتش درونم را خاموش کن که پناه آوردم به درگاهت که از غیر ببُرم و به شما نزدیک شوم و اگر چیزی غیر از هوس است، خود کرم کن آنچه را که می دانی مصلحتم است....رشتهی زندگیام به دستان شما.... اختیار این دخترک گنهکار از آنِ شما....بزرگ من هستید و بزرگی نمایید برای این دخترک سراپاتقصیر...
سهراب که از طرز سخن گفتن این غریبه ی شیرین زبان و با ادب، به وجد آمده بود ، آرام از جا برخاست...انگار پاهایش به اختیار او نبود ، به سمتی که از آنجا صدا می آمد راه افتاد ،
درست بالای سر قبر مطهر ، دخترکی به زیبایی خورشید ، روبنده را بالا زده بود و گرم گفتگو با امام رضا(ع) بود.
چشم سهراب به آن چهره ی پری رو که مملو از اشک بود، افتاد .انگار بندی درون قلبش پاره شد، گرمی چیزی را در دل احساس کرد، احساسات متناقضی به او دست داده بود ، هم گرمش بود و هم احساس لرز میکرد،هم دوست داشت با این دخترک که نمیدانست کیست و از کجا آمده، هم صحبت شود و هم روی آن را نداشت که خود را نشان این فرشته ی زیبا دهد...
مردد برجای خود ایستاده بود ...
و آن دخترک زیبا رو هم بدون اینکه متوجه حضور سهراب باشد ، همانطور که قرآن را در آغوشش میفشرد با امام رضا (ع ) ، سخنها می گفت...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎